داستان راز معلم زیبایی که ازدواج نمی کرد و هنوز مجرد بود
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟

معلم گفت: ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
داستان راز معلم زیبایی که ازدواج نمی کرد
ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ.
ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد.
ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت کردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟
آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ.
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ..
ﺍﻟﻠﻪ میداند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ.
ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐنی.
باور کنید این فیلم نامه یک فیلم سینمایی میتونه باشه
از این داستان واقعیتر نیست عین حقیقته
من همباور دارم. با پسرای این دوره زمونه چون در واقعییت داریم می بینیم. که هزاران پدر ومادر پسران رها شون میکنند . و میروند.من خودم شاهد بی مهری چندین نفر به پدر ومادراشون هستم..میگه یکی مادرش گذاشته دم در سالمندان ورفته مثل بچه هایی که میذارند سر راه.
حالا میفهمیم که بعضی داستان ها واقعییت دارند.
همیشه وقتی میخواهید پدرومادر پیرتان را به دکتر ببرید یا اونها رو در انجام کارهای روزمره کمک کنید حتما بچه ها خودتان راهم همراه داشته باشید وجلوچشم فرزندان کمک واحترام کنید تا یادبگیرند
واقعا همین طور است .من خودم بارها به این اعتراف کرده ام که آنقدر که خواهران عزیزم به درد پدر و مادر مرحومم خوردند ما پسرها نخوردیم. اما متاسفانه خیلی از پدر و مادرها به خصوص قدیمی ترها فکر می کنند که پسر برایشان تخم دوزرده می کند و واقعا بین دختر و پسر تبعیض قائل می شوند و مال و اموالی هم اگر داشته باشند به پسرها می دهند با این بهانه که دختر شوهر کرده و مخارجش با شوهرش است و ...(البته من مودبانه اش را گفتم!)
درسته. برخی هم به این دلیل به نام دختر نمی کنند چون میگن میره تو خونه مردم و به نام یکی دیگه میشه همه چی و از نام خودمون چیزی نمی مونه اما پسر هر کاری بخواهد باهاش بکنه باز همه چی به نام خودمون و مال خودمون می مونه!!!
اخی من هر دو رو خیلی زود از دست دادم دلم آتیش گرفت🥺🥺🥺🥺🤕😓😥😭😭😭😭😭
وقتی خواست بدنیا بیادوضع مالی پدرخانواده شدیدا خراب شد، بیکارشدواوضاع زندگی خیلی بدبود، مادرحامله با راهنمایی اطرافیان جاهل وتهی مغزتصمیم به سقط گرفت،ازاین کارش بچه اول که دختربود ودوبرادردیگرهم بعدخودش داشت، ازهمه خوشحالتربود. خلاصه هرروشی بوداستفاده کردموفق نشد، نهایتا مادرش که پرستاربیمارستان بودآمپول مخصوص این کاروبهش تزریق کرداما... این بچه قرارنبودکه بمیره! وقتی به دنیا اومدشدیداسوتغذیه داشت وحتی قدرت نگهداری سرش رو با گردن بسیارنحیفش نداشت.دوماه شناسنامه نگرفتن وهمه منتظربودن که بمیره،خلاصه وقتی شیرخشک بهش دادن نه تنها ازهمه برادها وخواهرش رشیدتروزیباترشد، هوش وذکاوتش لنگه نداشت، بعدها حسادت حتی به زندان انداختش ای خدا قربونت برم، پدرمرد توی بغل همون پسروحالا 14ساله مادرش رو سرپرستی میکنه. البته من نوکرشم، عاشقشم، مادرکه نیست یه فرشته ست. من همون بچه هستم که قراربودبمیره ولی حالا ازدواج نمیکنه ومراقب مادرشه با 42سال سن. هرچی خدابخوادهمون میشه. خدانگهدارتون. 🖐🥰🙏🙏⚓
این داستان ها واقعیست مادر من هم بعد سه تا دختر صاحب پسر شد که پدرومادرم بعد کلی نذر و نیاز خدا بهشون داده بود بعدش من به دنیا آمدم درصورتی داشتند بچه هاشون پسر باشه بعد من هم صاحب یک پسرشدند که اورا هم خیلی دوست داشتن ولی متاسفانه اونا که سکته کردند فقط من به اونا می رسیدم حتی حاضر نبودن اونارو دکتر ببرندآخر سر هم برادر بزرگم که مادرم دوسش داشت میخواست ببردش سالمندان که عمرش کفاف نداد
آفرین عزیز دلم منم یک مادرم اسمتو نمیدونم نوشته بودی 42 سالته آفرین پسرم عاقبت بخیرشی ومیدونم که میشی توزندگی موفق باشی به خدا سپردمت