داستان دختر زیبا و خواستگار پیر

در اینجا داستان حیرت انگیز حیله مرد طمعکار و دختر زیبا را می خوانید که این پیغام را به مخاطب می رساند که همیشه یک راهی برای رهایی وجود دارد.


داستان دختر زیبا و خواستگار پیر

داستانهای کوتاه همیشه و در همه حال با وجود مختصر بودنشان اما بسیار مفید واقع می شوند و به نوعی روح و روان مخاطب و خواننده را به چالش می کشند و پیامی بزرگ و تآمل برانگیز انتقال می دهند،در اینجا داستان حیرت انگیز حیله مرد طمعکار و دختر زیبا را می خوانید که این پیغام را به مخاطب می رساند که همیشه یک راهی برای رهایی وجود دارد.

سنگ

روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:...

اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت:آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

منبع: نمناک
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 2
  • متفاوت
    1

    درست مثل کلیدهایی که روحانی به مردم نشون میداد و بعدمیخندید،دراصل هیچ کلیدی درکارنبود.

  • تاریخ
    0

    بدبختانه در عصری جان میکنیم که دختران کم سن و سال به اجبار روزگار با پیران خرفت همبستر میشن.

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها