نفت سفید، روستایی محصور در شعله‌ها

کسی از دور پیدا می‌شود، هیبتی محو و لرزان. زن از پشت آتش، پرهیب مردی را می‌بیند. لب‌هایش به جنبشی خفیف باز می‌شود: «ای رودُم...» مرد نزدیک می‌شود. نه، اشتباه کرده، پسرش نیست.«نفتِ سفید» حالا برای زن فقط بوی دود می‌دهد.

نفت سفید، روستایی محصور در شعله‌ها

بوی تن پسرها را خیلی وقت است نشنیده. رفته‌اند دنبال کار و بارشان. دوباره زیر لب زمزمه می‌کند:«ای رودُم...ای...» در هر خانه شعله‌ای هست و جای خالی رفته‌ای. روزی نفت سفید چه برو و بیایی داشت. 36 هزار نفر کجا و این 300، 400 نفر باقی مانده کجا که محصور مانده‌اند میان چاه‌های نفت سفید.

نفت سفید 70 سال پیش مثل یک گل آتش میان مسجدسلیمان و هفتکل از خاک درآمد؛ انگار که شعله‌ای مقدس یا نوری جاودانی از دل معبدی اسرارآمیز. نفت سفیدی‌ها اما چیزی برای پنهان کردن ندارند؛ اصلاً خاصیت آتش است که همه چیز را عیان می‌کند، حتی توی «بنگله»‌های به هم پیوسته که هرکدام اگر زبان باز کنند، چه قصه‌ها دارند از مردمانی که روزی در آنها شب‌های روشن را گذرانده‌اند و روزهای پرعطش. بنگله‌ها یا همان خانه‌های به هم پیوسته نفت سفید را هندی‌ها ساختند، 70 سال پیش از این.

شاید آن‌وقت که انگلیسی‌ها دستور ساخت خانه‌ها را بهشان دادند، مردان آفتاب سوخته زیرلب آوازهای غریب آن معبدهای دور سرزمین خودشان را زمزمه کرده باشند که نفت سفید این‌طور همیشه بوی غربت می‌دهد. انگلیسی‌ها چشم‌شان به میدان نفتی تازه کشف شده بود و شاید اصلاً به ذهنشان هم نمی‌رسید که خانه‌های کارگری روزی وطن دور از خانه ماندگانی شود که به حکم اجبار به سکونت در این روستای دست ساز پناهنده شدند.

لوله‌های سخت فلزی، مثل نگهبانانی مقابل بنگله‌ها ایستاده‌اند و از سرشان آتش بلند می‌شود؛ آتشی که مهاجران روزهای جنگ را به دل این معبد دور کشاند. اولین شعله جنگ که برخاست، کسانی از مسجدسلیمان و هفتکل آمدند. اسباب زندگی را مختصر کرده و بی‌زیادی، آوردند بالای تپه روشن و در بنگله‌ها خانه کردند و چشم به سنگ سنگی دوختند که روزی به دست مردانی دور روی هم گذاشته شده بود. انگلیسی‌ها و کارگران هندی‌شان رفته بودند و خانه‌هایشان مانده بود. بنگله‌ها را آن زمان بر اساس موقعیت کارکنان به آنها اختصاص می‌دادند. مدیران عالیرتبه خانه‌های بهتر را داشتند و کارگرها، خانه‌های ساده تر.

بعد از رفتن آنها و آمدن مهاجران اما دیگر تقسیم‌بندی بر اساس مرتبه، بی‌معنی بود. همه مثل هم بودند؛ همدرد.خانه‌های کارگری، شد پناهگاه مردم جنگ‌زده و بعدها خانه و وطنشان. جنگ، سرنوشتی یکسان برایشان رقم زد و همسایه‌شان کرد. کم‌کم به شعله‌هایی که شب و روز مقابل چشمشان می‌سوخت، عادت کردند. کشاورز و دامدار شدند و بعضی‌ها هم شاغل در پالایشگاه. کسی از شعله‌ها نمی‌ترسد، حتی کودکان که شادمانه میان کوچه‌ها بازی می‌کنند و چهره‌هایشان از پشت شعله‌های فروزان، درخشانتر به نظر می‌رسد.

آتشی که از سر لوله‌ها زبانه می‌کشد، مثل شعله‌ای است که از دهان اژدهایی بی‌آزار بیرون می‌آید که می‌دانی زبانه کشیدنش نه از سر کین، که اقتضای طبیعتی است که نمی‌تواند تغییرش دهد.هوای نفت سفید خوب نیست، مخلوطی از بوی گاز و اکسیژن سوزانده شده در فضا حس می‌شود که نفس را تنگ می‌کند.

اما این دلیلی نبود که خیلی‌ها را ذله کند، بیشترش به‌خاطر بیکاری از نفت سفید آواره شدند. جوان‌های بیکار تا توانستند رفتند. از روزهایی که نفت سفید سینما و باشگاه داشت، کسی چیزی یادش نمی‌آید، از آن جمعیت چندهزار نفری سال 1327 هم که لابد چه ولوله‌ای می‌انداخت در دل شب‌های تپه نورانی. جوان‌ها رفتند و مادرها ماندند چشم به راه و حسرت به دل. خانه‌ها روشن و گرم است و دل‌هایشان سرد. گُر می‌گیرند از خاطره‌ای و آهی می‌کشند و به نگهبانان آتش به سر خیره می‌شوند که همدم روزها و شب‌هایشان شده‌اند؛ شب‌های روشن دلتنگی.

منبع: ایران آنلاین

10

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها