ناگفته های خواهر بهنام میرزا خانی از قبل و بعد از فرو ریختن پلاسکو
چقدر خوبه که شهید بشی و با عزت بمیری. خدایا تو را به عزتت قسم، بیعزتم نکن.» این جملات از زبان برادر بهنام میرزاخانی، آتشنشان قهرمانی بیان شد که در حادثه پلاسکو دل به آتش زد وبه سوی معبود پروازکرد.
«این جملات تکه کلام برادرم بود. برادر که نه، صمیمیترین دوستم که در همه شرایط همراه و یاورم بود.»وقتی درباره برادرش حرف میزد صدایش میلرزید. انگار تمام روزها و ساعتهایی که در این 21 سالی کنار برادر بزرگترش سپری کرده بود در مقابل دیدگانش رژه میرفت. این اواخر هرروز با صدای برادرش چشم باز میکرد تا همراه او به پادگان برود. دلش لک زده برای نوازشها و شوخ طبعیهای بهنام. اما افسوس که برادرشهیدش حالا چند روزی است که پس ازعملیات شجاعانه درساختمان پلاسکو، پرکشیده وبه سوی معبود شتافته است.
بهزاد در حالی که هنوز در شوک فراق برادرش است گفت: «بهنام متولد 31خرداد 70 بود و از من چهار سال بزرگتر. اما من واو بیشتر وقتمان را با هم میگذراندیم. یک برادر دیگر هـــم دارم که 10 ساله است و تنها خواهرمان هم 8 سال دارد. اما از وقتی بهنام پر کشید و رفت دائم بهانهاش را میگیرد.همگیمان دلتنگاش هستیم چراکه جای او درقلب ما وگوشه گوشه خانه، حسابی خالی است. اما تنها چیزی که باعث آرامش مان میشود این است که همیشه می خواست شهید شود و آخر سر هم به آرزویش رسید.
من و بهنام در اراک متولد شدیم ولی 4 سال بیشتر آنجا نماندیم وبه همراه خانوادهمان به باقرشهر تهران آمدیم و در پاکدشت زندگی میکنیم.از همان دوران بچگی، بهنام دوست داشت آتشنشان شود ولی از آنجا که آتشنشانها باید ورزشکار باشند و آمادگی جسمانیشان بالا باشد سال 79 تصمیم گرفتیم با هم به تکواندو برویم. او به قدری دراین راه تلاش کردکه بالاخره در این رشته کمربند مشکی گرفت. همزمان درس هم میخواندیم و او سال 89 مدرک کاردانی گرفت. پس از آن بهنام به خدمت سربازی رفت. با تمام شدن دوران خدمتاش با هم دنبال کار بودیم و شغل آزاد داشتیم و کارهای جوشکاری انجام میدادیم. بهنام درسش را در رشته جوشکاری نیمه تمام رها کرد و با اینکه تنها دو ترم از دریافت مدرک لیسانساش مانده بود دیگر ادامه تحصیل نداد، چراکه میخواست در رشته آتشنشانی درس بخواند و آتشنشان شود. به همین خاطرلیسانس اطفای حریق گرفت و این اواخر دوران امتحان پایان ترم فوق لیسانساش بود که فاجعه پلاسکو رخ داد و...
برادرسیاه پوش آه بلندی کشید و ادامه داد: از سال 84 با هم در رشته کشتی ثبتنام کردیم و او در این زمینه هم عنوان دار بود. همیشه و همه جا با هم بودیم. او علاقه داشت کار نظامی هم انجام دهد و به جامعه خدمت کند ولی وقتی امکانش فراهم نشد با هم رفتیم و آزمون آتشنشانی دادیم. بهنام قبول شد ولی من به خاطر اینکه در تصادف پایم شکست نتوانستم همکار برادرم شوم و به خدمت سربازی رفتم. با اینکه دوست دارم مثل برادرم یک آتشنشان قهرمان باشم ولی بعید میدانم با این شرایط دیگر مادرم اجازه دهد تا کار برادرم را دنبال کنم.اما باورکنید او سرانجام به آرزویش رسید و با تمام سختی و مشقت، دوران آموزشیاش را گذراند و آتشنشان شد. وقتی لباس آتشنشانی به تن داشت افتخار میکرد و همه ما از خوشحالی اش، شاد بودیم. بهنام کارش را از سال 91 شروع کرد و وارد آتشنشانی شد. اوایل در ایستگاه 110 خدمت میکرد ولی از آنجا که منطقه کم حریق بود انتقالی گرفت و به ایستگاه 2 که درمیدان امام حسین(ع)بود رفت. این اواخر هرروز صبح با صدای برادرم از خواب بیدار میشدم.بخاطر من ساعت 4 صبح از خوابش میزد و مرا همراهی میکرد تا به پادگان بروم. مسیرمان حدود 5 دقیقه با هم فاصله داشت و روزهایی که شیفت بود ماشین را به من میداد.
