محمدرضا شفیعی‌کدکنی چطور شاعر شد؟ / فرخی یزدی روی من تأثیر گذاشت

در سنین هفت‌هشت سالگی نخستین شعر را در هجو یک هم‌بازی‌ام گفته بودم که خیلی هم زشت بود و در عین حال زیبا.

محمدرضا شفیعی‌کدکنی چطور شاعر شد؟ / فرخی یزدی روی من تأثیر گذاشت

استاد محمدرضا شفیعی‌کدکنی اهل مصاحبه نیست. این را خیلی‌ها می‌گویند. آنهایی که اندکی حشر و نشر با این استاد 81ساله ادبیات فارسی دارند می‌دانند که او بارها درخواست گفت‌وگو با رسانه‌ها را رد کرده است. استاد در سال1369 گفت‌وگویی مفصل در شهر فرانکفورت آلمان انجام داده است که بخشی از این گفت‌وگو به خواسته خود استاد در مقدمه کتاب «گزینه اشعار شفیعی‌کدکنی» انتشارات مروارید منتشر شده. دکتر شفیعی کدکنی به همراه زنده‌یاد مهدی اخوان‌ثالث برای شرکت در یک کنگره شعر به آلمان رفته بوده و این مصاحبه هم در خانه فرهنگ جهان در برلین انجام شده است. به هر حال برای تکمیل این پرونده، نیاز به حرف‌های خود استاد هم داشتیم و چون ایشان اهل مصاحبه نیست، بخش کوتاهی از این گفت‌وگوی قدیمی را اینجا آورده‌ایم. اینها پاسخ استاد به سؤال‌های ابتدایی این گفت‌وگو درباره نخستین تجربه‌های شاعری او است.


اولین شعر در هجو یک هم‌بازی
در سنین هفت‌هشت سالگی نخستین شعر را در هجو یک هم‌بازی‌ام گفته بودم که خیلی هم زشت بود و در عین حال زیبا. این را در دکان بقال سر کوچه‌مان وقتی رفته بودیم با آن هم‌بازی‌مان چیزی بخریم، خواندم. یعنی یک چیزی در هجوش همانجا فی‌المجلس گفتم که آن بقال تهدیدم کرد و گفت به پدرت می‌گویم. دیگر بیشتر از این چیزی یادم نیست. از شعرهایی که یادم است، در قضیه ۲۸مرداد یک مخمسی در قضیه‌ گرفتاری دکتر مصدق گفته بودم. غزل‌های حافظ را تخمیس می‌کردم، از اینجور چیزها. فکر می‌کنم بیشتر هرچه هست اگر مانده باشد دور و بر ۲۸مرداد و این‌ها... یادم است کمی بعد از سقوط دکتر مصدق بود. یعنی درست واقعه‌ ۲۸مرداد نبود، ولی وقتی بود که آنها در فرمانداری نظامی و اینها بودند و ما بچه بودیم و چیزی نمی‌فهمیدیم.


مادرم دیوان حافظ را حفظ داشت
[آن زمان] خیلی تحت‌تأثیر فرخی یزدی بودم. یعنی، با حافظ که در حقیقت از بچگی خیلی مأنوس بودم. مادرم، خدا بیامرزدش، حافظ را حفظ داشت و مرا با حافظ مأنوس کرده بود. ولی از شعر معاصرین، نخستین شاعر معاصری که در حقیقت تمام دیوانش را خواندم و خیلی خوشم آمد و می‌توانم بگویم تا حدی هم روی روحیه‌ام اثر گذاشت، فرخی یزدی بود. و آن قضیه از این قرار است که من، می‌دانید که، مدرسه نرفته‌ام. من مدرسه و دبستان و دبیرستان و اینها نرفته‌ام، من یک‌مرتبه رفتم دانشکده ادبیات. ولی دبستان و دبیرستان نرفتم و طبعا این آموزش دوره‌ متوسطه را بعدها به فکرم افتاد که بروم و داوطلب امتحان بدهم و دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه. طبعا کتاب‌های درسی دبستانی و دبیرستانی هم در اختیار من نبود. درس من در مدرسه طلبگی بود و بیشتر هم در مراحل اولیه در خانه‌مان پیش پدرم.


