بازخوانی پرونده:
افشای راز تکان دهنده و هولناک شاهرخ و سمیه پس از ۲۷ سال
ماجرای شاهرخ و سمیه یکی از تراژیکترین رویدادهای معاصر در ایران بود که تا مدتها درباره آن صحبت میشد.
در این متن، مطالب روزنامه ایران را در چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۷۵ و روزهای قبل از آن مرور کرده ایم:
سمیه نشسته توی اتاق انتظار. مقنعه مشکی چانهداری صورتش را تنگ گرفته. چادر گلدار مشکی روی سرش لیز میخورد. دو زن دو طرف او نشستهاند.
توی این سیو چند روز بازداشت لاغرتر شده. رینگ طلایی توی انگشت چپش لق میزند. خبرنگارها و عکاسها پشت در اتاق ایستادهاند. یکی خودش را میرساند به سمیه. درها بسته میشوند.
پیش از آنکه محاکمه آغاز شود خبرنگار ما گفتوگویی کوتاه با سمیه در اتاق انتظار انجام داد که میخوانید:
-در زندان چه میکنی؟
تا چهار روز پیش تنها بودم و شب و روز گریه میکردم. راستی دادگاه که تمام شد چقدر طول میکشد ما را بکشند؟ (همه حاضران اتاق ساکت ماندند)
-پدر و مادرت به دیدن تو آمدهاند؟
بله. پدرم میگفت رضایت نمیدهم، تو باید قصاص شوی. من هیچی نگفتم. فقط بهخاطر گریههای مادرم گریه کردم.
-میبینم حلقه طلا به انگشتداری، چه کسی برایت خریده؟
(سمیه سرش را پایین میاندازد و میگوید): شاهرخ.
-آیا هنوز مثل گذشته به شاهرخ فکر میکنی؟
خیلی بیشتر از قبل.
-اگر پدر و مادرت به عنوان شاکیان اصلی بخواهند از تو گذشت کنند و شاهرخ را نبخشند قبول میکنی؟
(سرش را پایین میاندازد) نه.
در این لحظه شاهرخ را با دستهای بسته به اتاق آوردند و سمیه با دیدنش هیجانزده و مضطرب به مأموران گفت: بیرون ببرید. تحمل دیدنش را ندارم.
* پر سیاه اشاره دارد به ضربالمثل اسپانیایی برای قصه جوجه اردک زشت
عشق شیطانی
در شماره گذشته خواندید شاهرخ و سمیه که اسیر عشق شیطانی بودند تصمیم سخت و وحشتناکی گرفتند، آنها در خانه ویلایی پدر سمیه ابتدا خواهرش را به قتل میرسانند و منتظر برادر کوچکش هستند اما سمیه به جایی رسیده که رو به شاهرخ میگوید: بیا با هم خودکشی کنیم! و حالا بقیه ماجرا:
شاهرخ حواسش پیش پسرهاست. حالا لابد خبر سرمربیگری مایلیکهن را شنیدهاند، دروازه را از توی کوچه جمع کردهاند، موهاشان را روغن زدهاند و آماده شدهاند برای دوردور توی پارک ملت.
همانجا که اولین بار سمیه را دیده بود؛ همین دختر وحشی ترسخورده کنارش را. تنها میآمد، با شلوار جین، کفش آلاستار، موهای کوتاه و چشمهایی که غم آنقدر مانده بود توش که خاصیت جادویی پیدا کرده بود.
همان روزی که مارها ی توی ذهنش سروکلهشان پیدا شد. سمیه یکهو تکانی میخورد و همه غذاهای ظهر را بالا میآورد. روی تن خودش، سپیدهای که بیرمق ولو شده کف اتاق و خاطره خوشرنگ شاهرخ.
بالا میآورد و گریه میکند. شاهرخ بغض کرده. حالا باید چه کار کند؟ توی فیلم همه چیز مرتبتر بود. اینجا بوی چرک و تعفن و ترس دورهاش کردهاند. محمد آمده توی راهرو و سپیده را صدا میکند.
سمیه دهانش را با آستین پاک میکند و میپرد سمت محمد ۹ساله و محکم میگیردش. محمد میخندد. فکر کرده بازی جدید است. میخندد و سعی میکند سمیه را قلقلک بدهد.
شاهرخ پشتبندش میرود سمتشان. زندگی جفت دستهاش را باز کرده. هر دو پوچاند. دست میاندازد دور گردن محمد. چشمهاش را میگیرد. محمد حالا ترسیده. واقعی ترسیده.
مثل شاهرخ که توی چند ثانیه فهمید تیر میدان زندگی مشقی نیست. شاهرخ حس میکند بیوزن و سبک شده. غریزه توی خلأ فرمان را دست گرفته و راه میبرد.
گرفتن دو زندگی در ازای به دست آوردن سمیه. شاید اصلاً زندگی همین باشد. تکرار کابوس از دست دادن و به دستآوردن. دستها را فشار میدهد.
این گردن باریکتر و شکنندهتر از آن یکی است. نبض ریزی زیر دستش میزند و به آرامی کند میشود. سمیه توی تاریکی نزدیک میشود. شاهرخ حالا توی این تاریکی فقط سمیه را میشناسد.
بوی سمیه را. سمیه، محمد را از دستش میگیرد و میبرد توی حمام. سرش را فرو میکند توی وان. محمد دوباره جان گرفته، گریه میکند و فحش میدهد. سپیده قرار بود بهش دیکته بگوید: «آن مرد داس دارد….»
آخرین لحظههای عمر محمد
هیچکس نمیداند آخرین تصویری که محمد دید چی بود. شاید چشمهای سرخ خواهرش را، شاید دستهای بزرگ شاهرخ و شاید آن سویه تاریک و نادیدنی عشق را.
محمد ۹ ساله، در یک لحظه، بصیرت پیرمردهای ۹۰ساله را پیدا کرد و بعد جان داد. ارتعاش صداش، رگههای ترس را در اساطیریترین حالت ممکن پخش میکند توی خانه دوطبقه سنگ مرمر خیابان گاندی.
ترسی که ماند لای بندهای کاشیهای حمام و بعدها هر خریداری را از خانه دور کرد. ارتعاش صداش چرخ خورد دور درختهای میدان ونک و روی بلندترین کاج میدان پهلو به پهلوی خندههای ترسخورده سمیه و شاهرخ جا گرفت.
شاهرخ جان دادن محمد را میبیند. به دستهاش نگاه میکند. دستهاش بزرگ شده. شبیه به مردهای بالغ. پر از مو با رگهایی برآمده و کبود و عضلاتی برجسته. یک شبه پوست انداخته.
مردی با اندامی نحیف و دستهایی بزرگ. راست میایستد و سمیه لرزان را از بالای سر محمد میبرد. صدای مادر میآید. برگشته. حالا باید مامان را از پشت ستون بگیرند.
سمیه زیر لب میگوید: «ازش متنفرم» و مامان را بلند صدا میکند. شاهرخ چنگال دسته قهوهای را گرفته توی دستش. توی سیاهی شبی که حالا پهن شده توی خانه دو جفت چشم خالی و درمانده به هم خیره شدهاند.
مادر پلهها را میآید بالا. بچهها را صدا میکند. صدای نفس مردانهای به گوشش میرسد. صدای محمد نیست. تعلل میکند. سمیه میپرد سمت مادر. شانههاش را تکان میدهد:
«ازتون متنفرم. خیلی بیرحمین. گفتم که…» و تیزی دردناکی میپیچد توی پهلوی اکرم و مزه خون میریزد توی دهنش.
اکرم ناله خفیفی میکند و صدای مردانه گردنش را میگیرد. جیغ میکشد اما صداش درنمیآید. سورین آن پایین میافتد به گریه. اکرم میپرد و کلید برق را روشن میکند. چنگال را دست شاهرخ میبیند. باور نمیکند.
این چندمین بار بود که شاهرخ به خانه آنها آمده بود. این پسر دستبردار نیست. نور چشمهای سمیه را میزند و میدود سمت سورین.
تاریکی و سمیه با هم شاهرخ را تنها میگذارند. مارها از نفس افتادهاند و تکان نمیخورند. شاهرخ شل میشود و از پا میافتد. تنها و بیسایه. قرمزی خون چشمش را میزند.
یکهو به خودش میآید. اکرم را بلند میکند و با صدای همان مرد تازه بالغ شده ضجه میکشد: «ما بچههاتو کشتیم.»
التماس اکرم
صدای التماس اکرم میپیچد دور طاق گچکاری شده طبقه بالای خانه دوطبقه. سمیه کار خودش را کرده بود. گفته بود میکشد. شیر گاز را باز گذاشته بود.
پاکت آرد را به جای سم خالی کرده بود توی غذا. چقدر به شهبازی گفته بود این دختر دیوانه است. باید دوا درمان شود. سمیه مثل مجسمه یخی بدون چشم کز کرده گوشه راهرو.
مثل همیشه این سالها. شاهرخ صدادار گریه میکند. اکرم از آنها میترسد. سورین را بغل میکند؛ تنها دختر زندهاش را. پلهها را چندتایکی میدود.
همان موقع چیزی به ذهنش میرسد. برمیگردد. وقت ندارد مرورش کند: «شاهرخ پاشو برو. میگم دزد اومده». شاهرخ کر و کور شده. نمیشنود. اکرم پلهها را برمیگردد.
چادر سیاه را دور لباس خونیاش میپیچد و خودش را پرت میکند توی خیابان. رد چاقو توی بدنشگر میگیرد. دل ندارد به سپیده و محمد فکر کند. با ناله یک مادر زنده بچهمرده داد میکشد: «دزد. آی دزد. بچههامو کشتن.»
شنبه ۱۵ دیماه ۱۳۷۵
روزنامه ایران-صفحه ۱۴
مأموران تجسس منطقه انتظامی شمال و حوزه ۲۵ انتظامی تهران پس از آگاهی از حادثه به خانه شماره ۱۹ رفتند و بازجویی از شاهدان را آغاز کردند.
مادر خانواده که ادعا کرده بود آن شب در طبقه پایین خانه میهمانی برپا بوده به مأموران گفت: در ساعات اولیه میهمانی دختر بزرگش بیرون از خانه بود که بعد وارد میهمانی شد.
وی گفت: دو فرزندم سپیده و محمدرضا در طبقه بالا و در اتاقشان درس میخواندند و قرار بود پس از انجام تکالیفشان پیش ما بیایند چون دیر کردند به دنبالشان رفتم و با چنین صحنه وحشتناکی روبهرو شدم.
یکشنبه ۱۶ دی ماه ۱۳۷۵ روزنامه ایران
مأموران همراه با کشف یک جفت دستکش پلاستیکی در جریان تحقیق به لباسهای خیس دختر بزرگ خانواده پی بردند که در اتاق خواب او پیدا شد. چون کودکان را در وان حمام پیدا کرده بودند این ظن قویتر شد که این دختر در ارتکاب جنایت دست داشته…
همچنین مأموران در بازجویی از خانم اکرم (مادر خانواده) متوجه حالت پریشان وی شدند و دریافتند که گفتههایش ضد و نقیض است. آنان متوجه جوان ۱۶ سالهای به نام شاهرخ وثوق، آشنای دختر بزرگ خانواده شدند ولی گفتههای او هم باورنکردنی بود.
۱۲ ساعت پس از وقوع حادثه، مأموران دایره تجسس منطقه انتظامی شمال تهران به راز واقعه پی بردند و دختر بزرگ خانواده و نامزد جوان او را به اتهام ارتکاب این جنایت دستگیر کردند.
متهمان پس از چند ساعت بازجویی به قتل دختر و پسر نوجوان اعتراف کردند و به بازداشتگاه منتقل شدند.
دوشنبه ۱۷ دیماه ۱۳۷۵-روزنامه ایران-صفحه ۱۴
صبح دیروز آقای گودرزی قاضی شعبه ۳۵ دادگاه عمومی تهران که به پرونده جنایت خیابان گاندی رسیدگی میکند متهمان حادثه را از بازداشتگاه احضار کرد و آنان را به خانه شماره ۱۹ برد تا صحنههای قتل را با توجه به گفتههای این دختر و پسر نوجوان بازآفرینی کند.
سمیه و شاهرخ در حضور قاضی شرح دادند که چگونه دختر و پسر خردسال خانواده را به قتل رساندند.
کانون اصلاح و تربیت
سی و چهار روز بعد از حادثه
یکشنبه۱۴ بهمن، محاکمه متهمان
در دادگاه عمومی تهران
با گذشت ۳۴ روز از فاجعه خیابان گاندی، صبح دیروز محاکمه سمیه و شاهرخ متهمان این جنایت در دادگاه عمومی تهران آغاز شد.
از ساعت هشت و نیم صبح گروهی از خبرنگاران، گزارشگران و فیلمبرداران روزنامهها، مجلات و رادیو و تلویزیون در مجتمع قضایی ویژه واقع در میدان پانزده خرداد اجتماع کرده بودند و انتظار رسیدن متهمان را داشتند.
ساعت ۹ صبح بود که خودروی متوسط جمعی ویژه زندان اوین در مقابل ساختمان مجتمع قضایی ایستاد و یک مأمور زن، سمیه را که چادر سورمهای به سر داشت پیاده کرد و او را یکراست به دایره انتظامات مجتمع برد…
ساعتی بعد شاهرخ متهم دوم همراه مأموران کانون اصلاح و تربیت رسید و او را هم به اتاق انتظامات هدایت کردند.
دوره روایت یک قتل خانوادگی، با چاشنی اسطوره و خیال پردازی، تموم نشده هنوز؟
یک قاتل خونسرد و بیرحم و یک پسر گمراه، این همه داستان پردازی ندارد.
اگر برای شما این داستان آنقدر رازآلود است که افشای آن ارزش جذب مخاطب را دارد، رازی که در این مقاله افشا هم نشده و هدف، فقط جذب مخاطب بوده، داستان این قتل را آنطور که هست ببینید، نه آنطور که ذهن شما روایت می کند. نه آنطور که بهره برداری سیاسی از آن هشت سال، یک ملت را به ورطه سردرگمی و کفر بکشاند. نه آنطور که در یک کشوری که متر به متر آن را خون یک شهید حفظ کرده، دزدی از بیت المال و ارتشا و اختلاس بشود روغن چرخ های توسعه آن.
اگر خیلی به کشف راز و اسرار علاقه دارید، راز و اسرار واژه اختلاس را کشف کنید. ریشه صرفی این واژه (خلس) چیست که در هر واژه نامه ای می گردی پیدایش نمی کنی.
خاک بر سرت با این داستان سراییت
ناسلامتی داری یک جنایت رو ...