بهنام از هر فرصتی که در اختیارش قرار میگرفت برعکس پسرهای همسن وسال خودش به جای سفرهای تفریحی به مکانهای زیارتی می رفت و با دعا آرامش می گرفت. پنجشنبه ها به بهشت زهرا و قطعه شهدا میرفت. در آنجا یک آقای خوش قلبی نیز وجود داشت که برای رضای خدا با خط نستعلیق متنهای زیبا مینوشت و به مردم هدیه میداد. بهنام همیشه از او متنهایی با این عنوان «شهید نشی می میری/ فی امانالله و....» را میگرفت و به در کمد اتاقاش میزد و به دوستاناش هم هدیه میداد. عاشق شهادت بود و مرگ با عزت. وقتی در یکی از عملیاتها دوستش «علی قانع »جانش را از دست داد و به شهادت رسید گفت: «خوش به حالش کاش من هم مثل او با عزت شهید شوم». همیشه همه حرفهایش همین بود حتی وقتی میخواستیم عکس بگیریم با خنده میگفت «بهزاد این عکس جون میده برای بنر وقتی مردم این عکس رو بزنین روی اعلامیه ترحیم.»
بهزاد که با یادآوری خاطرات برادرش همچنان به آرامی اشک میریخت به دوردستها خیره شد و ادامه داد: همه زندگیام پر کشید و رفت و تنهایم گذاشت. حالا حتی عکسهایی را که از او دارم میبینم دلم آتش می گیرد. او همیشه در عکسها دستش را به علامت خداحافظی بالا میبرد حالا او آرام گرفته و به خواستهاش رسیده ولی ما چگونه غم از دست دادنش را تحمل کنیم و آرام بگیریم؟
آخرین روزی که صدای بهنام در گوشم پیچید را خوب به خاطر دارم.صدایم میکرد تا باهم از خانه بیرون برویم. ساعت 4 صبح بود. باید به پادگان میرفتم و یادم نبود او هم شیفت است. در هفته او سه روز شیفت بود و 24 ساعت در خانه نبود. روز 30 دی با هم از خانه خارج شدیم و وقتی من را به پادگان رساند ماشین را در اختیارم گذاشت و رفت.اما افسوس که نمیدانستم آخرین روزی است که برادرم بدرقهام میکند. نزدیکی ظهر بود که فهمیدم ساختمان پلاسکو آتش گرفته. حالم خوب نبود. سریع بیرون آمدم و تلفن همراهم را که در ماشین بود روشن کردم.همان موقع تماسها و پیامکهای زیادی دیدم که شوکه شدم. همه خبرداده بودند که حال بهنام خوب است. اما تا نمیدیدمش باور نمیکردم. اول به ایستگاهشان رفتم که دیدم قیامتی به پا ست. خیلی سریع راهی خیابان جمهوری و ساختمان پلاسکو شدم. باورم نمیشد ساختمان به آن عظمت با خاک یکسان شده باشد. بادیدن این صحنه قلبم از جا کنده شد. دلم حسابی شور می زد.پس ازکمی پرس وجو فهمیدم برادرم در بیمارستان سینا بستری است ولی وقتی رسیدم نبود. چراکه گفتند او را به بیمارستان مطهری منتقل کردهاند. همه میگفتند حالش خوب است نگران نباش ولی باید خودم با چشمان خودم میدیدمش.
وقتی آنجا فهمیدم به کما رفته، احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده. همه خانوادهمان میدانستند چه بلایی سرمان آمده است. هیچ کدام آرام و قرار نداشتیم. پدرو مادرم دیگر نایی برایشان نمانده. خواهر و برادرم ماتم زدهاند و تحمل این روزها برایمان خیلی سخت است. تازه عروسمان به جای اینکه رخت سفید عروسی بر تن کند سیاهپوش شده. خدا کمکمان کند تا بتوانیم این روزها را سپری کنیم.
شاید بگویند حالا که او شهید شده اینها را میگوییم ولی او از سال 89 کارت اهدای عضو داشت و میخواست بعد از مرگش اعضایش را اهدا کند تا بتواند جان انسانهای دیگری را نجات دهد حتی پس از مرگش هم میخواست به دیگران کمک کند.به همین خاطر وقتی گفتند مرگ مغزی شده بیدرنگ برای اهدای تمام اعضای بدناش اعلام آمادگی کردیم.هرچند هنوزبخوبی نمیدانیم قلب اهدا شده aیا نه.
حسرت به دلمان ماند تا برادرم را در لباس دامادی ببینیم. او تازه دو ماه قبل ازحادثه عقد کرده بود و میخواست ازدواج کند و خانواده تشکیل دهد. اما...
عروسمان در جوانی خیلی زود بیوه شد او هم دلش خون است ولی همیشه برادرم درباره شغل و خطرات کارش با او صحبت میکرد و از شهادت میگفت. حیف که خیلی زود ترکمان کرد و حسرت به دلمان گذاشت...
تقدیر برادرم بهنام با شهادت گره خورده بود اگرهم در این حادثه شهید نمیشد به طورحتم به سوریه میرفت. برادرم به آرزویش رسید و با همان عزت و شکوه پر کشید و رفت. اما دل ما برای همیشه سوخت. خدا به پدر و مادرم و تمامی ما صبربدهد.
منبع: رکنا
11