وقتی دیدم دیگر نمی توانم این شرایط تاسف بار را در زندگی ام تحمل کنم، به ناچار تصمیم خودم را گرفتم تا به این روزهای تلخ پایان بدهم.
اگرچه مادرم از اعتیادم خبر داشت اما باز هم تلاشم بر این بود تا در خانه مواد مخدر استعمال نکنم به همین خاطر به منزل دوستم می رفتم تا این که چند روز قبل شوهر دوستم به سوی من حمله ور شد و با چشمانی هوس آلود و ...
از درون متلاشی بودم اما همواره سعی می کردم برای دیگران نقش بازی کنم تا آن ها باور کنند که من چقدر خوشبختم و در ازدواج با «سامیار» دچار اشتباهی نشده ام اما او همه عشق و احساسش به شیشه گره خورده است ...