لذت یک عمر تازهکار بودن
عبارت «بزرگسالِ تازهکار» ممکن است ترحم آمیز بهنظر برسد. اما چیزی است که واقعاً به آن نیاز داریم.
یک بار چندسال پیش در تعطیلات و در یکی از شهرهای ساحلی داشتم با دخترم، که آن موقع تقریباً چهارسالش بود، چکرز۱ بازی میکردم و غرق بازی شده بودم. همان موقع چشمان دخترم به میز کناری افتاد، جایی که یک صفحۀ سیاه و سفیدْ پر شده بود از مهرههایی که از مال ما بهمراتب جذابتر بود (چه بسیار شطرنجبازان بزرگی که روزی معصومانه با دیدن «اسبها» و «رخها» جذب این بازی شدهاند).
دخترم پرسید: «اون چیه؟» جواب دادم: «شطرنج». با حالت التماسگونهای گفت: «میشه اون رو بازی کنیم؟». با بیخیالی سرم را تکان دادم، یعنی چه اشکال دارد.
البته این کار فقط یک اشکال داشت: اینکه خودم شطرنج بلد نبودم. یکچیزهای محوی یادم میآمد، در بچگی حرکهای پایهای را آموخته بودم، اما بعدها هیچوقت بهطور جدی شطرنج را ادامه نداده بودم.
این واقعیتی بود که در تمام طول زندگی گهگاه بهطور مبهمی یادش میافتادم و حالم گرفته میشد. هربار که یک میز شطرنج خالی را در لابی یک هتل یا یک معمای مرتبط با شطرنج را در ضمیمۀ روزنامۀ آخر هفته میدیدم، داغ دلم تازه میشد.
دانشی عمومی راجعبه شطرنج داشتم. اسم بابی فیشر و گری کاسپاروف را بلد بودم. میدانستم این بازی درطول تاریخ آدمهای بزرگی چون مارسل دوشان و ولادیمیر ناباکوف را مسحور خود کرده است. کلی داستان بلد بودم راجعبه استادبزرگهایی که میتوانستند دهها حرکت بعدی را جلوجلو در ذهنشان تصور کنند.
میدانستم که در فیلمها از شطرنج و موسیقی کلاسیک بهعنوان نماد آدمهای نابغه، بهخصوص نابغههای بدجنس، استفاده میکنند.
از شطرنج همانقدر میدانستم که از زبان ژاپنی: اینکه از ظاهر یک نوشته میفهمی ژاپنی است، شکلوشمایلش را میشناسی، حتم داری که ژاپنی است اما درواقع یککلمه از آن سر در نمیآوری.
پس تصمیم گرفتم شطرنج یاد بگیرم، حتی اگر تنها کاربردش این باشد که آن را به دخترم یاد بدهم.
بعد از چندساعت، که در مهمانی تولد بچهها یا در صف فروشگاه تریدر جوز، با گوشی هوشمندم وَر رفتم، توانستم آنطور که باید و شاید به حرکات پایه مسلط شوم. خیلی زود تبدیل شدم به کسی که شطرنج بازی میکرد و حتی گاهی بازی را هم میبردم، البته از ضعیفترین حریفهای کامپیوتری (همانهایی که باگهای فاحشی در برنامهنویسیشان وجود دارد). کمی بعدتر حتی در بازیهایم میشد دید که یکمقدار از استراتژیهای بزرگتر هم سر در میآورم. اما نمیخواستم چیزی را به فرزندم آموزش دهم که خودم هنوز به آن مسلط نیستم.
موضوع دیگر این بود که نمیدانستم برای یادگرفتن شطرنج چه کاری باید انجام دهم. تعداد کتابهای آموزش شطرنج فوقالعاده زیاد بود. هرچند که کتاب شطرنج برای آدمهای مبتدی هم در بین آنها بود، اما مسئله به همینجا ختم نمیشد و بههرحال بیشمار اصطلاح بود که باید یاد میگرفتم.
همۀ کتابها، پر بود از انبوهِ نمادهای بازی شطرنج با ظاهری شبیه عبارتهای جبری. یک شبهزبان که قبل از هرچیز باید آن را یاد میگرفتی. گذشته از این، کتابها بهطرز دردناکی تخصصی بودند، مثلاً اسم یکیشان بود: راهنمای جامع بازی بهروش تری اِنسیتری برای مقابله با دفاع فرانسوی.
درست متوجه شدید: یک کتاب که بهطور کامل به بررسی جایگشتهای یک تکحرکت۲ اختصاص یافته بود. آنهم حرکتی که، بد نیست بدانید، حدود یکقرن است که از آن در بازیها استفاده میشود و مردم هنوز دارند چیزهای جدیدی دربارۀ آن کشف میکنند. صدسال گذشته بود و کلی کتاب شطرنج چاپ شده بود و هنوز بهاندازۀ یک کتاب ۲۸۸ صفحهای دربارۀ این حرکت حرفهای جدیدی برای گفتن وجود داشت.
واقعیتی که در اوایل شروع کارتان در شطرنجْ زیاد به گوشتان میخورَد این است که بعد از گذشت تنها سهحرکت، تعداد حالتهای ممکن برای بازی از تعداد اتمهای موجود در کائنات بیشتر خواهد شد و من وقتی در ابعاد کیهانی احساس حماقت کردم که دیدم قرار است یک بازی با چنین پیچیدگیِ تصاعدیای را به کسی حالی کنم که برنامۀ مورد علاقهاش کارتون جورجِ بازیگوش است.
پس همان کاری را کردم که هر پدرِ امروزی و دارای عزت نفسی در چنین شرایطی انجام میدهد: از یک مربی کمک گرفتم. نکته اینجا بود که دنبال کسی گشتم که بتواند همزمان هم به دخترم شطرنج یاد بدهد هم به من.
برای اغلب ما، مرحلۀ تازهکاربودن چیزی است که باید هرچه سریعتر از آن عبور کرد، مثل یکجور بیماری پوستی که از نظر مردم ناجور است. بااینحال، حتی اگر توقفمان در این مرحله کوتاه هم باشد، باید توجه خاصی به آن داشته باشیم چراکه وقتی از این مرحله گذشتیم به این راحتیها نمیتوانیم به آن برگردیم.
زمانی را به یاد بیاورید که برای اولین بار از یک مکان جدید و دوردست بازدید کردید. مکانی که کمترین میزان آشنایی را با آن داشتید. موقعی که رسیدید آنجا، هر چیز تازهای توجهتان را به خودش جلب میکرد. بوی غذاهای خیابانی! علائم راهنمایی و رانندگیِ عجیب، صدای اذان، اینکه از آسایش محیط همیشگیتان بیرون افتاده بودید و مجبور بودید آئینها و روشهای جدیدی را برای ارتباط برقرارکردن با دیگران یاد بگیرید، انگار که حواستان بهشدت قویتر شده باشد. درچنین شرایطی به هرچیزی که در اطرافتان است توجه میکنید چراکه حتی نمیدانید چه چیزهایی را باید بدانید تا بتوانید از پس خودتان بر بیایید.
اما چندروز که میگذرد و در آن مکان جدید راه و چاه دستتان میآید، آن چیزهایی که تا پیش از این عجیب و غریب بهنظر میآمدند، کمکم، تبدیل میشوند به چیزهای آشنا. رفتهرفته حالتِ حواسجمعیتان کمتر میشود. در پناه آگاهیتان احساس امنیت میکنید. هرچه میگذرد رفتارتان خودکارتر میشود.
هرچند با گذشت زمان، مهارت و دانش شما ارتقا پیدا میکند اما، ماندن در وضعیتِ ذهنیِ یک تازهکار، دارای ارزشی بالقوه است. دو روانشناس به نامهای دیوید دانینگ و جاستین کروگر، طبق آنچه که به اثر دانینگ-کروگر۳ شناخته میشود، نشان دادند افرادی که بدترین عملکرد را در آزمایشهای شناختیِ مختلف داشتند همان کسانی بودند که اکثراً عملکرد واقعی خود را «آشکارا دستِ بالا گرفته بودند». یعنی کسانی که «هم بیمهارت بودند و هم از بیمهارتیشان غافل».
این موضوع قطعاً میتواند مانع بزرگی بر سر راه آدمهای تازهکار باشد. اما پژوهشِ بیشتر نشان داد که تنها چیزی که از اصلاً ندانستن بدتر است، کم دانستن است. این الگویی است که در دنیای واقعی هم میشود آن را مشاهده کرد: پزشکانی که یک روش جدید برای جراحی ستون فقرات یاد میگیرند، بیشترین اشتباهات را در جراحی اول یا دوم انجام نمیدهند، بلکه احتمالاً در جراحی پانزدهم مرتکب آن میشوند؛ بیشترین خطاهای خلبانی را خلبانهای مبتدی مرتکب نمیشوند، بلکه بیشترین احتمال اشتباه مربوط به خلبانهایی است که حدود هشتصد ساعت سابقۀ پرواز دارند.
البته منظورم این نیست که باید از حرفهایها بیشتر از مبتدیها بترسیم. حرفهایهایی که «هم ماهرند و هم میدانند که ماهرند»، در فرایند حل مسئله، با اختلاف از تازهکارها کارآمدتر عمل میکنند. ایندسته از حرفهایها در شرایط متغیر هم از مبتدیها بهتر عمل خواهند کرد (مثلاً احتمال بیشتری دارد که بهترین شطرنجبازها در شطرنج سرعتی هم از بقیه بهتر باشند). حرفهایها میتوانند درمواقع لزوم از تجربۀ بالاترشان استفاده کنند و واکنشهای تراشخوردهتری را از خودشان نشان دهند. یک شطرنجباز تازهکار کلی وقت تلف میکند تا بتواند انواع حرکتهای ممکن را در ذهنش مجسم کند درحالیکه یک استادبزرگ تمام تمرکزش را مستقیماً بر بهترین گزینهها معطوف خواهد کرد (حتی اگر در ادامهْ زمان زیادی را صرف محاسبه و انتخاب بهترین گزینه از بین آنها کند).
بااینحال بهقول استادِ ذِن، سوزوکی، همین «عادتهای استادی» میتواند دردسرساز شود؛ بهخصوص زمانی که پای راهحلهای جدید در میان باشد. آدمهای حرفهای، با همۀ حرفهای بودنشان، گاهی ممکن است چیزی را ببینند که انتظار داشتهاند ببینند. یک شطرنجباز حرفهای ممکن است چنان فکرش درگیر حرکتی شود که از بازیهای قبلی در خاطرش مانده، که از حرکت بهتری که میتواند در بخش دیگری از صفحۀ شطرنج انجام دهد غافل شود.
تمایل انسانها به انتخاب گزینههای آشنا از روی پیشفرض -که حتی در مواجهه با راهحلهای جدید و پیشرفتهتر هم اتفاق میافتد- را اصطلاحاً اثر اینشتلونگ۴ مینامند (برگرفته از واژهای آلمانی به معنی «تنظیمکردن»۵).
در مسئلۀ معروفی موسوم به «مسئلۀ شمع»، از شرکتکننده خواسته میشود تا فقط با استفاده از یک قوطیِ پر از کبریت و یک جعبۀ پر از پونز، یک شمع را به دیوار متصل کند. افراد برای حل این مسئله به دردسر میافتند چراکه درمورد جعبۀ پونز گرفتار مشکلی به نام «تثبیت کارکردی»۶میشوند و آن جعبه را فقط بهچشم ظرفی برای نگهداری پونز میبینند و نمیتوانند آن را ازلحاظ نظری بهعنوان یک جاشمعی تصور کنند. البته از قرار معلوم گروهی از مردم هم هستند که خیلی عالی از پس این مسئله بر میآیند: بچههای پنجساله.
اما چرا؟ محققانی که این مطلب را کشف کردند معتقدند که بچههای کوچکتر در «ادراکِ کارکرد» سیالتر از بچههای بزرگتر یا افراد بالغ عمل میکنند. آنها کمتر درگیر این موضوع هستند که چهچیزی برای چهکاری ساخته شده است و بیشتر از دیگران میتوانند اشیا را فقط به چشم چیزهایی ببینند که میتوانند به روشهای مختلفی مورد استفاده قرار گیرند. پس تعجبی ندارد که بتوانند بهراحتی از پس فناوریهای جدید بر بیایند؛ چون همهچیز برای آنها جدید محسوب میشود.
کودکان، به معنای واقعی کلمه، ذهن تازهکاری دارند که آمادگی پذیرش گسترۀ وسیعتری از احتمالات را دارد. آنها جهان را با چشمانِ تروتازهتری میبینند. چشمانی که کمتر زیر فشار تعصبات و تجربیات قبلی قرار دارد. چشمانی که کمتر تحت هدایت چیزهایی است که از درستیشان اطمینان دارند.
احتمال بیشتری دارد که بچهها جزئیاتی را ببینند که بزرگترها آنها را نادیده میگیرند چون آنها را بیربط به موضوع میدانند. چراکه بچهها کمتر در قیدوبند این هستند که نکند اشتباه کنند یا احمق بهنظر برسند. آنها اغلب سؤالاتی میپرسند که بزرگسالان از پرسیدنشان ابا دارند.
هیچکس دلش نمیخواهد برای همیشه مبتدی باقی بماند. همۀ ما دلمان میخواهد از چیزی که هستیم بهتر شویم. اما علیرغم اینکه ماهرتر میشویم و دانش و تجربهمان رشد میکند، آنچه امیدوارم بتوانم شما را به آن ترغیب کنم، تلاش برای حفظ یا حتی پرورش آن حسوحالی است که بهعنوان یک تازهکار دارید: آن خوشبینیِ سادهدلانه، آن حواسجمعی و هشیاریِ ناشی از تازگی و عدمقطعیت، اینکه خیالتان نباشد اگر احمق بهنظر برسید و اینکه به خودتان اجازه دهید سؤالهای بدیهی بپرسید که همۀ اینها یعنی داشتن یک ذهن تازهکارِ سبکبال.
استاد شطرنج، بنجامین بلومِنفیلد، یکقرن پیش نصیحتی کرد که در بقیۀ زندگیهم به اندازۀ شطرنج کاربرد دارد: «قبل از اینکه دستبهمهره شوید، طوری به موقعیت نگاه کنید که اگر تازهکار بودید نگاه میکردید».
هنگامی که دخترم برای اولینبار وارد مسابقات شطرنج مدرسهشان شد، زیاد پیش میآمد که با بقیۀ پدر و مادرها گفتوگو کنم. یکی از سؤالهایی که از آنها میپرسیدم این بود که آیا تا به حال پیش آمده که خودشان شطرنج بازی کنند؟ معمولاً در جواب، از سرِ شرمندگی شانهها را بالا میانداختند و لبخند میزدند. وقتی میفهمیدند که بهصورت داوطلبانه شروع کردهام به یادگرفتن این بازی، با خوشرویی و لحن دلسوزانهای میگفتند: «امیدوارم موفق باشی!». فکری که با خودم میکردم این بود که: «اگر این بازی تااینحد برای بچهها مفید است، پس چرا بزرگترها به آن توجهی نمیکنند؟» وقتی میدیدم یکی دارد «انگری بردز» بازی میکند، دلم میخواست روی شانهاش بزنم و بگویم: «بچههایتان را گذاشتهاید شطرنج بازی کنند و خودتان دارید این را بازی میکنید؟ مگر نمیدانید که شطرنجْ بازی پادشاهان است! در تاریخْ بازیهای شطرنجی ثبت شده است که مربوط میشود به قرن پانزده!».
در مسابقات شطرنج، صحنهای را دیدم که در دنیای فعالیتهای بچهها بسیار تکرار میشود: اینکه بچهها دارند کاری انجام میدهند و بزرگترهایشان مثل من سرشان توی گوشی است.
البته ما والدین هم برای خودمان کاروبار و گرفتاری داریم. کاروباری که اجازه میدهیم به آخرهفتهها هم کشیده شود تا بتوانیم از پس هزینۀ کلاسهایی بر بیاییم که بچههایمان از آنها لذت میبرند (یا بهخاطر ما تحملشان میکنند). اما مطلب دیگری هم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. اینکه ما اینطور مجدانه پیگیر اینجور کلاسهای بچههایمان هستیم، احتمالاً حامل یک پیام کوچک است: اینکه اینجور کلاسها و یادگرفتنها مختص جوانترهاست.
یکبار در یکی از مسابقات داشتم در سالن برای خودم قدم میزدم که چشمم به داخل یک کلاس افتاد. تعدادی از والدین را دیدم و یکنفر که بهنظر میآمد معلمشان باشد. آنها داشتند شطرنج بازی میکردند! درست در همان لحظه گروهی از بچهها از راه رسیدند و با من همراه شدند. یکیشان رو کرد به جمعِ سرخوشِ بچهها و با لحنی مبهم و طعنهآمیز پرسید: «اصلاً چرا باید آدمبزرگها شطرنج یاد بگیرن؟» بچهها قدمزنان عبور کردند و من همینطور که ماتم برده بود خیره شدم به تابلوی اعلاناتِ خوشآبورنگی که روبهرویم بود.
سعی کردم جایی همان گوشهکنارها بنشینم. دوست داشتم وارد جمع آنها شوم و اینگونه شد که کارت عضویت فدراسیون شطرنج ایالات متحده را دریافت کردم و شدم یکی از آنها.
اوایل کار، کمی عصبی بودم. درست است که در واقعیت چیزی برای ازدستدادن نداشتم، اما بالاخره آبرویم را که از سر راه نیاوره بودم. بهقول یکی از استادبزرگها: «یک بازیکنِ استاد هم ممکن است گاهی بد بازی کند، اما یک تماشاچی هرگز!» و من آن تماشاچی بودم اما: تشریفاتِ بازی بهنظرم خشک و جدی میآمد، برخوردها اضطرابآور بود و بهطورکلی فضا برایم سنگین بود. سهساعتِ تمام به تمرکزکردن و تفکر شدید ادامه دادم درحالیکه گوشی تلفنم را هم خاموش کرده بودم. احساس میکردم مغزم را فرستادهام باشگاه.
تازهکاربودن میتواند در هر سنی دشوار باشد اما هرچه سنتان بالاتر میرود دشوارتر میشود. مغز و بدن بچهها ساخته شده است برای امتحانکردن، زمینخوردن و دوباره امتحانکردن. ما عملاً هرکاری بچهها میکنند را تحسین میکنیم چراکه میبینیم دارند تلاششان را میکنند.
اما درمورد بزرگسالان موضوع پیچیدهتر است. عبارت «بزرگسالِ تازهکار» شبیه یکجور دلسوزی محترمانه است. بوی سمینارهای آموزشیِ زورکی با صندلیهای ناراحت را میدهد. معنای ضمنیاش این است که دارید کاری را یاد میگیرید که انتظار میرفته آن را از قبل بلد باشید.
چسبیدن به کارهایی که در آنها خوبیم، با خودش امنیت میآورد. بهقول یکی از رفقا، که بعد از دهها سال دوباره هاکی را شروع کرده بود: «سخت است که هم پیر باشی و هم در کاری بد باشی». بزرگتر که میشویم ممکن است بدمان بیاید از اینکه تازهکار باشیم. علتش این است که فراموش میکنیم در همۀ کارهایی که بلدیم یکزمانی تازهکار بودهایم تااینکه رفتهرفته از آن وضع خارج شدهایم.
بزرگسالانِ تازهکار، با نسخۀ شخصیِ چیزی دستبهگریباناند که مربیان ورزشی به آن میگویند «تهدیدِ کلیشه». تهدیدِ کلیشه زمانی اتفاق میافتد که یک تصویر منفی به گروهی از بازیکنان نسبت داده میشود و باعث میشود تا آن بازیکنان یکسری اشتباهات را مرتباً تکرار کنند - مصداق تهدیدِ کلیشه در اینجا میشود فردی که معتقد است وقتی پیر میشویم یادگرفتن دشوارتر میشود. یک صدای خفیف اما مهلک و عذابآور هست که به ما میگوید: «زورِ الکی نزن. خیلی دیر شروع کردی».
اگر شما را هم مثل یک نوزاد میانداختند در یک محیط کاملاً جدید و میفهمیدید که نمیتوانید با دیگران ارتباط برقرار کنید، احتمالاً شما هم خیلی سریع همهچیز را یاد میگرفتید
یکروز در کلاس شنای دخترم وقتی دیدم با کرالِ پشت تا انتهای استخر رفت و آنجا یک حرکت «دوربرگردانِ چرخشی» زد، تحت تأثیر قرار گرفتم. این کاری نبود که من از پس آن بر بیایم. از دخترم پرسیدم: «این کارها رو از کجا یاد گرفتی؟». خیلی جدی جواب داد: «باید بچه باشی تا بتونی».
کمکم داشتم متوجه میشدم که چنین طرز فکری در شطرنج هم عمیقاً ریشه دوانده است. آنها هم باور داشتند که رابطهای وجود دارد بین سن شروع یادگیری شطرنج و موفقیتهای بعدی در مسابقات. این طرز فکر آنقدر همهگیر است که حتی شخصی مثل ماگنوس کارلسِن، نفر اول حالِ حاضر جهان، بهنظرشان یک استثنای خارقالعاده میآید. بهطوری که یکنفر با شگفتی گفته است: «پنجسالگی سنی است که هر استادبزرگِ مشتاقی باید تا آنموقع لااقل مقدمات را گذرانده باشد اما ماگنوس کارلسِن در پنجسالگی علاقۀ زیادی به شطرنج نشان نمیداد».
هربار که روبهروی یک حریف جوانتر مینشستم، سعی میکردم کمی از نصیحتی را به یاد بیاورم که از کتاب تازهکار نوشتۀ استفن ماس یاد گرفته بودم: وقتی با آنها مواجه میشوی، انگارکن که کس دیگری هستی.
این کار خیلی هم ساده نیست. روش بازیشان برای بههمریختن من کافی بود. هرچقدر من مضطرب و مردد بودم، آنها سریع بازی را شروع میکردند و بیرحم و بیمهابا به من حمله میکردند؛ این حملههایشان گاهی مؤثر بود و گاهی هم ناشیانه و بیحسابوکتاب. دانیل کینگ، استادبزرگ و تحلیلگر شطرنج از انگلیس، به من گفت: «بچهها مصداق بارزِ بریم ببینیم چه میشود هستند و داشتنِ چنین اعتمادبهنفسی میتواند حریف را کاملاً دستپاچه کند».
برای مثال، اثبات شده است که بچههای کوچک در آزمونهای مربوط به «یادگیری توالی احتمالی» سریعتر و دقیقتر عمل میکنند؛ آزمایشهایی که در آن از فرد خواسته میشود در یک مجموعۀ متوالی حدس بزند که کدام محرک باعث فراخوانی کدام رویداد خواهد شد (مثلاً فشردن دکمۀ اِی منجر میشود به رویداد ایکس).
بعد از ۱۲ سالگی، این توانایی رو به افول میگذارد. بهگفتۀ محققان، از آن پس، افراد بهجای توجه به اتفاقی که جلوی رویشان دارد میافتد، شروع میکنند به تکیه بر «مدلهای درونیِ» شناخت و استدلال. بهعبارت دیگر، بیش از آنچه لازم است فکرشان را درگیر میکنند. در بازی شطرنج میدیدم که حریفهای بزرگسالم اغلب انگار با شیاطینِ نادیدۀ ذهنشان دستبهیقه شدهاند اما بچهها بدون دردسر فقط مهرهها را پشتسرهم حرکت میدهند.
خود من هم گرفتار تهدیدِ کلیشه شده بودم. اگر به یک آدمبزرگ میباختم، ربطش میدادم به اشتباهات احمقانهای که مرتکب شده بودم. اما اگر به یک بچه میباختم، سریعاً آن بچه در نظرم میشد یک نابغۀ کوچک که من در مقابلش هیچ حرفی برای گفتن نمیتوانستم داشته باشم.
وقتی از مربیام پرسیدم که آموزش شطرنج به یک بزرگسالِ مبتدی چه فرقی با آموزش شطرنج به یک کودکِ مبتدی دارد، بعد از کمی فکرکردن گفت: «آدمبزرگها باید خودشان را توجیه کنند که چرا دارند این حرکت را انجام میدهند ولی بچهها اینطور نیستند». بعد قضیه را با یادگرفتن زبان مقایسه کرد: «بزرگسالهای تازهکار، اول دستورِزبان و تلفظ را یاد میگیرند سپس از آن برای سرهمکردن جملهها استفاده میکنند. اما بچهکوچولوها زبان را ازطریق حرفزدن یاد میگیرند».
مثالی که برایم زد از آنچه احتمالاً فکر میکنید عمیقتر است. دخترم عملاً داشت شطرنج را مثل زبانِ اول یاد میگرفت، درحالیکه من داشتم آن را مثل یک زبانِ دوم یاد میگرفتم. از آن مهمتر اینکه او داشت آن را در جوانی یاد میگرفت.
یادگرفتن زبانْ یکی از آن کارهای سختی است (مثل یادگرفتن موسیقی و شاید هم شطرنج) که بهنظر میرسد هنگامی آنطور که باید و شاید شکوفا میشود که در دورانِ موسوم به «دورۀ حساس» آن را فرابگیریم. بهگفتۀ یکی از محققان، در این دوره، «سیستمهای عصبی بهطور خاصی به محرکهای مرتبط پاسخ میدهند و وقتی تحریک میشوند آمادگی بیشتری برای تغییر دارند».
در نقطۀ مقابل، از آنجایی که من آدمی بالغ هستم و در صحبتکردن به زبان انگلیسی خبره شدهام، مغزم چنان براساس اصواتِ زبان مادریام «کوک» شده است که بهسختی میتواند پذیرای یک دستورِزبان جدید باشد. آنچه از قبل بلدم سرِ راه چیزی قرار میگیرد که میخواهم یاد بگیرم. بچهها، از آنجایی که کمتر میدانند، عملاً قابلیت یادگیری بیشتری هم دارند (دانشمند علومِ شناختی، اِلیسا نیوپورت، نام این ویژگی را گذاشته فرضیۀ «کمترْ بیشتر است»).
اینکه میگوییم در بزرگسالی یادگیری سختتر میشود معنایش این نیست که غیرممکن میشود. دورۀ «حساس» بهمعنی دورۀ «اِلّا و لابُد» نیست و از طرفی گزارههای علمی هم هیچوقت وحی مُنزَل نیستند. مثلاً مهارتی در موسیقی هست به نام دانگِ مطلق۷ که، علاوهبراینکه بسیار نادر است، برای مدتها اینطور تصور میشد که فقط در یک دورۀ کوتاه در کودکی قابل فراگرفتن است. اما پژوهشی در دانشگاه شیکاگو نشان داد که آموزش این توانایی به بعضی از بزرگسالان هم ممکن است (البته نه در سطح افرادی که مهارتِ دانگِ مطلق را «درحد کمال» دارا هستند).
بچهها اغلب بهایندلیل بیشتر پیشرفت میکنند چون بچه هستند، زندگیشان بهطور کلی حولوحوش یادگیری میچرخد، مسئولیت خاصِ دیگری بردوششان نیست و والدینی دارند که جانشان برای تشویقکردن آنها در میرود. بچهها درعینحال از انگیزۀ کافی برای یادگیری هم برخوردارند: اگر شما را هم مثل یک نوزاد میانداختند در یک محیط کاملاً جدید و میفهمیدید که نمیتوانید با دیگران ارتباط برقرار کنید، احتمالاً شما هم خیلی سریع همهچیز را یاد میگرفتید.
حالا ممکن است، بهدرستی، این سؤال برایتان پیش بیاید که اصلاً چرا باید زحمتِ یادگیری یک عالمه چیز جدید را بر خودم هموار کنم که هیچ ربطی هم به مسیر شغلیام ندارند؟ در شرایطی که اگر خیلی هنر کنم بتوانم خودم را با نیازمندیهای بهسرعت درحال تغییرِ محیطِ کاریام هماهنگ نگه دارم، اصلاً چه معنی میدهد که بخواهم خودم را درگیر کارهایی کنم که چیزی بهجز سرگرمی نیستند؟
پاسخ اولم به این سؤال این است که از کجا معلوم که یادگرفتن چیزهایی مثل خوانندگی یا نقاشی، درعمل، کمکی به شغلتان نخواهد کرد؟ هرچند که ممکن است در ابتدا ربطش برایتان واضح نباشد.
همچنین گفتهاند که یادگیری میتواند روش مؤثری برای مقابله با استرس محیط کار باشد. وقتی چیز جدیدی یاد میگیریم، خودانگارهمان تقویت میشود و احتمالاً به قابلیتهای جدیدی مجهز میشویم. بهاینترتیب، یادگیری برایمان نقش یک «ضربهگیر استرس» را ایفا خواهد کرد.
کلود شانون، همهچیزدانِ برجستۀ دانشگاه اِمآیتی، که یکی از مخترعین دنیای دیجیتالی است که در آن زندگی میکنیم، هر چیزی که فکرش را بکنید را دنبال میکرد، از شعبدهبازی و شعروشاعری گرفته تا طراحی اولین رایانۀ پوشیدنی. بهگفتۀ کسی که زندگینامهاش را نوشته است: «او بارها و بارها، دنبال پروژههایی رفت که ممکن است دیگران از انجام آنها خجالت بکشند. سؤالهایی پرسید که ممکن بود بهنظر بدیهی یا پیشپاافتاده بیاید. اما در ادامه، اختراعاتِ بزرگش را از دلِ همین کارها بیرون کشید».
در برهۀ تاریخی فعلی، اینکه بهطور مرتب از منطقۀ امنمان خارج شویم، تبدیل شده است به خودِ زندگی. تغییرات پرشتاب فناوری، همۀ ما را بهنوعی تبدیل کرده است به «تازهکارهای ابدی» که پیوسته مجبوریم در سربالاییِ یادگیری بمانیم و دانشمان هم، مثل گوشیهایمان، دائماً نیاز به بهروزرسانی دارد. تعداد کمی از ما قادریم تا آخر عمر تمام توجهمان را به یک حرفۀ واحد معطوف کنیم. بااینحال، حتی اگر شغلمان را هم عوض نکنیم لاجرم مجبوریم مهارتهایمان را تغییر دهیم. پس هرچه بتوانیم تازهکارهای شجاعتری باشیم، برایمان بهتر است. بهقول راوی کومار، رئیس یکی از غولهای فناوری اطلاعات به نام اینفوسیس: «شما باید یاد بگیرید که یاد بگیرید، یاد بگیرید که از یاد ببرید و یاد بگیرید که مجدداً یاد بگیرید».
پاسخ دومم به شما این است که، یادگیری برایتان خوب است. منظورم مفیدبودن خودِ چیزهایی که یاد میگیرید نیست -چیزهایی مثل خوانندگی، نقاشی یا موجسواری- (هرچند که اینها هم بهدلایل مختلف مفید هستند و در ادامه به آن خواهم پرداخت). بلکه منظورم این است که صِرفِ یادگرفتنِ یک مهارت برایتان مفید است.
تقریباً فرقی نمیکند چه چیزی یاد بگیرید، زدنِ گرۀ ملوانی یا سفالگری. اثبات شده است که یادگرفتن یک چیز جدید و چالشبرانگیز، بهخصوص اگر بهصورت گروهی انجام شود، برای «ماشینِ تازگیجوییِ» شما مفید است. منظورم از «ماشینِ تازگیجویی» همان مغز شماست. علت این امر این است که ظاهراً تازگی بهخودیخود محرکِ یادگیری است و اگر بتوانید چند تا چیز جدید را همزمان یادبگیرید احتمالاً برایتان بهتر خواهد بود. در یک مطالعه، بزرگسالانی در بازۀ سنی ۵۸ تا ۸۶ سال بهطور همزمان در کلاسهای مختلف -از کلاس زبان اسپانیایی گرفته تا آهنگسازی و نقاشی- شرکت داده شدند. بعد از گذشت تنها چند ماه، محققان دریافتند که فراگیران نهتنها در زبان اسپانیایی و مثلاً نقاشی پیشرفت کردهاند، بلکه عملکردشان در آزمونهای شناختیِ مختلف نیز بهبود پیدا کرده است. مقایسهشان با گروه کنترل، که در هیچ کلاسی شرکت نکرده بودند، نشان داد که گویی کیلومترشمارِ مغزشان سیسالی به عقب برگشته است.
تغییرات این افراد به همینجا ختم نمیشود: اعتمادبهنفسشان بالاتر رفته بود، بهطرز لذتبخشی از عملکردشان غافلگیر شده بودند و بعد از اتمام پژوهش هم توانسته بودند جمعشان را دور هم حفظ کنند.
بهنظر میرسد که یادگرفتن یک مهارت جدید، نفعِ مضاعف دارد و فوایدش به خودِ آن مهارت محدود نمیشود. مطالعهای که بر روی کودکانِ شرکتکننده در کلاسهای شنا انجام شد نشان داد که فوایدِ حضور در این کلاسها فراتر از یادگیری شنا است. شناگران در تعدادی از آزمونهای جسمانی دیگر هم از غیرشناگران بهتر عمل کرده بودند. آزمونهایی از قبیل هماهنگیِ چنگزدن و هماهنگی دست و چشم. آنها، حتی بعد از تعدیلکردن عواملی چون وضعیت اقتصادی و اجتماعی، باز هم، در آزمونهای مربوط به خواندن و استدلال ریاضی، از غیرشناگرها نتایج بهتری کسب کرده بودند.
مخاطب بسیاری از این پژوهشها و توصیههایی که میشود، بچهها هستند. مثلاً گفته میشود که شطرنج، باعث افزایش توجه و تمرکز بچهها میشود، مهارتهای حل مسئله را در آنها بهبود میبخشد و تفکر انتقادی را در آنها تقویت میکند. اما من متقاعد شدهام که وقتی تبلیغ میکنند که یکچیزی برای بچهها خوب است، آنچیز بهطریقِاولی برای بزرگترها حتی بهتر هم هست. یکی از دلایل این امر این است که ما تصور میکنیم آنهمه فوایدی که گفته میشود در یک کارِ خاص نهفته است، دیگر به کار ما بزرگترها نخواهد آمد.
گذشته از اینها، برای دفع بلای همهگیری به نام «اعتیاد به تلفن همراه»، چه کاری بهتر از اینکه برای دوساعتْ تمام هوش و حواستان را معطوف کنید به یک صفحۀ ۶۴ خانهای و تلاش کنید تا نزدیکبه بینهایت حرکت و پاسخِ ممکن را در ذهنتان تجزیه و تحلیل کنید؟
علاوهبرآن، یادگرفتن مهارتهای جدید، نحوۀ فکرکردنتان را هم تغییر خواهد داد یا نگاهتان به دنیا را. اگر خوانندگی یاد بگیرید نحوۀ گوشکردنتان به موسیقی تغییر خواهد کرد. یادگرفتن طراحی، تمرین کارامدی برای سیستم بینایی انسان هم هست. یادگرفتن جوشکاری، یک دورۀ آموزشی فشرده در فیزیک و علمِ مواد هم به حساب میآید. میروید برای آموزش موجسواری و میبینید که جذبِ چیزهایی مثل جداولِ جذرومد، سیستمِ طوفانها و هیدرودینامیکِ موجها شدهاید. همین کارهاست که باعث میشود جهانتان بزرگتر شود.
نکتۀ آخر اینکه، اگر انسان خواهانِ تازگی است و تازگی هم مؤیدِ یادگیری، پس یکی از فوایدی که یادگیری برایمان دارد این است که آمادهمان میکند تا بهتر از پسِ تازگیهای آینده بر بیاییم. بهگفتۀ آلیسون گوپنیکِ روانشناس: «ما انسانها، بیش از هر حیوان دیگری، به تواناییِ یادگیریمان وابستهایم. اینکه مغز بزرگ و تواناییهای یادگیریِ قدرتمندمان بهاینشکل تکامل یافته است، بیش از هرچیز، برای این است که بتوانیم خودمان را با تغییرات هماهنگ کنیم». ما همواره مابین لحظات کوتاهی از بیمهارتی و استادی در نوسانیم و در این بین، گاهی اوقات محتاطانه تلاش میکنیم چگونگیِ انجام یککار جدید را خودمان آگاهانه برنامهریزی کنیم.
برای این منظور، گاهی کتابی دست میگیریم یا یک ویدیوی آموزشی تماشا میکنیم و گاهی هم مستقیم شیرجه میزنیم وسطِ ماجرا.
منبع: ترجمان
68