دردسرهای ازدواج با مزاحم تلفنی
آقای قاضی بعد از ۵ سال زندگی در کنار شوهرم تازه متوجه شدهام که او راز بزرگی را از من پنهان کرده است و این راز ازدواج اول همسرم است که هرگز درباره آن حرفی نزده بود.
زن جوان روی صندلی شعبه ۲۶۸ دادگاه خانواده نشسته و منتظر همسرش است. مرتب به ساعتش نگاه میکند تا اینکه مرد جوان سر میرسد. تا وارد میشود به سمت همسرش میرود و میگوید «خیلی ترافیک بود.» همسرش سری تکان میدهد و هر دو در برابر قاضی مینشینند.
قاضی عموزادی از آنها میپرسد: «چرا درخواست طلاق دادید؟»
زن جوان میگوید: «ما برای هم ساخته نشده بودیم. نمیتوانیم در کنار هم زندگی کنیم. تفاهم نداریم. هر روز با هم دعوا داریم. طوریکه همسایهها مرتب اعتراض میکنند. برای هردویمان بهتر است که از هم جدا شویم.»
قاضی میپرسد: «چرا تفاهم ندارید؟ علت اصلی اختلافاتتان چیست؟»
زن میگوید: «آقای قاضی بعد از ۵ سال زندگی در کنار شوهرم تازه متوجه شدهام که او راز بزرگی را از من پنهان کرده است و این راز ازدواج اول همسرم است که هرگز درباره آن حرفی نزده بود.»
زن جوان در ادامه، ماجرای زندگی و نحوه آشنایی با شوهرش را اینطور توضیح میدهد: «۵ سال پیش وقتی در خانه نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم موبایلم زنگ خورد. آن طرف خط پسر جوانی بود که شماره اشتباه گرفته بود. با اینکه به او گفتم شماره را اشتباه گرفته اما باز هم مزاحم میشد من که عصبی شده بودم از او خواستم دیگر برایم مزاحمت ایجاد نکند.
تماسها قطع شد تا اینکه دو ماه بعد از این جریان، دوباره موبایلم زنگ خورد. پشت خط همان مزاحم تلفنی بود که میگفت اسمش مهدی است و میخواهد مرا ببیند. او گفت که دانشجوی مهندسی است.
برای همین با او قرار ملاقات گذاشتم.
مهدی هیچ وقت درباره اینکه پیش از این ازدواج کرده و همسرش را طلاق داده بود، صحبتی نکرد. این آشنایی ادامه پیدا کرد تا اینکه مهدی به همراه خانوادهاش به خواستگاری من آمدند. بزرگترها صحبتهایشان را کردند و من و مهدی به عقد یکدیگر درآمدیم. زندگی خیلی خوبی نداشتیم.
در این مدت درگیریهای زیادی داشتیم. اما به هرحال به زندگی ادامه دادیم تا اینکه چند وقت پیش وقتی به دیدن یکی از بستگان او در شهرستان رفته بودیم از دختر یکی از بستگانش شنیدم که مهدی پیش از من با دختر یکی از فامیلهای دورش عقد کرده بود اما خانوادههایشان دچار اختلاف شده و مدتی بعد از عقد به صورت توافقی از یکدیگر جدا شدند.
باورم نمیشد. خیلی بههم ریختم. وقتی موضوع را به مهدی گفتم تعجب کرد و بعد برایم توضیح داد به خاطر اختلافاتی که خانوادههایشان داشتند جدا شدند و هیچ وقت به آن دختر علاقه نداشته است. برای همین شناسنامه دیگری برای خودش تهیه کرده و اسم آن دختر را از شناسنامهاش پاک کرده بود. وقتی این حرفها را از زبان شوهرم شنیدم، اختلافمان بیشتر شد.
او در این مدت هیچوقت از این موضوع حرفی به من نزده بود و من حق دارم که دیگر به او اعتمادی نداشته باشم.»
قاضی عموزادی میگوید: «درست است که باید از همسرتان به خاطر پنهان کردن این راز بزرگ دلخور باشید اما اگر در زندگیتان مشکلی ندارید بهتر است او را ببخشید و به زندگی ادامه دهید، جدایی راهحل خوبی نیست.»
زن جوان از روی صندلی بلند میشود و با بغض میگوید: «آقای قاضی نمیتوانم او را ببخشم، نمیتوانم و اشک از چشمانش سرازیر میشود.»
مرد جوان وقتی گریه همسرش را میبیند به قاضی میگوید: «آقای قاضی من در این مدت هیچ دروغی به همسرم نگفتم. از صبح تا شب کار میکنم تا همسرم در رفاه زندگی کند و احساس کمبود نداشته باشد چون به او علاقه دارم.
اما میدانم که نباید راز ازدواج اولم را پنهان میکردم. اما من هیچوقت به همسر اولم علاقه نداشتم و با اصرار خانواده با او ازدواج کرده بودم. وقتی این راز فاش شد، هزار بار از همسرم خواستم مرا ببخشد اما او نمیخواهد حرفش را تغییر دهد و طلاق میخواهد. ما در این مدت سختیهای زیادی کشیدیم تا زندگیمان را ساختیم. من حاضر نیستم او را به همین راحتی از دست بدهم و میخواهم در کنار او زندگی کنم.»
بعد از صحبتهای مهدی، قاضی عموزادی میگوید: «بایدنزد یک مشاوره خانواده بروید، چون اختلافاتتان جزیی و قابل حل شدن است.»
با این حرف قاضی، لبخند بر لبان مهدی مینشیند اما زن جوان هنوز در حال اشک ریختن است. بعد از چند لحظه هر دو آرام بدون اینکه حرفی بزنند یا اعتراضی کنند از شعبه بیرون میروند و قاضی عموزادی رسیدگی به پرونده این زوج جوان را به جلسه آینده موکول میکند.