ماجرای تلخ عاطفه دختری که در 14 سالگی فروخته شد !
بعد از 14سال زندگی به دنبال چاره ای می گردم تا از همسر کر و لالم طلاق بگیرم. دیگر نمی توانم به زندگی با او ادامه بدهم چرا که نگران آینده فرزندانم هستم و نمیخواهم آن ها دچار سرنوشت تلخ من شوند و ...
به گزارش مشهد فوری ، این ها بخشی از اظهارات زن 31ساله ای است که با چشمانی اشکبار وارد کلانتری شهیدباهنر مشهد شده بود تا چاره ای برای رهایی از مخمصه های وحشتناک روزگارش بیابد.
این زن جوان که عاطفه نام دارد، در برابر مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری، سفره درد دل هایش را گشوده بود، به بیان ماجرای تلخ سال ها زندگی با دود وافور پرداخت و درباره سرگذشت خود گفت: از روزی که در یکی از روستاهای اطراف مشهد چشم به دنیا گشودم جز دود غلیظ مواد مخدری که از دهان و بینی پدر و مادرم خارج می شد، چیزی نمی دیدم.
خانه و کاشانه ما پاتوق معتادانی بود که هر روز در ساعاتی مشخص دور هم می نشستند و بساط استعمال مواد مخدر را پهن می کردند. من و خواهران و برادرانم نیز باید از این مهمانان ناخوانده پذیرایی می کردیم. پدرم در شرایط مالی اسفباری قرار داشت و با سختی هزینه های اعتیاد خودش و مادرم را تأمین می کرد.
در این وضعیت هر کدام از خواهرانم که به سن نوجوانی می رسیدند باید ازدواج می کردند اما هر کسی که شیربهای بیشتری می پرداخت خواهرم باید با او ازدواج می کرد. در واقع پدر و مادرم خواهرانم را به مبلغ ناچیزی می فروختند و دیگر به شرایط فرهنگی و اجتماعی و حتی جسمی خواستگاران نیز توجهی نداشتند. در این میان، من هم مستثنا از دیگر خواهرانم نبودم. تازه وارد 17سالگی شده بودم که مرد کر و لالی به خواستگاری ام آمد. «قنبر» 20سال از من بزرگ تر بود و شغلی هم نداشت اما وقتی خانواده اش پیشنهاد 200هزار تومانی شیربها را دادند، گویی گوش و زبان پدر و مادرم نیز بسته شد و آن ها به اجبار مرا به عقد مردی کر و لال د رآوردند که خیلی زود فهمیدم او معتاد به مواد مخدر است و تنها با وافورش زندگی می کند! اما دیگر کار از کار گذشته بود و من محکوم به زندگی با او بودم چراکه در خانه پدرم نیز اوضاع بهتری از زندگی در کنار قنبر نداشتم. با وجود این طولی نکشید که با اصرارهای همسرم و برخلاف میل باطنی خودم «حقه وافور» را به دست گرفتم و زغال های منقل را فروزان کردم ولی زمانی به خود آمدم که من هم مانند پدر و مادر و همسرم در میان دود غلیظ مواد مخدر غوطه ور بودم.
وقتی فرزند اولم به دنیا آمد سرگذشت خودم را درچشمان او دیدم چرا که دخترم نیز با همان چشمان زیبایش به دودهای غلیظی خیره می شد که از دهان و بینی من بیرون می زد. مدام با وجدانم درگیر بودم و از سرنوشت و آینده دخترم هراس داشتم. تا این که با به دنیا آمدن دومین فرزندم دست به زانوهایم گرفتم و با کمک یک مرکز حمایتی از خداوند استمداد طلبیدم تا به خاطر فرزندانم بر هیولای وحشتناک اعتیاد غلبه کنم. مدتی بعد دنیا را به رنگ دیگری می دیدم و مشکلات فرزندانم را درک می کردم و از آن روز به بعد با کار در بیرون از منزل تلاش کردم تا رونقی به زندگی ام بدهم اما همه درآمدم فقط خرج وافور همسرم می شد. اگر شبی با دست خالی وارد خانه می شدم با مشت و لگدهای وحشتناک همسرم مواجه می شدم و مرا از خانه بیرون می انداخت. با وجود این به خاطر فرزندانم به این زندگی نکبت بار ادامه می دادم اما اکنون مدتی است که همسرم شیوه های سرقت از فروشگاه را به پسر کوچکم آموزش می دهد و دختر 12ساله ام را نیز ترغیب می کند که از راه های خلاف درآمد کسب کند! تحمل این شرایط برایم بسیار سخت است به طوری که چاره ای جز طلاق ندارم و ...
شایان ذکر است، به دستور سرگرد فتح ا... سجودی (رئیس کلانتری شهیدباهنر) رسیدگی به مشکلات این زن جوان در دایره مددکاری کلانتری آغاز شد.
2222