در سال 1329 همه فامیل و خانواده جمع شدیم؛ از دوستان هم صادق هدایت، صادق چوبک و... آمدند و جشنی به یاد ماندنی برپا کردیم.
هنوز آهسته لبهای عباس به هم میخورد. گویی داشت با خودش حرف میزد. اما صدایش گم بود. صدا که از گلویش درمیآمد تو غار دهانش میغلتید و جذب...
همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند.