پشت خط مقدم

دورۀ کرونا چه شباهتی با دوران‌های جنگ دارد؟

جنگ و کرونا زندگی ما، خصوصاً خانه‌نشینی‌ مان، را به شکل واحدی تغییر دادند.

دورۀ کرونا چه شباهتی با دوران‌های جنگ دارد؟

دنیایی را که کووید۱۹ برایمان ساخته به دوران‌های جنگ تشبیه می‌کنند و برای توصیف آن استعاره‌های نظامی را به کار می‌برند: صحبت از «نبرد» با ویروسی نامرئی است؛ می‌گویند کارکنان سلامت در «خط مقدم» حضور دارند و وضعیت بیمارستان‌ها را «بدتر از منطقهٔ جنگی» می‌دانند. شاید این روایت‌ها درست باشند، اما ماجرا روی دیگری هم دارد. برای اکثر آدم‌ها این همه‌گیری با هیجان و مرگ خط مقدم همراه نیست، بلکه همراه ملال زندگی خانه‌نشینی است که در آن کسی نباید با چیزی بجنگد: کلی بشوی‌وبساب اجباری، سروکله‌زدن با بچه‌هایی که حوصله‌شان سر رفته، و زندگیِ بی‌هیاهویی که به‌هیچ‌وجه سرگرم‌کننده نیست. چگونه می‌توان این وضع را تا پایان بحران تاب ‌آورد؟

کاترین نیکسی، اکونومیست ۱۸۴۳ - در پایان سال ۱۹۴۰، بریتانیا به تاریک‌ترین دوره خود رسیده بود. فرانسه نیمچه سقوطی کرده بود. هواپیماهای آلمانی شبانه به لندن حمله می‌کردند. دود از شهر لندن بلند می‌شد و تهدید اشغال‌گری آلمان همچنان نامعلوم بود. ۱۹ دسامبر، ویرجینا وولف به این می‌اندیشید که جنگ چطور زندگی‌اش را تغییر داده است. او در دفتر خاطرات درهم‌وبرهمش، تند‌تند، با نقطه‌گذاری ناقص و کلمات بی‌سروته نوشت: «جالب می‌شد، اگر می‌توانستم امروز -یعنی پنج‌شنبه- را بگذارم وسط، و بگویم جنگ دقیقاً چطور تغییرش داده است».

خاطره‌نوشتن کاری هوس‌انگیز است. تا سال ۱۹۴۰، وولف نویسنده‌ای مشهور بود که کتاب‌هایش، خانم دالووی و به‌سوی فانوس دریایی‌، ادبیات انگلیسی را دگرگون کرده بود. آن‌وقت وولف به جنگ چگونه نگاه می‌کرد؟ چه حقایقی را برملا می‌کرد؟ در آن پنج‌شنبهٔ خاص، جنگ چه معنایی برای وولف داشت؟

جواب این بود: خرید. برای وولف، معنای جنگ این بود که زندگیِ روزمره کمی دردسرساز می‌شود. وولف نوشت: «جیرهٔ کرهٔ نباتی‌مان آن‌قدر کم است که نمی‌توانم برای هیچ پودینگی شیربرنج ذخیره کنم. فروشگاه‌ها تا ظهر پر نمی‌شوند. همه‌چیز سریع خریده می‌شود. بیشتر اوقات، بعدازظهر همه‌شان تمام شده‌اند...».

ماجرا فقط خرید نبود. کل کارهای خانه حالا سخت‌تر شده بود. جنگ یعنی ساعت کار خدمتکارها کم می‌شود و تغییر می‌کند. بنابراین وولف، علاوه‌بر کارهای دیگر، باید گردگیری هم می‌کرد و شوهرش، لئونارد، نظافت را انجام می‌داد. وولف می‌دید خبری از لباس جدید نیست؛ تنوع غذایشان هم کم شده است. و دیگر چه؟ دیگر، چیز زیادی برای گفتن نبود. حالا دستش کمی می‌لرزید. حملاتی صورت می‌گرفت. جمع‌کردن پرده‌هایی که جلوی نور را کامل می‌گرفتند نیم‌ساعتی کار شاق لازم داشت. و به‌جز این‌ها؟ «به‌جز این‌ها، طبق معمول نفسی می‌آید و می‌رود».

اگر شرح‌حالِ کووید ۱۹ منتشر شود، با حس‌وحال و ماجراهایی نوشته می‌شود که نظامی خواهد بود. این روایت‌ها از افزایش اجساد و «تلفات» صحبت خواهند کرد. نویسندگان و مورخان، درست مثل تعدادی از رهبران فعلی جهان، از استعاره‌های نظامی استفاده می‌کنند: صحبت از «مبارزه» با بیماری، «نبرد» با ویروس نامرئی و حضور در «خط مقدم» است. دکتر‌ها وضعیت را «بدتر از منطقهٔ جنگی» توصیف می‌کنند. آن‌ها به بدرقهٔ تابوت‌ها در خیابان‌های ایتالیا سر تکان می‌دهند، به کیسه‌های حمل جسد در سردخانه‌های موقت، و ساختن بیمارستان‌هایی با اسم‌هایی (مثل نایتینگل) که یادآور مراقبت در بحبوحهٔ قتل عام در میدان جنگ‌اند.

مسلماً آن روایت‌ها درست خواهند بود. اما غلط هم خواهند بود. چون برای اکثر آدم‌ها، در بیشتر مکان‌ها، این همه‌گیری نه هیجان و مرگ خط مقدم، بلکه ملال و کسالت‌باریِ جبههٔ داخلی را منعکس می‌کند. اینجا محل دشواری‌های خانگیِ کوچک اما بی‌وقفه است، و نیز خریدی که با ساعت‌های عجیب بازشدن مغازه‌ها و کمبودهای ناگهانی سخت‌تر شده است: تخم‌مرغ و آرد در دوران جنگ، و حالا مخمر نان و دستمال کاغذی [در دوران کووید]. حین جنگ، مثل امروز، برای خیلی‌ها وحشتناک‌ترین نبردها نه با دشمن، بلکه با وظایف کوچک و بی‌شمار زندگی بود: لباس‌های کثیف، بشوی و بساب، و روح خودِ آدم که گهگاه نقش دشمنی طاقت‌فرسا را بازی می‌کند.

در بریتانیا، جایی که جنگ جهانی دوم بیشتر سرگرمی ملی است تا تاریخ ملی، جبههٔ داخلی۱ به‌‌شکل ساده‌لوحانه‌ای آشناست. هفتادوپنج سال از پایان جنگی می‌گذرد و ما هنوز زیر سایه‌اش هستیم. پوسترهای تبلیغاتی شجاعانه‌اش را به عنوان دکور استفاده می‌کنیم و از لیوان‌هایی می‌نوشیم که به ما می‌گویند: «آرام باشید و ادامه دهید»۲. مهمانی‌هایمان را با پرچم‌های عجیب‌وغریب زمان جنگ تزئین می‌کنیم و به «روحیۀ بلیتس»۳ متوسل می‌شویم، شعار ساده و خلاصه‌ای برای اشاره به طاقتمان در تحمل تاخت‌وتازها. در این جبههٔ داخلی خیالی، زنان، با کمرهای باریک، لباس پشمی پوشیده‌اند و لبخندهای شجاعانه‌ای به لب دارند. تاب می‌آوریم و دست به دست هم می‌دهیم.

این تصویر سرخ‌گون به سیاستمان هم کشیده شده است. در بریتانیا، کارزار خروج از اتحادیهٔ اروپا مانور ملیِ نوستالژی بود: یک جور نمایش ناشیانه و روستایی از تاریخ، با حضور بوریس جانسونی که جسورانه نقش چرچیل را بازی می‌کند (که البته دور کمرهایشان فقط با هم یکی است) و اتحادیهٔ اروپای «ستمگری» که جای اروپای اشغال‌شده به دست نازی‌ها را می‌گیرد: مدل ساده‌سازی‌شده و تقریباً بچه‌گانه‌ای از گذشته که در آن واضح بود چه کسی درست می‌گوید و چه کسی اشتباه می‌کند. پشت تمام این‌ها، نسخه‌ای طلایی و آشفته از سرزمین «چای و کیکی» وجود داشت که مردم بر آن حاکم بودند.

بریتانیا در میدان‌دادن به مدل‌های رمانتیکش از دوران گذشته تنها نیست. سیاستمداران در سرتاسر جهان ملی‌گرایی نوستالژیک را ابزاری سیاسی کرده‌اند، به روزهای شکوه خیالی گریز می‌زنند، و قسم می‌خورند که این روزها را بازمی‌گردانند یا تقویتشان می‌کنند. روسیه مجسمه‌های استالین رو دوباره برپا کرده است، ترک‌ها دست به دامان پیروزی‌های امپراطوری عثمانی می‌شوند و دونالد ترامپ قول داده است که «عظمت را به آمریکا بازگرداند».

زمان حال به‌شکل خسته‌کننده‌ای مبهم است و چنین تاریخچهٔ وقیحانه‌ای به این زمانه اجازه می‌دهد تا شبیه به لحظه‌ای از گذشته دوباره سر بر آورد، لحظه‌ای که حدود و ثغورش به‌دست سلطه‌ای همه‌جانبه نرم شده است. لذا، چند ماه اخیر آگاهمان کرده است که این نسخه از تاریخ به‌کلی مزخرف است.

دلبستگی به خانه و زندگی، در دوران جنگ، محبوب فیلم‌سازان و رمان‌نویسان و همین‌طور سیاستمداران است. باوجوداین، قرنطینه باید نادرستیِ این نسخۀ راحت‌طلبانه را تأیید کند. درحالی‌که بی‌حوصله، پرمشغله و با دومتر فاصله برای غذا صف می‌کشیم، می‌توانیم ببینیم که کمبود غذا و قفسه‌های خالی چندان محشر نیستند. عاصی‌شدن بچه‌ها و توضیح دنیای تیره‌وتار هزینه‌ای دارد. مطمئناً شنیدن تعداد کشته‌های روزانه در رادیو یا ابهام عظیمی که دربارهٔ آیندهٔ انسان‌ها داریم نمی‌تواند هیچ امیدی به ما بدهد. به‌رغم همۀ این‌ها، زندگی در دورانی که می‌دانیم تاریخ‌ساز است همانی نیست که آرزویش را داشتیم.

مثل دیدن عکسی رنگی‌شده از یک سرباز قدیمی، قدرت مدرنیته کمکمان می‌کند تا گذشته را با شفافیت بیشتری ببینیم. جبههٔ داخلی -که تابه‌حال به‌شکل خوشایندی سیاه‌وسفید بوده- با محدودیتِ ماندن در خانه به‌طرز وحشتناکی تمام‌رنگی شده است. ناگهان متوجه می‌شویم که گذشته اصلاً کشور دیگری نبوده. گذشته همین اکنون بود، همین دیروز بود.

از خوبیِ گذشته این است که همیشه بسیار شفاف بوده: یکسری در آن زمان ادعا می‌کردند جبههٔ داخلی بچه‌بازی است. دیانا آتهیل، نویسنده و ویراستار، نگاهی دوباره به جنگ کرد و آنچه به یاد آورد نه شوخی و زندگی‌ای خوش‌وخرم، بلکه «فضایی خاکستری، بی‌لذت و غم‌بار» بود که «مرتب به ناامیدی می‌کشید، و راهی جز تاب‌آوردن برای افراد نمی‌گذاشت: هر یک از آن مصائب جزیی اساسی از زندگی بودند».

جنگ در یاد بسیاری از آدم‌ها روزگاری است که، در آن، دست به دست یکدیگر می‌دادند. بااین‌حال، وقتی برخی از روایت‌های جبهۀ داخلی را می‌خوانید، غالباً چندپارگیِ دردناکی را احساس می‌کنید که بی‌شباهت به اکنون نیست و این چندپارگی‌ها، به برکت شانس، این‌چنین شده‌اند: ثروتمند از فقیر، شهر از روستا، کشاورزان چاق از آدم‌های لاغری که با جیره‌بندی غذا می‌خوردند، و البته هر کشور از کشور دیگر. دههٔ ۱۹۴۰، در بریتانیا، بیگانه‌هراسیِ کشنده‌ای در فضای بمب‌باران‌شده وجود داشت. احساسات ضدایتالیایی، ضدآلمانی، و ضدیهودی موج می‌زد. همه به پناهندگان بلژیکی با بدگمانی نگاه می‌کردند: «آدم‌های ناخوشایندی که باعث‌وبانیِ کمبود کره‌اند». در هر صورت، اصلاً باشکوه نبود.

اگر روزگار حاضر می‌تواند کمکمان کند تا گذشته را ببینیم، گذشته هم می‌تواند کمکی باشد تا زمان حال را دریابیم. روایت‌های جبههٔ داخلی اغلب با این حس همراه‌اند که وقتی فرد درد بزرگ‌ترِ دیگران را می‌بیند رنج خودش کوچک می‌شود. هم آن موقع و هم حالا، آدم‌ها نیاز می‌کردند و می‌کنند که باید احساساتشان را سرکوب کنند. وولف حرف‌های آن پنج‌شنبه را از روی نوعی صداقت تجربی نوشت. اما حتی او هم تقریباً ادامه نداد و از باب عذرخواهی نوشت: «این‌ها بیشتر دردسرند تا سختی. ما که گرسنه و سرما‌زده نمی‌شویم».

آن زمان، مثل الان، زنده‌ها پیش از گلایه در برابر مرگ، امتیازهایشان را بررسی می‌کنند. وقتی مردان داشتند در نورماندی کشته می‌شدند، اینکه دربارهٔ دغدغۀ پودینگ شیر بنویسی کمابیش در تضاد با احساس میهن‌پرستی است. امروز، درحالی‌که کارکنان سلامت با مرگ رودررو شده‌اند و دیگران با کار در فروشگاه‌ها، مراکز مراقبتی و مدارس سلامتشان را به خطر می‌اندازند، به نظر خودخواهانه می‌رسد که دربارهٔ گیرافتادن در امنیت خانه‌های خودمان ناله کنیم. پس آدم‌ها چنین کاری نکردند. خودمان را سانسور می‌کنیم و شرمنده‌ایم که احساساتمان، کمبود دستمال کاغذیمان، با عظمتِ لحظۀ اکنون تطبیق چندانی ندارد.

دولت بریتانیا، در زمان جنگ، برای تلاش در جهت پیروزی، این تقلاهای کوچک و روحیه‌دادن‌ها را مهم می‌دانست. اگرچه ۳ میلیون نفر به عضویت ارتش بریتانیا درآمده بودند، بالغ بر ۴۰ میلیون نفر نیز خارج از ارتش حضور داشتند. روحیهٔ ملی به‌اندازهٔ هر سلاحی در مبارزه با دشمن اهمیت داشت؛ بنابراین وزارت اطلاعات تصمیم گرفت درصد فراگیریِ آن روحیه را بسنجد.

در کل طول جنگ، ناظران به نقاط مختلف کشور فرستاده می‌شدند تا برای «گزارش روزانهٔ روحیه» استراق سمع کرده و با مردم مصاحبه کنند. در بارها و در اتوبوس‌ها، در رستوران‌ها و در خیابان‌ها، این جاسوسان بوروکراتیک به‌دقت گوش می‌سپردند، پنهانی چیزهایی می‌نوشتند و بعد، هر روز ظهر، نتایجشان را تلفنی به لندن مخابره می‌کردند. آن‌ها که هواشناسان روحیه بودند، مشاهداتشان را تحت عنوان‌های مختلفی («لندن»؛ «اسکاتلند»؛ «شایعات»؛ «بی‌اعتقادی به اخبار») ارائه می‌کردند تا نشان دهند باد عقیدهٔ عمومی به کدام جهت می‌وزد و مردم چطور بی‌پایانی همهٔ این‌ها را تحمل می‌کنند.

نتایج راهگشاست، البته نه به راهگشاییِ خاطراتی که نوستالژی برایمان تداعی می‌کند. تصور بر این است که سخنرانی معروف چرچیل در ۴ ژوئن ۱۹۴۰، «ما باید در سواحل بجنگیم»، بریتانیای مضطرب را مصمم‌تر کرده بود، درحالی‌که این سخنرانی تازه بعد از جنگ در مجلس عوام پخش شد (اگرچه روزنامه‌ها گزارش‌هایی از آن نوشتند). در عوض، پروژهٔ مَس آبزرویشن در ۷ ژوئن گزارش کرد که «دیدگاه کلی به برنامه‌های پخشِ فعلی این است که داف کوپر» -سیاستمدار بریتانیایی که تا حد زیادی فراموش شده- «بالاتر از بقیه قرار می‌گیرد». میلیون‌ها بریتانیایی نه به حرف‌های چرچیل گوش می‌دادند و نه به داف کوپر: آن‌ها به جایش، به لرد هاو هاو [یا همان ویلیام جویس] گوش می‌دادند که مبلغ نازی‌ها بود.

