سوءظن وجودم را فراگرفته، شب و روز به اشتباه بزرگی فکر می کنم که زندگی ام را به تباهی کشاند اما اکنون حادثه تلخی در زندگی ام رخ داده که نمی توانم تصمیم درستی بگیرم و در دو راهی عقل و احساس گیر افتاده ام چرا که...
آنقدر از دوران کودکی مورد سوء استفاده اطرافیانم قرار گرفتم که آرزو می کردم نه شاهزاده ای با اسب سفید، بلکه جوانی مستمند یا مردی متاهل به سراغم بیاید تا من هم مانند خیلی از دختران دیگر ازدواج کنم و از این وضعیت رها شوم..
خوب می دانم که این عشق و عاشقی های خیابانی بیشتر از چند ماه دوام ندارد و زندگی دخترم را به نابودی می کشاند.