رفتم که فرخی را کشف کنم
یادم است هم‌بازی‌ای داشتم که به دبیرستان می‌رفت، کلاس اول دبیرستان بود، یک‌بار کتابش، گمان می‌کنم، خانه ما جا ماند. کتاب اول فارسی. و در این کتاب اول فارسی مقداری شعر بود، از قدما شعرهایی بود خیلی لطیف و این‌ها، یک ترکیب‌بندی از فرخی سیستانی را یکی‌دو تکه‌اش در وصف بهار را نوشته بودند و یادم است که «ز باغ ‌ای باغبان ما را همی بوی بهار آید.» نمی‌دانم چی بود در این شعر، در آن عالم بچگی و این‌ها، وزن این بود، ریتمش بود؟ شاید این شادی و پاکی در فضای طبیعت و... به هر حال فرخی خیلی جوان و دلپذیر است. شعرش، مرا تحت‌تأثیر قرار داد. دیدم که زیرش نوشته: «فرخی سیستانی». به فکر افتادم که بروم و این فرخی سیستانی را کشفش کنم و دیوانش را پیدا بکنم و بخرم.


فرخی یزدی به جای فرخی سیستانی
توی خانه‌مان مثلاً شاهنامه داشتیم، مثنوی، سعدی و حافظ و این مشاهیر، اما دیوان فرخی نبود توی این کتاب‌های ما. من هم خیلی شیفته‌وار به این ترکیب‌بند وصف بهارش خیلی برخورد عاشقانه‌ای کردم، یک مختصر پولی به هرحال داشتم یا تهیه کردم، عیدی‌ای یا به هر حال یادم نیست چی بود، به هرحال یک مختصر پولی جمع کردم و راه افتادم توی کتابفروشی‌های مشهد، از این کتابفروشی به آن کتابفروشی، که «آقا شما کتاب فرخی سیستانی دارید؟» این یکی گفت نه و آن یکی گفت نه و همین‌جور رفتم رفتم رفتم تا خیابانی که کتابفروشی باستان توش هست. به هر حال، رفتم به کتابفروشی باستان و گفتم که «آقا کتاب فرخی سیستانی دارید؟» گمان می‌کنم سال۳۱ بود، ۳۱، ۳۲. شاگرد کتابفروش که حالا می‌فهمم یک جوان مثلاً به‌اصطلاح، انقلابی و چپ و رادیکال بود، دید یک بچه‌ مثلاً ده‌دوازده ساله‌ای آمده، دیوان فرخی سیستانی را می‌خواهد. گفت «آقاجان! فرخی سیستانی یک شاعری بوده همه‌ش در مدح پادشاه‌ها و آدم‌های قلدر و اینها شعر گفته، تو شعر او را می‌خواهی چه کار کنی؟» گفتم که می‌خواهم بخوانم. گفت: «دیوانش هم مدح سلاطین است، هم قیمتش گران است، من یک فرخی دیگری به تو می‌دهم، که هم برای مردم شعر گفته و برای آزادی و برای مبارزه برای حقوق مردم و اینها گفته و هم قیمتش 3 تومان است.» یادم است، 3تومان بود قیمتش، آن فرخی مثلاً 20‌تومان بود، 25تومان بود، گران بود. و ما هم 3 تومان از این پول که کلش حالا 10تومان بود، 12تومان بود، دادیم و یک دیوان فرخی یزدی به جای سیستانی به ما داد و من همینطور که این پول را دادم و این کتاب را با شوق باز کردم، این مقدمه‌ حسین مکی، که خب آن زمان مکی هم به هرحال اسمی داشت و به هر حال یک حرمتی شاید در ذهن بچگانه ما داشت، این مقدمه را شروع کردم همینطور توی راه به خواندن. خواندم و رفتم، تا خانه که رسیدم، هم مقدمه را خوانده بودم و هم مقدار زیادی از شعرهاش را.


متأثر از لحن و اسلوب فرخی
آن مقدمه خیلی مرا تحت‌تأثیر قرار داد، آن قضیه با آمپول هوا کشتنش و بعد، نمی‌دانم، شعرهایی که علیه ضیغم‌الدوله‌ شیرازی گفته بود و آن شعرش برای آزادی که لبش را دوخته بودند و... یک حالت اسطوره‌ای در ذهن بچه‌ آن زمان ایجاد می‌کرد که خیلی برای من، الان هم که خیلی گذشته، عزیز است. یک شاعر قدرتمند است در نرم خودش، در غزل سیاسی یک سرآغاز است. این کتاب را بردم و خواندم و خیلی خوشحال شدم از اینکه با این شاعر آشنا شده‌ام. یادم می‌آید آن مخمسی که برای قضیه‌ دکتر مصدق و اینها کمی بعد از آن ماجرا گفته بودم تحت‌تأثیر لحن و اسلوب و شیوه‌ فرخی یزدی بود و فکر می‌کنم آن مخمس مال سال ۳۳ باید باشد یا اواخر ۳۲ و این‌ها.

منبع: همشهری‌آنلاین

72

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها