داستان کوتاه گرگ و گوسفند
در این بخش داستان کوتاه گرگ و گوسفند از مجموعه قصههای صمد بهرنگی را آماده کردهایم. این نویسندهی بزرگ آثاری ارزشمندی چون ماهی سیاه کوچولو، اولدوز و کلاغها را از خود برجای گذاشته است.
داستان کوتاه گرگ و گوسفند
روزی بود، روزگاری بود. گوسفند سیاهی هم بود. روزی گوسفند همانطوری سرش زیر بود و داشت برای خودش می چرید، یکدفعه سرش را بلند کرد و دید، ای دل غافل از چوپان و گله خبری نیست و گرگ گرسنهای دارد میآید طرفش. چشمهای گرگ دو کاسهی خون بود.
گوسفند گفت: سلام علیکم.
گرگ دندانهایش را به هم سایید و گفت: سلام و زهرمار! تو اینجا چکار میکنی؟ مگر نمیدانی این کوهها ارث بابای من است؟ الانه تو را میخورم.
گوسفند دید بدجوری گیر کرده و باید کلکی جور بکند و در برود. این بود که گفت: راستش من باور نمیکنم این کوهها مال پدر تو باشند. آخر میدانی من خیلی دیرباورم. اگر راست میگویی برویم سر اجاق (زیارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور کنم. البته آن موقع میتوانی مرا بخوری.
گرگ پیش خودش گفت: عجب احمقی گیر آوردهام. میروم قسم میخورم بعد تکه پارهاش میکنم و میخورم.
دوتایی آمدند تا رسیدند زیر درختی که سگ گله در آنجا خوابیده بود و خواب هفت تا پادشاه را میدید. گوسفند به گرگ گفت:
اجاق اینجا است. حالا میتوانی قسم بخوری.
گرگ تا دستش را به درخت زد که قسم بخورد، سگ از خواب پرید و گلویش را گرفت.
صمد بهرنگی
امیدواریم این داستان کوتاه را پسندیده باشید و درس خوبی از داستان کوتاه گرگ و گوسفند بگیرید. ممنون که با ما همراه بودید.
منبع: صورتیها
1261