اگر معلوم شود که خاطرهٔ جمعی از رهبران مطمئن و سرسختْ خیالی واهی بوده، پس بخش زیادی از تصورات ما دربارۀ جبههٔ داخلی نیز بسیار گل‌وگشاد و غیردقیق‌اند. امروز، این ماییم که در خانه کاردستی درست می‌کنیم، خمیرترش می‌پزیم و شام‌هایی بی‌پایان آماده می‌کنیم. همچنان که در شهرهایی راه می‌رویم که بیلبورد‌های «در خانه بمانید، ایمن بمانید» در آن به ما عرض‌اندام می‌کنند و پوسترهای تبلیغاتی دوران گذشته -‌«برای پیروزی بذر بکارید»، «صحبت نسنجیده به قیمت جان آدم‌ها تمام می‌شود»- ناگهان بی‌بنیادتر و شعاری‌تر به نظر می‌آیند تا اینکه اطمینان‌بخش باشند. مثل درخواست‌های مکرر معلمی که تلاش می‌کند کلاس را ساکت کند، این شعارها نه به کنترل بلکه به نبود معلم اشاره می‌کنند.

در حقیقت، این پوسترها حتی در زمان جنگ هم محبوب نبودند. شعار معروف «آرام باشید و ادامه دهید» که اینچنین محبوب بریتانیایی‌های مدرن است، فاجعه‌ای درخور توجه بود. وزارت اطلاعات ۲.۴۵ میلیون کپی از آن چاپ کرده بود، اما هیچ‌وقت توزیعشان نکرد. یکی از مقامات گفت: «ملت شاید دوست نداشته باشد که این پوسترها، بر سر هر پیچ، در حلقش چپانده شود». مقام دیگری فکر می‌کرد که این شعار «آن‌قدر پیش‌پاافتاده است که نمی‌تواند الهام‌بخش باشد». اما دلیل مهمی که این پوستر هرگز به کار گرفته نشد این است که اصلاً احتیاجی به آن نبود: گزارش‌ها دربارهٔ روحیهٔ شهروندان، بیشتر از هراس، به ملال اشاره می‌کردند.

و وای! ما چقدر می‌توانیم با آن ارتباط برقرار کنیم. غالباً حسرتِ «زمان سادهٔ» جنگ را می‌خوریم. باوجوداین، همچنان که در «زمانه‌‌ای ساده‌تر» زندگی می‌کنیم و پیش می‌رویم، حالا می‌دانیم که ساده یعنی افق‌های باریک‌تر، بدون غذای رستوران، بدون نگهداری از کودک، بدون حضور دوستان برای شام، بدون مدرسه، بدون محل کار، بدون سفر با قطار، بدون تعطیلات. این یعنی خریدنکردن، مهمانی‌نداشتن، نبود هیچ فرصتی برای گفت‌وگوهایی در جلوی آبسردکن محل کار یا مدرسه. اگر این زندگیِ جدید ساده است، کار سیزیفوس هم ساده بود. این سادگی سرگرم‌کننده نیست. «ساده» یعنی مقدار وحشتناکی بشوی و بساب.

در جنگ، مثل حالا، خواهان زمان‌های بهتری بودیم. جنگ جهانی دوم باعث ظهور ژانری ادبی شدی که لورا فریمن، منتقد ادبی، آن را ژانرِ «رمان‌های گرسنه» با «حساسیت شکم برآمده و جزئیاتی وسواس‌گونه از غذا» نامیده است. به بازدید از برایدْزهِد۴ اثر اُولین وو فکر کنید، رمانی دربارهٔ آکسفورد، شامپاین و پیک‌نیک‌های تابستانی با دوستانی در سایهٔ آبی درختان نارون. هم‌اکنون، خواندن برایدزهد، بیشتر از اینکه در آشپزی نوستالژیک باشد، نوعی نوستالژی قدرتمند را برای صمیمیت برمی‌انگیزد. تصور کنید روی زیراندازی لم داده‌اید و، به‌جای فاصله‌ای یک‌متری یا بیشتر، فقط چند میلی‌متر از یک دوست فاصله دارید. فرض کنید دستتان را با بی‌خیالیِ تمام در کاسهٔ توت‌فرنگی‌ها می‌برید و انگشتانتان در جایی می‌روند که انگشت‌های دیگری بوده‌اند، فارغ از حساب‌و کتاب دربارهٔ کووید که آیا آب میوهٔ قرمز ممکن است ویروس را بکشد یا نگهش می‌دارد.

اگر جنگ جهانی دوم باعث شد رمان گرسنه مثل قارچ بروید، به نظر محتمل می‌آید که خود‌قرنطینه‌سازی کووید-۱۹ احتمالاً باعث پیدایش «رمان تنها» بشود، سیلی از کتاب‌هایی که در آن‌ها ماسک‌های صورت همگی به اتاق عمل برمی‌گردند و شخصیت‌ها نه با آرنج، بلکه با آغوش‌های مشتاقانه با هم احوال‌پرسی می‌کنند، در مسابقه‌های فوتبال داد می‌زنند، در کلیسا آواز می‌خوانند یا از همان بطری‌ای سر می‌کشند که رها شده است؛ اکنون تصورنکردنی است که لب‌هایتان را جایی بگذارید که فرد دیگری همین چند دقیقه پیش گذاشته بود.

در محدودیت ماندن در خانه، مثل جنگ، خواهان «پایانی» هستیم. اینجاست که داستان تیره و تار می‌شود. همه دربارهٔ «بعدها» حرف می‌زنیم، دربارهٔ زمانی که همه‌چیز به حالت عادی برمی‌گردد یا شکلی از گذشته پیدا می‌کند (مطمئناً تا کریسمس تمام می‌شود، نمی‌شود؟). اما دوران بعد از جنگ جهانی دوم، «صلح» با معانی ضمنی خوبش رخ نمی‌داد. بله، «پس از جنگ» بسیار هراسناک‌تر بود. دولتْ کشور را به رهن گذاشته بود تا از بحران عبور کند. سپس، بدهی‌ها باید پس داده می‌شدند. به قول سیلویا تاونسند وارنر، نویسندۀ بریتانیایی، در سال ۱۹۴۶، «اکنون، هیچ‌کس احساس خوشی یا شادی نمی‌کند. هیچ‌کس در زمان جنگ نمی‌تواند از این تصور خلاص شود که وقتی جنگ به پایان برسد، همه‌چیز به جایی برمی‌گردد که قبلاً بود و فرد در همان سنی خواهد بود که جنگ شروع شد».

پس، هم‌اکنون، به آینده‌ای نامعلوم نگاه می‌کنیم و رؤیاهایمان منتظرند. حتی اگر واکسنی ساخته شود، محدودیتِ ماندن در خانه، همین حالا چیزهای زیادی را از ما گرفته که بازنخواهند گشت. ضررهایی مالی در کارند، شکاف‌های درون جامعه وسیع‌تر شده و شرایطِ سلامت به حال خودش واگذاشته شده است. فقدان‌های فردی و کوچک‌ترِ بسیاری هم وجود دارد: مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایی که فرصت درآغوش‌کشیدنِ نوهٔ نوزادشان را از دست دادند؛ دانشجویانی که هرگز تابستانِ سالن‌های امتحان و مهمانی‌ها را تجربه نکردند، فرصت‌هایی که هرگز دوباره تجربه نمی‌شوند؛ و آن‌هایی که موقعیت‌های فردی یا مالیِ مخاطره‌آمیزشان آن‌قدری تنزل کرد که هرگز دوباره به‌طور کامل ترقی نمی‌کنند.

اما ممکن است چیزی به دست بیاوریم. چون شاید، فقط شاید، دربارهٔ نوستالژیِ دیوانه‌وارمان برای روزهایی که گذشته‌اند، تجدیدنظر کنیم. وقتی بچه‌ها داد می‌زنند که دوباره حوصله‌شان سر رفته، وقتی برای یک بار نظافت آخر هفتهٔ دیگر دستکش به دست می‌کنیم، وقتی روزی معمولی به‌شکل یک روز معمولیِ به‌یادنماندنی پیش می‌رود که هیچ چیزی برای گفتنش وجود ندارد، آیا وعدهٔ بازگرداندن گذشتهٔ ساده‌ترمان حالا شبیه به یک تهدید به نظر نمی‌آید؟ وارنر نوشت که دروازۀ جنگ «با حروف ساده‌ای علامت خورده است: هیچ راه برگشتی وجود ندارد». دروازۀ همه‌گیری هم می‌تواند با همین علامت نشانه‌گذاری شود. هیچ راه برگشتی وجود ندارد. گذشته هرگز نمی‌تواند به ما بازگردانده شود. نه آن موقع، نه هم‌اکنون.

منبع: ترجمان

70

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها