راز تلخ لیلا که در زیر تشک تخت پنهان بود!
همیشه چیزهایی را میخواستم که برای من نبود. با تمام وجود از دیدن اسباببازی دوستانم لذت میبردم و از وسایل خودم بدم میآمد. البته وقتی به بابام میگفتم فلان چیز را میخواهم بدون معطلی برایم میخرید ولی باز هم به اندازه وسیلهای که دست دوستم میدیدم من را خوشحال نمیکرد
وقتی به دیگران میگفتم وسایلشان را دوست دارم سریع به من میدادند. سنم کم بود ولی یاد گرفته بودم که چطوری از چیزی تعریف کنم تا سریع آن وسیله را تصاحب کنم. دیگر برایم عادت شده بود. چیزی را که میخواستم اینجوری به دستش میآوردم. البته گاهی اوقات هم میشد که وسیله مورد نظرم را به من نمیدادند. از اون به بعد صاحب وسیله میشد بدترین آدم توی دنیا برای من.
مامان و بابام کمکم به این رفتارم پی بردند. آنها دعوایم میکردند و میگفتند آبرویمان را میبری. میگفتند دارم مایه خجالتشان میشوم. البته الان حرفشان را قبول دارم. کافی بود فقط به چیزی اشاره کنم تا برایم فراهم شود اما دلم چیزی را میخواست که خودم به دستش بیارم.
وقتی دیدم آنها دعوایم میکنند و حتی کار به کتک زدنم میرسد دیگر از کسی چیزی نخواستم. ازشان برای برداشتن وسایلشان اجازه نگرفتم. بیاجازه برمیداشتم. اولین بار 8 سالم بود که این کار را کردم. هم میترسیدم و هم هیجان داشتم. هنوز حسی که داشتم را یادم هست.
قلبم آنقدر تند میزد که حس میکردم ممکن است هر لحظه از دهانم بیرون بیفتد. تمام هیجانها شده بود خون و زیر پوست گونههایم جمع شده بود. نفسم شمرده شمرده شده بود. انگار که مسافت طولانی را دویدهام. در اتاق کسی جز من نبود. سریع گلسر مورد نظرم را از روی میز تحریر دوستم برداشتم و درون کیفم انداختم. به سرعت به جای خود برگشتم و سعی کردم حالت طبیعی چهرهام را حفظ کنم. انگار از اول هم گلسر آنجا نبوده و همه چیز طبیعی است.
وقتی به خانه برگشتم تا مدتها گلسر را زیر تشک تختم قایم کرده بودم. میترسیدم مادرم آن را ببیند. فقط گاهی اوقات یواشکی گوشه تشک را کنار میزدم تا بتوانم آن را نگاه کنم و دوباره آن را پنهان میکردم. خوب به خاطر دارم زمانی که مادر گلسر را پیدا کرد برایش کلی دروغ بافتم تا جریان را نفهمد. خوشبختانه او هم پیگیر نبود. اولین دفعه را خوب به یاد دارم اما دفعههای بعد را نه. دیگر عادت جدیدم بیاجازه تصاحب کردن بود. من به این کار دزدی نمیگفتم چون وسایلی را برمیداشتم که نه در زندگی کسی اهمیت داشت و نه میتوانست آنها را خوشبخت و یا بدبخت کند. من فقط چیزهایی را میخواستم که برای من نبود.
بزرگتر که شدم دوستانم به من شک کرده بودند و از پچپچهایشان فهمیده بودم که چیزهایی درباره من میدانند اما به رویم نمیآوردند. شاید هم منتظر بودند تا سر بزنگاه مچم را بگیرند. نمیخواستند الکی تهمت بزنند، اما همین پچپچها اذیتم میکرد. حتی رفتارشان هم با من عوض شده بود و گاهی اوقات با حرفهای بودار سعی میکردند به من بفهمانند که نباید کارم را تکرار کنم.
سعی کردم دیگر این کار را تکرار نکنم. من که نیازی به آن وسایل نداشتم. چرا باید این کار را میکردم.دیگر یک دختر 17 ساله بودم باید رفتاری همخوان با عرف جامعه میداشتم اما نمیشد. هر کاری میکردم دیگر نمیتوانستم این عادتها را کنار بگذارم.
من حتی دفتر و کتابهای دوستانم را برمیداشتم. آنقدر این رفتار را تکرار کردم که دستم در مدرسه رو شد. دوستم کتابش را در کیف من پیدا کرد و آبرویم جلو همه رفت. تنها شانسی که آن زمان آوردم این بود که با یک معذرتخواهی دوستم رضایت داد و موضوع را به دفتر مدرسه و پدر و مادرم نکشاند که ایکاش میکشاند.کاش پدر و مادرم قبل از آنکه خیلی دیر شود میفهمیدند من چه عادت زشتی دارم.
این را فهمیده بودم که دزدی جزئی از وجودم شده است. بعضیها به مواد مخدر معتادند و بعضیها به قرص و الکل. اعتیاد من دزدی بود. دیگر حتی پول هم برمیداشتم. بهترین لباسها را با پولهایی میخریدم که در مهمانیها از جیب اقوام برمیداشتم. 222 ساله که شد اعتیاد همچنان ادامه داشت. شده بودم یک دختر جوان دزد که همه در بین اقوام و دوستان و بچههای دانشگاه میدانستند دزد هستم غیر از پدر و مادرم. از کارم ناراضی نبودم. نگاههای دیگران کمی اذیتم میکرد اما دیگر برایم مهم نبود. من اینجوری بار آمده بودم. دوستانم را هم تا حدودی مثل خودم کرده بودم. لیلا و شیرین اوایل من را منع میکردند و حتی چند باری هم با من قهر کردند اما بعد از مدتی دیگر خودشان مثل من شده بودند.
خوب یا بد را آن زمان نمیدانستم فقط میدانستم اوضاع دارد پیش میرود و من هم ناراضی نیستم تا اینکه بعد از یک مهمانی چند نفر از اقوام که از آنها دزدی کرده بودم با هم جمع شده بودند و به خانهمان آمدند. آنها میگفتند و من خرد شدن پدر و مادرم را میدیدم. اول دعوا کردند اما زمانی که تکتک دزدیهایم برایشان رو شد پدر و مادرم له شدند آن هم فقط بخاطر من. نمیدانستند با من چه باید بکنند. نه میتوانستند من را بزنند و نه میتوانستند پرخاشگری کنند. فقط متعجب بودند. مادرم گریه میکرد و پدرم هاج و واج فقط اطرافش را نگاه میکرد.
شاید من دزدی میلیاردی نکرده بودم. شاید زندگی کسی را به هم نریخته بودم ولی پدر و مادرم را خرد کردم. حالا دو سال است که تحت نظر روانپزشک هستم اما از نظر خودم دیگر خیلی دیر است. به اندازه خم شدن کمر پدر و مادرم دیر است.
منبع: رکنا
11
الان اون چيزي كه زير تخت پنهان شده بود چي بود فكر كردم بچه دزديده