نخستین ترور شاه به روایت اشرف پهلوی: اولین گلوله به چانه برادرم خورده، دومی در گردنش نشسته، سومی صورتش را زخمی کرده بود

ضارب که در فاصله کمتر از سه متری ایستاده بود پشت سر هم به طرف برادر بی‌دفاعم شلیک می‌نمود. اولین گلوله به چانه برادرم خورده، دومی در گردنش نشسته، سومی صورتش را زخمی کرده بود. چهارمین گلوله به پله اصابت کرده بود.

نخستین ترور شاه به روایت اشرف پهلوی: اولین گلوله به چانه برادرم خورده، دومی در گردنش نشسته، سومی صورتش را زخمی کرده بود

محمدرضاشاه پهلوی 30 ساله بود که از نخستین ترور نافرجامش در پانزدهم بهمن ۱۳۲۷ جان سالم به در برد. این اقدام که توسط ناصر فخرآرایی صورت گرفت، به زخمی شدن شاه و مرگ ضارب انجامید. اشرف پهلوی، خواهر دوقلوی شاه در بخشی از مصاحبه مفصل خود با مجله آلمانی «کویک»، که مجله خواندنیها در شماره مورخ 16 دی 45 خود آن را با ترجمه احمد مرعشی بازنشر کرد، ماجرا را این‌طور روایت کرده است:

در آن روز 4 فوریه 1949 [15 بهمن 1327] که برادرم بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زد همه خاطرات سال‌های گذشته برابر نظرم ظاهر می‌شدند و من چنان به سوی او می‌دویدم که گویی به خاطر جان خودم نگرانی داشتم.

نفس‌زنان و پریشان‌حال پشت در اطاقی رسیدم که برادرم در آن بستری بود. یکی از افسران گارد جلویم را گرفت و گفت: «هیچ‌کس حق ورود به اطاق شاهنشاه را ندارد پزشکان هرگونه عیادتی را قدغن کرده‌اند.» خواستم افسر مزبور را کنار بزنم که در همان لحظه یکی از دکترها از اطاق بیرون آمد. سعی در آرام کردنم نمود و گفت: «عاقل باشید والاحضرتا! شاهنشاه به شدت مجروح شده‌اند. شما هیچ کمکی نمی‌توانید به ایشان بکنید.» گفتم: «اگر از دستم کمکی برنمی‌آید دلم می‌خواهد اقلا در کنارش باشم.» و سپس نگاهی نثارش کردم که زبانش را بند آورد. بدون یک کلمه حرف دیگر، کنار رفت و به من راه داد. وقتی وارد اطاق شده بودم شبیه اشخاص بی‌حال‌شده از درد و وحشت، خاموش پای تختخواب برادر مجروحم ایستادم. یکی از پزشکان آهسته دست بر شانه‌ام گذاشت و گفت: «والاحضرتا، لطفا اطاق را ترک کنید. شاهنشاه به آرامش مطلق نیازمندند.»

از اطاق بیرون رفتم. خبر تیر خوردن برادرم مرا چنان از پای درآورده بود که وضع خطرناکی را که برادرم دست به گریبانش بود نوعی نجات تلقی کرده بودم. همه غصه‌ها و همه ناامیدی‌ها به ماورای این واقعیت رضایت‌بخش که او زنده است، عقب نشینی کرده بودند. و بیش‌تر از آن‌چه که می‌دانستم احساس می‌کردم که شاهنشاه خواهد ماند. شاید انسان باید خیلی به شخصی نزدیک باشد، پیوندهای زیادی با او داشته باشد تا بتواند به یقین احساس نماید او که خطر مرگ بالای سرش پر و بال می‌زند حتما زنده خواهد ماند و در این موقع چه کسی به شاه از من یعنی، خواهر دوقلویش، می‌توانست نزدیک‌تر باشد؟ همان روز فهمیدم که سوءقصد چگونه انجام گرفته بود.

در آن روز یعنی روز 4 فوریه 1949 دانشگاه تهران دهمین سالگرد تاسیسش را جشن گرفته بود. برادرم تصمیم گرفته بود در مراسم مزبور شرکت کند. برادرم به دانشگاه رفت. بین برادرم و رئیس و استادان دانشگاه فقط یک پلکان فاصله بود. در چپ و راست پله‌ها خبرنگاران و عکاسان ایستاده بودند. درست در لحظه‌ای که برادرم قدم به روی پله‌ها گذاشت از پشت یکی از دوربین‌های عکاسی برقی جهید و این برق شلیک یک گلوله بود. طی چند ثانیه همه اطرافیان ناپدید شدند و فقط دو نفر هنوز در آن‌جا حضور داشتند: برادرم و ضارب.
ضارب هنوز پنج گلوله در اسلحه داشت. شاه که به سختی مجروح شده بود بی‌دفاع ایستاده بود و ضارب که در فاصله کمتر از سه متری ایستاده بود پشت سر هم به طرف برادر بی‌دفاعم شلیک می‌نمود. اولین گلوله به چانه برادرم خورده، دومی در گردنش نشسته، سومی صورتش را زخمی کرده بود. چهارمین گلوله به پله اصابت کرده بود. بعد از گلوله چهارم ضارب جلو رفت بالای سر برادرم ایستاد، پنجمین و ششمین گلوله می‌توانستند صد درصد کشنده باشند زیرا سوءقصدکننده خم شده و لوله اسلحه را روی سر برادرم گذاشته بود. ولی وقتی ماشه را چکاند گلوله در نرفت و در لوله گیر کرد.

ضارب، لوله اسلحه را به دست گرفت و خواست با آن ضربه‌ای فرود آورد اما خوشبختانه همان لحظه گلوله‌ای به او اصابت کرد. یکی از همراهان شاه که از حالت شوک به در آمده بعد او را با تیر زده بود. طی ساعات بعد پزشکان ایرانی واقعا معجزه کردند. زیرا وقتی پس از سه روز اجازه یافتم به عیادت برادرم بروم او را در بسترش نشسته و مشغول مطالعه روزنامه دیدم. دکترها به من گفته بودند که او به علت جراحت شدید چانه قادر به حرف زدن نیست. و چون او را دیدم به گفته دکترها ایمان پیدا کردم.

صورتش به کلی باندپیچی شده و فقط چشم‌هایش بیرون بودند و این چشم‌ها چنان به رویم می‌خندیدند که گویی داشتند می‌گفتند: «این یک معجزه است که من زنده مانده‌ام.»

[...] دو هفته پس از عمل جراحی از داخل بیمارستان مجددا اداره امور کشور را به دست گرفت. ولی سردی ترس هنوز بر جان افراد خانواده و وزرایش مستولی بود. اگر سوءقصد به نتیجه می‌رسید ایران چه سرنوشتی پیدا می‌کرد؟ چون فوزیه پسری به دنیا نیاورده بود معمولا محمدرضاشاه می‌بایست جانشینی برای خودش تعیین می‌کرد. نخست‌وزیر وقت [منوچهر اقبال] گفته بود: «اعلیحضرتا، در نظرتان روشن هست که هیچ بعید نبود تخت طاوس بی‌سرپرست بماند؟» برادرم جواب داده بود: «به طوری که می‌بینید خداوند مرا صحیح و سالم نگاهداشت.» نخست‌وزیر خوب فهمید که شاه میل ندارد دنباله آن صحبت گرفته شود معذلک ساکت نماند و ادامه داد: «آیا وقت آن فرا نرسیده که ولیعهدی تعیین گردد؟»

در آن ایام شاه سی ساله بود، از سلامتی‌اش اطمینان داشت و زندگی خودش را در دست خدا می‌دانست ولی طبیعی است که مثل همه آدم‌های جوان و سالم حاضر نبود احتمال مرگ را جدی تلقی کند. نتیجتا قیافه تعجب‌زده‌ای به خود گرفت و گفت: «باید در این باره فکر کنم.» شاه برادرش علیرضا را خیلی دوست داشت ولی طبیعی بود که دلش می‌خواست سلطنت به پسر خودش برسد. در آن سال ده سال از ازدواج او و فوزیه می‌گذشت، یک سال پس از ازدواج فوزیه، شهناز را به دنیا آورده و از آن پس دیگر اولادی به دنیا نیامده بود. ملکه فوزیه زن فوق‌العاده زیبایی بود ولی ازدواج آن‌ها بر اساس مصالح مملکت صورت گرفته بود. پرنسس فوزیه که در تجمل قصرهای قاهره بزرگ شده بود، حق داشت به زندگی درباری ساده ما عادت نکند. او عربی، فرانسه و انگلیسی حرف می‌زد.

سرانجام برادرم تصمیم گرفت از فوزیه جدا شود و همسر دیگری که بتواند به او ولیعهدی هدیه کند انتخاب نماید. تشریفات طلاق در 1949 انجام پذیرفت ولی از همان روز به بعد یقین بود که محمدرضاشاه هرچه زودتر دوباره ازدواج خواهد نمود...

منبع: انتخاب

24

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 1
  • دومان
    0

    سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها