یک « همسر» چگونه میتواند شما را نابود کند؟
در این مطلب رشتهتوئیتی درباره یک بازخورد تلخ از علایق شخصی یک زن را میخوانیم که لطمهای جبرانناپذیر به او زده است.
کاربری به نام «من» در توئیتر، رشتهتوئیتی را درباره یک بازخورد تلخ از علایق شخصیاش روایت کرده. این که اعتماد به نفس او با چند پرسش غیراصولی فروریخته و حالا از رنجی که میبرد، میگوید.
" از کودکی کتاب خوانی یکی از مهم ترین علایقم بود و از ۲۰ سالگی خورهی سریال بودم. هیچ سریال جدیدی نبود که طی چندروز نبینمش. این علاقه تا سال اول ازدواجم با این مرد ادامه داشت و بعد از اینکه مورد هجوم سوالهای این مرد قرار گرفتم تردید و شک سراسر وجودم رو گرفت و دیگه به ندرت کتاب خوندم و سریال دیدم. ازم میپرسید از این کتابها چی یاد گرفتی؟و منی که اغلب قصدم فقط لذت بردن بود جوابی نداشتم. اینقدر پشت سر هم و به کرات کتاب میخوندم و سریال میدیم که بعد یه سال حتی محتواشون رو به خاطر نمیآوردم و همین نقطه ضعفی بود که مورد حمله قرار گرفت. این که تویی که چیزی یادت نمیمونه چرا وقتت رو صرفش میکنی؟
مورد سوال قرار گرفتن سه علاقه اصلیم یعنی سریال دیدن، موزیک گوش دادن و کتاب خوندن و به تبع اون کنار گذاشتن اونا باعث شد تقریبا هیچ تفریح و سرگرمی و دلخوشی نداشته باشم و منی که تا قبل اون میخندیدم و میگفتم "من اصلا نمیفهمم وقتی یکی میگه استرس دارم دقیقا یعنی چی؟" دچار انواع حملههای اضطرابی شدم. یک اضطراب کشنده دائمی که دائم بهم میگه الان داره وقتت تلف میشه و باید یک کار مهم و باارزش انجام بدی! اینجوری شد که مفهوم لذت رو در زندگیم گم کردم و الان همه چیز پیش چشمم بی رنگ و بی نور و بی محتوا میاد. نمیتونم تفریح کنم، نمیتونم استراحت کنم، نمیتونم از یکجا نشستن و سکوت لذت ببرم، نمیتونم کتاب بخونم، فیلم و سریال ببینم، موزیک گوش بدم و حس رهایی کنم. حس میکنم دائم باید یک کاری بکنم که وقتم به بطالت نگذشته باشه و این بزرگترین عذابیه که دارم به خودم میدم.
یک لحظه هم آروم و قرار ندارم، نمیدونم چی میخوام، چکار باید بکنم، نمیتونم تصمیم بگیرم، دائما مضطربم، تهوع دارم و حس میکنم ته دلم خالی شده و الانه که محتویات شکمم رو بالا بیارم. موندن تو یه موقعیت ثابت حالم رو به شدت بد میکنه، به خاطر همین بیشتر از یکی دوساعت نمیتونم از خونه بیرون برم، تو خونه هم بیشتر از چندساعت موندن به قدری حالم رو بد میکنه که عصبی میشم و دچار پنیک اتک. دائم ازین شاخه به اون شاخه میپرم بلکه اون حقیقت مهم و باارزشی که قراره به زندگیم معنا بده رو پیدا کنم اما نیست. نیست. نیست.
من فقط یک مفهوم رو گم نکردم. خودم رو گم کردم. این آدمی که الان هست رو هیچ نمیشناسم به خاطر همین هم نمیتونم بهش کمک کنم. احساس پوچی دیوانه کنندهای میکنم. اونی که داره این وسط بیشترین عذاب رو میکشه خود منم. الان جرات ندارم کتابی رو باز کنم چون میترسم ازم بپرسه چی یاد گرفتی و من جوابی نداشته باشم، میترسم چندماهه دیگه محتواش یادم بره. ازینکه سریال ببینم، موزیک گوش بدم، بازار برم یا کار بیهوده ای انجام بدم خجالت میکشم.
بهم اضطراب میده که وقتی تو خونه تنهام همین که صدای قدمهاشو میشنوم از جام میپرم و خودم رو مشغول کاری میکنم چون ازینکه ببینه درحال استراحتم یا بیکارم میترسم. با اینکه خودش هم روحش ازین ماجرا خبر نداره و هرگز منو در این باره مواخذه نکرده اما تاثیر حرفهای اوایل ازدواج من رو به چنین آدمی تبدیل کرده که دائم میترسه و مضطربه. آدمی که برای خوشامد شریک زندگیش دست از همه چیش کشید و حالا بیهویت شده.
پانویس:
-در مورد این موضوع باهم صحبت کردیم.
-در مورد این مساله با تراپیست صحبت کردم.
-درحال حاضر درحال مصرف دارو جهت درمان اضطراب هستم.
-این مساله برای من ریشهای تر از اینه که با تلقین و برگشت به گذشته و اندکی تلاش حل بشه."
سایر کاربران چه دیدگاهی دارند؟
فرزاد به تحلیل موضع همسر این کاربر پرداخته:
اینکه چنین موضوعی را در اوایل ازدواج مطرح کرده و پاسخ درخوری از شما نگرفته است بیشتر باعث افزایش اعتماد به نفس ایشان شده و اعتماد به نفس شما را کم کرده است. به نظرم خیلی از زوجها از این روش استفاده میکنند که طرف مقابل را تحقیر کنند و به روش ناجوانمردانه امتیاز به دست آورندکتاب خواندن و فیلم دیدن برای به یاد آوردن آنها نیست! بنا نیست که از روی فیلم یا کتاب امتحان بگیرند و بر اساس درصدی که به یاد میآورید به شما نمرهی قبولی دهند فیلم و کتاب درک کلی آدمی را از زندگی بالا میبرد و عملا شما زندگی زیستهی مردمان متعددی را زندگی میکنید و تجربه میآموزید.
جواد با این کاربر همذاتپنداری کرده و مینویسد:
این رشتو رو خوندم و چقدر حسش کردم. مخصوصا تو این دو سال اخیر که سرباز بودم کارم تو خونه شده بود کتاب خوندن و هرکی هم از راه میرسید شروع میکرد سوال پرسیدن دربارهی این که وقتی میرسی خونه چیکار میکنی؟
یه عده کارمندی که تو کل روز نیم ساعت کار مفید نمیکردن انتظار داشتن تا ۱ نصف شب هم برم سرکار تا خدایی نکرده وقتم هدر نره. حالا با همچین تفکراتی کافی بود بفهمن که من کتاب میخونم. شده بودم سوژهی تمسخر یه عده کارمند. چرا؟ چون رمان میخوندم. هرچی میشد ربط میدادن به این که رمان میخونم و هرهرهر میخندیدن.
با خوندن این رشتو در عین حال که بهشدت برای نویسندهش ناراحت شدم، برای خودم خوشحال شدم که تونستم همچین برخوردهایی رو نادیده بگیرم و تو این شرایط سختی که تو این دو سه سال اخیر داشتم، حداقل این دلخوشی رو از خودم نگرفتم.
ایلایالی نیز تجربهای مشابه دارد:
اولین مواجهم با داستان، یه داستان سریالی جنایی بود تو یکی از روزنامههایی که بابام میخرید. وقتی دید دارم میخونم گفت اینا رو اینجور مینویسن که تو هر بار بابت قسمت بعد پول بدی (جدا ازین که فکر میکرد محتواش مغزو فاسد میکنه و جاش باید درس خوند) هنوزم نمیتونم راحت جلوش کتاب دست بگیرم چون چندبار دیدم بین حرفاش میگه حال بدت بابت رماناییه که میخونی. بذار اینطور بگم هیچوقت تو زندگیم هیچ کاری رو با لذت خالص و بدون ترس انجام ندادم.
کلام آخر
به هر حال هر فردی در زندگی شخصی دارای علایق متفاوت و حتی منحصر به فردیست. در عین حال نیاز به احترام یکی از بارزترین غرایزیست که درون خلقت انسان نهفته شده و تخریب این غریزه از هر منظری محکوم است. همانطور که در روایت خواندید، چند پرسش ساده با لحنی تمسخرآمیز، ضربهای مهلک را به زندگی افراد میزند و گاها بازیابی اعتماد به نفس فرد با شکست مواجه میشود. پس بهتر است در وهله نخست از دریچه احترام متقابل و تکریم شخصیت افراد هر پرسشی مطرح شود تا از خطرات اجتنابناپذیر آن در امان بمانیم.
زندگی فقط تعامل وتعهد است.دربین این تعاملات خصوصا تعهدات اگر کسی حق رانادیده بگیرد دچارهمه نوع مشکل میشود.اگربنا برتغصیر باشد ، شخص بیرون مقصر نیست مقصر از درون هرکسی است.مشکل از ذهنی است که حق رانمیشناسد.
در کشور جهان سومی اگر چون کشورهای جهان اولی بیندیشی! زندگیت را باختی!
وقتی در مملکتی زندگی میکنی که در آن دروغ و حیله و نیرنگ بی داد میکند و مردم دست در جیب هم دارند باید یاد بگیری چگونه از خودت و خانواده ات مراقبت کنی!
فحش دادن یاد بگیرید نه به این معنی که فحش بدهید بلکه اگر فحش شنیدید تعجب نکنید.
باید یاد بگیرید در میان جماعتی پر از دروغ و نیرنگ و پنهان کاری و سیاس بازی چگونه زندگی کنید.