ماجرای پنهان شدن رزمنده نوجوان از حاج قاسم

صدام انگار هنوز با ما کار داشت. گفت: حالا دخترم، هلا، گل‌های سفیدی را به نشانه صلح و دوستی میان شما تقسیم می‌کند. این را که گفت، افسری با ظرفی بلوری، پر از غنچه‌های سفید، از راه رسید و ظرف را داد به هلا. دخترک بلند شد، دور میز چرخید و ما هر یک غنچه‌ای رز سفید برداشتیم و در جیب گذاشتیم.

ماجرای پنهان شدن رزمنده نوجوان از حاج قاسم

احمد یوسف‌زاده یکی از «آن بیست و سه نفر» رزمنده کودکی است که در دوران اسارت با صدام دیدار داشته است. در آستانه سالگرد شهادت حاج قاسیم سلیمانی به مرور بخشی از خاطرات این رزمنده کرمانی می پردازیم.

«جلسه داشت به پایان خودش نزدیک می‌شد، اما صدام انگار هنوز با ما کار داشت. گفت: حالا دخترم، هلا، گل‌های سفیدی را به نشانه صلح و دوستی میان شما تقسیم می‌کند. این را که گفت، افسری با ظرفی بلوری، پر از غنچه‌های سفید، از راه رسید و ظرف را داد به هلا. دخترک بلند شد، دور میز چرخید و ما هر یک غنچه‌ای رز سفید برداشتیم و در جیب گذاشتیم.

کار هنوز تمام نشده بود. صدام دستور داد همه پشت سرش جمع شویم. گفت: حالا می‌خواهم با شما عکس یادگاری بگیرم. این عکس‌ها را می‌گذارند توی آلبوم. شما به عنوان یادگاری با خودتان به ایران ببرید. عکس گرفتن با صدام حسین بیش از حد برایمان سخت و نفرت‌آور بود. اما ما اسیر بودیم و چاره‌ای جز انجام دادن فرمان نداشتیم. با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام.

به دستور، منصور و جواد و حمید در صف اول، درست پشت سر صدام، قرار گرفتند. حال بدی داشتم. ثانیه‌ها به تلخی می‌گذشت. نمی‌خواستم در عکس دیده بشوم. پشت سر آخرین نفر قرار گرفتم. سرم را پایین گرفتم. زانوهایم را خم کردم و تقریباً از دید عکاس‌ها پنهان ماندم. پیش از این با همین ترفند خودم را از دید قاسم سلیمانی، فرمانده تیپ ثارالله، پنهان کرده بودم که از صف اعزام بیرونم نکشد.

همه چیز برای گرفتن یک عکس یادگاری مهیا بود. اما این عکس چیزی کم داشت؛ لبخندی که روی لب‌های ما باشد تا با لبخندهای مداوم صدام در هم بیامیزد و فضای عکس را کاملاً عاطفی کند. صدام زیرکانه برای عوض کردن چهره درهم رفته ما دست به کار شد. از ما پرسید: کدام یک از شما می‌تواند یک جوک تعریف کند؟ هیچ کس پاسخ نداد. صدام کوتاه نیامد. گفت: پس هلا برا شما یک جوک می‌گوید.

هلا، بعد از تقسیم کردن گل‌های سفید، سرجایش برگشته بود تا نقاشی‌ای راکه ابتدای جلسه شروع کرده بود، تمام کند. صدام دستی روی سر دختر شش ساله‌اش کشید و گفت: هلا، تو بلدی برای این بچه‌ها جوک تعریف کنی؟ هلا لحظه‌ای کوتاه سرش را از روی کاغذ نقاشی‌اش برداشت و کودکانه گفت: «نچ»!»

منبع: ایسنا

24

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها