اگر با کس دیگری بودم، چقدر خوشحال تر می شدم؟
آشوب بزرگترین ترس ماست، ولی شاید بزرگترین خواستهمان هم باشد.
در دنیای امروز، که تبلیغات و رسانههای اجتماعی همۀ آگاهیمان را فراگرفته و همواره آنچه داریم را در سایۀ آنچه میتوانستیم داشته باشیم ارزشگذاری میکنیم، جستجوی همسرِ بهتر نیز وسوسهانگیز شده است. شریک عاطفیمان را دائم ارزیابی میکنیم تا مبادا زندگی ایدئالی را که منتظرش هستیم از دست بدهیم؛ زندگیایی توأم با خوشبختی و رشد شخصی. با وجود آنکه محتمل است پایان این جستجوی طولانیْ رابطۀ عاطفی عمیقتری باشد، آیا نمیتوان صرفا با ایفای هرچهبهترِ نقش همسری به خوشبختی رسید؟
جاشوا کلمن، ایان— در حیطۀ کاری من عجیب نیست که بشنوید کسانی درمورد اینکه آیا با فرد مناسبی ازدواج کردهاند یا نه دچار تردید شوند. این واقعیت دردناکی است و خود من هم در اولین سالهای پس از تولد پسران دوقلویم به آن فکر میکردم. در آن روزها، من و همسرم ساز ناسازگاری میزدیم و جروبحث میکردیم، کاری که حتی تا سر میز ناهارخوری دوستانمان هم کشیده میشد. آنهایی که نگران رابطۀ خودشان بودند، با دیدن ما سرِ راحت بر بالش میگذاشتند. ویژگیهای شخصیتی و نقاط قوت همسرم که اکنون میستایم، به آنها نیاز دارم و ارزشمند میدانمشان در آن روزهای ۳۰ سال پیش بهسختی قابل مشاهده بودند. نه اینکه این ویژگیها در آن زمان نبوده باشد، بلکه میل من برای تبدیل شخصیت درونگرا و باثبات او به کسی که برونگراتر و بیثباتتر باشد چشمم را روی این ویژگیها بسته بود. من فکر میکردم برونگرایی و بیثباتی ویژگیهای خودم است (منهای تحریکپذیری و قضاوتگریام).
این چیزی بود که دلم میخواست. ولی خواستۀ دل لزوماً درست نیست. بخشی از سردرگمی امروز بهخاطر این باور است که خوشبختی و رشد شخصی باید مهمترین عامل در همۀ تصمیماتمان درمورد روابط باشد، و این جهتگیری جدیدی در جوامع غربی است. جامعهشناسانی همچون آنتونی گیدنز مشاهده کردهاند که هرچه زندگیهایمان «متفاوتتر» از چارچوبهای قدیمیترِ دین، سنت، و ازدواج به معنای یک نظام اقتصادی باشد، روابط صمیمانهمان نقش کلیدیتری در شادکامیمان ایفا میکند. فرانچسکا کانسیان و استیون گوردون، با بررسی نشریههایی که بین سالهای ۱۹۰۰ تا ۱۹۷۹ توصیههایی برای ازدواج منتشر میکردند، به روند مشابهی پی بردند: با گذر زمان، توصیههای ازدواج از تمرکز بر اینکه چطور نقش همسری را به بهترین شکل ایفا کنیم به توصیههایی تغییر پیدا میکردند ناظر بر اینکه چگونه، بهعنوان یک فرد، خوشبخت باشیم و هیجانات خود را ابراز کنیم.
در جریان این تغییر از نقش به خود، این پرسش که آیا با آدم درستی زندگی میکنیم بهعنوان عاملی تعیینکننده در هویت، ارزشها و عزتنفس اهمیتی بسیار بیشتر پیدا میکند.
ما دعوت به این پرسش میشویم: مقدار قابلتحمل (و غیرقابلتحمل) کشمکش در رابطه چقدر است؟ اگر با کس دیگری بودم، چقدر خوشحالتر میشدم؟ آیا باید با کس دیگری باشم؟ اگر از رابطۀ فعلی خارج شوم کسی را پیدا میکنم؟ اگر بمانم، این یعنی چجور آدمی هستم؟ اندرو چرلینِ جامعهشناس در کتاب گردونۀ ازدواج: وضعیت ازدواج و خانواده در آمریکای امروز 1 (۲۰۰۹) دراینباره مینویسد:
در فرهنگ فردگرا، رابطهای که بعد از مدتی نیازهایتان را برآورده نکند غیراصیل و پوک است.چنین رابطهای پاداشهایی شخصی را که شما یا شریکتان میتوانید به دست آورید محدود میکند.در این شرایط، جدایی تأسفآور است، ولی باید از این رابطه گذر کنید.
از این دیدگاه، ناتوانی در گذرکردن نشانۀ بزدلی، ناتوانی در حل چالشهای زندگی، و ترس از پشیمانی در آینده است. ولی احساس پشیمانی بسیار رایجتر از چیزی است که میپنداریم. محققی در دانشگاه ایالتیِ سانفرانسیسکو به نام سوزان شیمانوف دریافته است که پشیمانی رایجترین احساس منفی و دومین احساس رایج پس از عشق است. با اینکه پشیمانیهای عبرتآموز گذشته میتواند منجر به تصمیمگیری بهتر در آینده شود، تصور اینکه زندگی با کسی دیگر خوشبختی بیشتری به همراه دارد میتواند یک زندگی معقول یا عاشقانه را دچار مشکل کند. به گفتۀ روانتحلیلگر، آدام فیلیپس، در کتاب تکهمسری 2 (۱۹۹۶): «همیشه کسی هست که مرا بیشتر دوست داشته باشد، بهتر درک کند، و باعث شود بهلحاظ جنسی احساس سرزندگی بیشتری کنم». او در کتاب ازدستدادن: در ستایش زندگی نزیسته 3 (۲۰۱۲) این مضمون را گسترش میدهد: «درواقع، زندگی ما میتواند سوگی طولانی یا ناآرامی بیپایانی باشد، بهخاطر زندگیای که نتوانستهایم تجربه کنیم».
از مراجعان من خواستههای بیش از اندازهای از شریک عاطفی خود دارند: آنها انتظار سطحی از خوشبختی، درک و رضایت را دارند که از توانایی منطقی طرف مقابل خارج است، خصوصاً در این زمانۀ پراضطراب. در جلسات زوجدرمانی، گاهی میشنوم که میگویند «هیچکس غیر از تو از این ویژگی من گلایه نمیکند» و این شاید درست باشد. ولی علت آن در بیشتر موارد این است که هیچگاه با دوستان و همکارانمان مثل شریک عاطفیمان رفتار نمیکنیم.
جستوجو برای کسی «بهتر»، خصوصاً امروزه، وسوسهکننده است: تبلیغات همۀ آگاهیمان را تسخیر میکنند و به این ترتیب دعوتمان میکند که از آنچه دوست داریم متنفر شویم، به آنچه نیاز نداریم احساس نیاز کنیم، و به چیزی که ارزش پیگیری ندارد غبطه بخوریم. اینترنت و قابلیت پیچیدۀ آن در شکلدهی و بازاریابی امیالْ ذهنیتی مقایسهای ایجاد میکند که باعث میشود همواره آنچه داریم را در سایۀ آنچه میتوانستیم داشته باشیم ارزشگذاری کنیم. این باعث میشود مکرراً خودمان و شریک عاطفیمان را ارزیابی کنیم تا ببینیم آیا داریم زندگیای را که میتوانستیم داشته باشیم از دست میدهیم یا نه.
این مشکل چهبسا در نسلهای قبل شدیدتر بوده باشد. تاریخدان، استفانی کونتز، نویسندۀ کتاب جنبوجوش عجیب: معمای زنانگی و زن آمریکایی در آغاز دهۀ ۱۹۶۰ 4 (۲۰۱۱) در ایمیلی میگوید «فکر نمیکنم مردم در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ تصور میکردند زندگی با یک شریک عاطفیِ دیگر خوشبختی بیشتری را به همراه داشته باشد، حداقل نه به این شیوه که میتوانند با کسی دیگر زندگی خوشتری بسازند. فکر میکنم آنها خیال میکردند دیگران همه زندگی خوشی دارند و خوشبختنبودن آنها نشاندهندۀ وجود مشکلی در زندگیشان است. از بین کسانی که با آنها مصاحبه کردهام، تعداد زیادی گفتهاند که با دیدن ازدواجهای موفق و خانوادههای خوشبخت در تلویزیون و شادی در چهرۀ همسایههایی که مشکلاتشان را پشت درهای خانهشان پنهان میکنند احساس شکست میکنند. اگر الان فکر میکنیم میتوانیم صرفاً با تغییر شریک زندگیمان مشکلات را حل کنیم، در قدیم مردم فکر نمیکردند که حق دارند از شریکشان بخواهند تا ‘با یکدیگر’ روی مشکلات کار کنند. در آن زمان سریالهای سیتکام و مقالهها در مجلاتْ تصویری از خانوادۀ موفق ارائه میدادند که بهظاهر از فرمول مشخصی پیروی میکرد و به همین خاطر تقلید از آن راحت به نظر میرسید: تا زمانی که افراد از قوانین مربوط به جنسیت، سن و طبقۀ اجتماعی دورۀ خود (که کاملاً واضح بود) پیروی میکردند، همه در انتهای برنامه خوشبخت میشدند، صرفنظر از مشکلات کوچک یا سوءتفاهمهای مضحکی که طی مسیر با آن مواجه میشدند».
با اینکه زندگیکردن با هم بهخاطر بچهها کاری شرافتمندانه و نجیبانه تلقی میشد، برداشت امروز ما این است که خوشبختی قطبنمایی است که میتواند ما را -درست یا غلط- به این باور برساند که آنچه باعث خوشبختی ماست بهترین چیز برای فرزندانمان به حساب میآید. زیاد از آنهایی که بهدنبال طلاق هستند میشنوم که: «اگر من خوشبخت نباشم، بچههایم هم خوشبخت نخواهند بود» یا «میخواهم به فرزندم الگویی برای یک عشق سالم نشان دهم، بنابراین باید این رابطه را پایان دهم».
ولی باور به جستوجوی خوشبختی، هرقدر هم متقاعدکننده باشد، میتواند هزینههایی برای والدین داشته باشد، حتی اگر شریک عاطفی مناسبتری پیدا کنند. من از طریق مرکز پیمایش دانشگاه ویسکانسین روی ۱۶۳۲ والد که فرزندان بزرگسالشان آنها را ترک کرده بودند پیمایشی انجام دادم و دریافتم که ۷۱ درصد پاسخدهندگان از همسر خود [که والد فرزندشان محسوب میشد] طلاق گرفته بودند. علاوه بر این، در مطالعۀ تعقیبی که بههمراه فیلیپ کوان و کارولین پیپ کوان، استادان بازنشستۀ روانشناسی در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی، انجام دادم دیدیم که والدینِ ترکشدهای که از شریک خود طلاق نگرفته بودند احتمال بیشتری داشت که با فرزندان خود آشتی کنند.
بر اساس تجربیات بالینی من، طلاق میتواند، به چند طریق، خطر رابطۀ پرتنش یا دوریگزینی بین فرزند و والد را بالا ببرد. برای مثال، اگر یکی از والدینْ دیگری را بهخاطر از هم پاشیدن خانۀ -به گمان او- گرمشان ملامت کند، یا به شیوههای دیگری از او بدگویی کند، احتمال اینکه فرزندش او را ترک کند بالاتر میرود. این اتفاق همچنین زمانی میافتد که، علیرغم تلاش والدین برای همکاری با یکدیگر پس از طلاق، بچه با یکی از آنها متحد میشوند. طلاق میتواند دوستپسرها، دوستدخترها، همسرها، برادرخواندهها و خواهرخواندهها را وارد رقابت با کودک بر سر منابع احساسی و مادی کند و باعث شود کودک، در هر سنی که باشد، از تماس با یکی از والدینش اجتناب کند. در آخر، طلاق میتواند باعث شود کودک والدینش را افرادی با نقاط قوت و ضعف ببیند، نه در قالب خانوادهای که در آن عضو هستند.
از سوی دیگر، بعضی والدین، بهخاطر فرزندانشان، تا زمان بزرگشدن آنها در کنار هم میمانند، با این استدلال که خود و فرزندشان را از چالشهای مهمی که پس از طلاق به وجود میآید حفظ میکنند. با اینکه چنین کاری میتواند موثر باشد، گاهی از والدین میشنوم که با تعجب و غم میگویند اگرچه تا زمان بزرگشدن فرزندشان کنار هم ماندهاند، این باعث نشده که پس از طلاق جایگاهشان را بهعنوان والد برای فرزندشان حفظ کنند. اینها معمولاً پدرها و مادرهایی هستند که سرمایهگذاری زیادی روی خوشبختی فرزندشان میکنند، تا قبل از طلاق به هم نزدیکاند، و فکر میکنند تعهدشان باعث میشود رابطهای که با فرزندشان دارند از آنها در برابر آشوب و طوفانِ پس از جدایی محافظت کند.
باوجوداین، فرزندانمان هم نیازها و الزامات خود را برای خوشبختی دارند که گاهی در تضاد با ماست. این موضوع بهخصوص امروزه اهمیت دارد، چراکه چارچوب اخلاقی فرزندان بزرگسال از «به پدر و مادر خود احترام بگذار» به «من باید از خوشبختی و سلامت روان خودم مراقبت کنم» تغییر کرده است. در این پارادایم جدید، ادامۀ رابطه با والدین پس از جداییشان بیشتر منوط به این است که آن والد تا چه حد میتواند بلندپروازیهای فرزند برای داشتن زندگیای همسو با ایدئالهایش از خوشی و رشد را تأمین کند، بلندپروازیهایی که گاهی، ولی نه همیشه، با ایدئالهای والد همسوست.
البته خیلیها هستند که آرزو میکنند ای کاش والدینشان طلاق میگرفتند، یا زودتر طلاق میگرفتند، نهفقط بهخاطر والدین، بلکه به این دلیل که مدام شاهد کشمکشها و ناامیدیهای والدینشان بودهاند. و برخی والدین پس از جدایی یا طلاق نهتنها از فرزندشان دورتر نمیشوند، بلکه به آنها نزدیکتر هم میشوند. علاوه بر این، همانطور که در جای دیگر هم نوشتهام، غیر از طلاق عوامل زیاد دیگری هم هستند که ممکن است فرزندانمان بهسبب آنها از ما دور شوند یا ترکمان کنند.
باوجوداین، حسابوکتابها یا ریسکهایمان دربارۀ آینده نشان میدهد با اینکه میتوانیم بهخوبی بگوییم چه چیزی اکنون باعث ناراحتیمان میشود، لزوماً همیشه نمیتوانیم با اطمینان تعیین کنیم که در آینده چه چیز خوشبختی را برایمان به ارمغان میآورد. تحقیقات نشان داده است ما معمولاً دچار سه سوءبرداشت میشویم: اغراق در میزان کنترل؛ ارزیابی بیشازحد خوب از خود؛ و خوشبینی غیرواقعبینانه نسبت به آینده. ولی وجه مثبت این سوءبرداشتها این است که به ما اجازۀ بخشبندی اضطرابها و ابهامهایمان را میدهد. علاوه بر این، به ما این آزادی را میدهد که اهداف پرریسک ولی پربازده را دنبال کنیم، نتایجی که اگر محتاطتر یا «واقعبینتر» باشیم به دست نمیآوریم.
توهم کنترل میتواند باعث شود در تصمیماتی که لزوماً بهنفع ما نیستند اعتمادبهنفس بیشتری داشته باشیم. علتش این است که خوشبختی آیندهمان نیازمند همکاری و مشارکت کسانی است که ایدهها و طرحهای خودشان را برای زندگیشان دارند، اهدافی که گاهی شدیداً با اهداف ما در تضاد است. این نهتنها فرزندانمان، بلکه شریکهای عاطفی گذشته و آیندهمان را هم شامل میشود. گاهی قربانی تصورات شریک کنونیمان از داشتن زندگی بهتر با شریکی بهتر میشویم -این خواستۀ آنان که ما میتوانیم کسی باشیم که نیستیم: کسی که وقتی ما را دیدند بودیم، یا شاید وانمود میکردیم هستیم. و گاهی شریکمان از زندگیاش چیزی میخواهد که از آنچه زمانی دیگر میخواسته کاملاً متفاوت است: چیزی کمتر مشخص، ساختارمند و قابلپیشبینی. دبورا لوی در خاطراتش، هزینۀ زندگی 5 (۲۰۱۸)، مینویسد «آشوب بزرگترین ترس ماست، ولی شاید بزرگترین خواستهمان هم باشد».
من بهدنبال آشوب بیشتری نیستم. ولی میفهمم که چطور میتواند امکانی برای تغییر و احتمالات جدید به وجود آورد، احتمالاتی که به شیوههای شناختهشده و ازپیشمعلومِ زندگی که راه را بر سایر گزینهها میبندد مرتبط نیستند. ولی این نوع آزادی هم مشکلات خودش را دارد: باعث میشود نبود محدودیت ایدئال شود، و احساسات و پیامدهای مثبتِ ناشی از محدودیتها و الزامات کمارزشتر تلقی شود. من و زن اولم بعدها با کسانی ازدواج کردیم که با مزاجمان بسیار بیشتر سازگار بودند، ولی فرزندی داشتیم که اگر میتوانستیم اختلافاتمان را با یکدیگر حل کنیم و طلاق نگیریم، زندگی راحتتری داشت. دوستان و مراجعانی هم داشتهام که سالها روابطی سرد یا نامناسب داشتهاند ولی از وقتی پدربزرگ و مادربزرگ شدهاند، معنا و باهمبودنی را تجربه کردهاند که وقتی شریک عاطفی بودند از آن محروم بودهاند. شاید هیچوقت بهلحاظ عاطفی با هم جور نشوند، ولی پدربزرگ و مادربزرگ بودن برایشان عمیقاً رضایتبخش و لذتبخش است. آیا با پیداکردن شریکی دیگر، خوشحالتر میشدند؟ آیا اگر طلاق میگرفتند، فرزندانشان خوشحالتر میشدند؟ نوههایشان چطور؟
متأسفانه تنها کسانی میتوانند از ورود به رابطهای بلندمدت یا خروج از آن بهره ببرند که توانایی مالی این کار را دارند. تحقیقات اقتصادی و جامعهشناختی نشان داده است ناامنی مالی و پریشانی چطور بر کیفیت ازدواج و زندگی خانوادگی تأثیر میگذارد. جامعهشناس، الیسون پیو، در کتاب جامعۀ خارغلتان 6 (۲۰۱۵)، نشان میدهد که ناامنی شغلی به روابط صمیمانه آسیب میزند. او دریافته است که ازدواج اول زنانِ «تقریباً تحصیلکرده» (کسانی که چند سالی به دانشگاه رفتهاند) دو برابر بیشتر از زنانی که مدرک دانشگاهی دارند در پنج سال اول با شکست مواجه میشود.
مدرک دانشگاهی نسبت به سالهای قبل کمتر میتواند تضمینی برای زندگی پایدار باشد، ولی هنوز هم سنگری در برابر ناتوانی، اضطراب و استرسی به حساب میآید که ناشی از ناامنی و پیشبینیناپذیری مالیِ مزمن است. ماریان کوپر جامعهشناس در کتاب جداشده: خانوادهها در عصر ناامنی 7 (۲۰۱۴) مینویسد «در دوران سخت، وقتی با همسرمان دچار مشکل میشویم، احساس میکنیم عزیزمان ما را ناامید کرده است، نه سیستم».
آنهایی که تنگناهای مالی دارند برای رسیدن به شادکامی با مشکلات بیشتری مواجه هستند. باوجوداین، ما مرتباً تشویق میشویم که راههای تازهای برای رشد فردی پیدا کنیم. همیشه رژیمی تازهتر برای پیگرفتن، عیبی قدیمی برای کنارگذاشتن، درمانی برای امتحانکردن و مشکلی برای اصلاحکردن وجود دارد. از ما میخواهند آگاهیمان از خود را گسترش دهیم، اصالت بیشتری از خود نشان دهیم و شکوفا شویم. طی این پروژۀ فردیِ ادامهدار، دعوت میشویم که ببینیم آیا به اندازۀ کافی قاطع، اجتماعی و حساس هستیم، یا آیا به اندازۀ کافی از شریکمان -چه برسد به خودمان- توجه دریافت میکنیم؟
وقتی رواندرمانگری جوان بودم، به مراجعانم در مسیری که میخواستند بروند قوت قلب میدادم، خواه پایاندادن به رابطهشان بود خواه ادامهدادن آن. اکنون باملاحظهتر شدهام. توصیههای درمانی از مدلی احتمالاتی پیروی میکنند: اگر رابطه را پایان دهید، احتمالاً خوشبختتر خواهید بود، احتمالاً بچههایتان هم خوب خواهند بود و رابطهتان با آنها خراب نمیشود. ولی مدلهای احتمالاتی مبتنی بر اصول عدمقطعیت هستند. آماردانی به نام نیت سیلور پیشبینی کرده بود که در انتخابات ۲۰۱۶، احتمالاً هیلاری کلینتون پیروز میشود. به همین خاطر مردم از دست او عصبانی شدند، با اینکه او گفته بود ۳۳.۱ درصد احتمال دارد کلینتون انتخابات را ببازد. بنابراین، از دیدگاهی احتمالاتی، این شانس وجود دارد که در صورت ترک رابطه خودتان و فرزندانتان کمتر احساس خوشبختی کنید و رابطهتان با هم تضعیف شود. همۀ ما باید درمورد تصمیمات مقطعی زندگیمان بهترین حدس را بزنیم و امیدوار باشیم بهخوبی جواب میدهد
از کجا میتوان فهمید مشکلْ بیشتر از شماست تا شریکتان؟ چند نشانه وجود دارد: مشکلاتتان با شریکتان بازتابی از مشکلاتی است که با دوستان، همکاران، همسر سابق یا سایر اعضای خانوادهتان دارید. شاید کس دیگری هم به شما گفته باشد رفتارتان بیش از آنچه فکر میکنید مشکلزاست. یا شاید افسردگی داشته باشید و رواندرمانگر یا شخص مورداعتماد دیگری به شما گفته باشد که خلقوخویتان باعث تحریف دیدگاهتان به رابطهتان شده است. از سوی دیگر، شاید سعی کرده باشید بهتر با شریکتان رابطه برقرار کنید و این تلاشها نتیجهبخش بوده و رفتار شریکتان را در جهت مطلوب شما تغییر داده باشد.
همۀ ما نقاط کوری داریم که مانع از درک این میشود که چطور خودمان باعث میشویم شریکمان رفتاری خلاف آنچه میپسندیم انجام دهد. دلبستگی به دیگری، هرچند آرامشبخش است، میتواند چیزهایی را از گذشته فراخوانی کند که باعث خرابی رابطه شود. نیازهای برآوردهنشدهمان در کودکی میتواند به زمان حال بیاید، جاگیر شود، و بخواهد که همین الان برآورده شود. امنبودن تعهد میتواند باعث تنبلی ما شود، به طوری که از عاطفهورزی، توجه و قدرانی روزانه، که به رابطه زیبایی و تعادل میبخشد، غافل شویم. تروماهای قبلیمان میتواند چشم ما را به کارهایی ببندد که باعث میشود دوستداشتنی نباشیم، گویی با این کار والدین طردکنندهمان را تأیید میکنیم.
این نشانهها تضمین نمیکند بیش از آنچه فکر میکنید تقصیر متوجه شماست، ولی میتواند سرنخی برای آن باشد. همۀ رابطهها نمیتوانند بهتر شوند، ولی ناامیدی ذهنی ما همیشه به این معنا نیست که امیدی به رابطه وجود ندارد. گاهی تعمیری کوچک میتواند سود زیادی به همراه داشته باشد، چیزی که من در بیشترِ مراجعانم میبینم.
از سوی دیگر، بعضیها به اندازۀ کافی از شریکشان درخواست نمیکنند. آنها وقتی وارد رابطه میشوند، بهشدت از پذیرفتهنشدن میترسند، نمیدانند مستحق چه چیزی هستند، و مایلاند مدارا کرده و کنار بیایند. جان گاتمن پژوهشگر نشان داده است که بیشترِ روابط بلندمدت نه بهخاطر خیانت ناگهانی، بلکه بهخاطر مرگ با هزاران زخم به پایان میرسند. احساسات روزمرۀ آسیبدیدن یا فهمیدهنشدن که ابراز یا پرداخته نمیشوند، در طول زمان، احساس تعهد و خوشبینی نسبت به بودن با یک نفر در آینده را تضعیف میکند. گاتمن دریافته است آنهایی که روابطی خوب و بلندمدت دارند از آنچه او «چهار سوار آخرالزمان» نامگذاری کرده است دوری میکنند: ایرادگیری، انزجار، بیتوجهی، و دفاعیبودن. وقتی یک یا چند مورد از این عوامل حضور مداوم داشته باشد، میل و تعهد کمرنگ میشود. بعضی روابط باید به آستانۀ فروپاشی برسند تا توجه فرد را به ناراحتیِ طرف مقابل جلب کنند. وقتی به فکر ترک رابطه افتادهاید، خوب است تا زمانی که واکنش طرف مقابل برایتان اهمیت دارد این موضوع را اعلام کنید. مطالعۀ بلندمدت ای میویس هدرینگتون درمورد طلاق، که در کتاب چه خوب چه بد 8 (۲۰۰۲) منتشر شد، نشان میدهد ۲۵ درصد مردان از شنیدن درخواست طلاق همسرشان کاملاً غافلگیر میشوند.
من و همسرم که ۳۰ سال با هم زندگی کردهایم خوششانس بودیم که، قبل از اینکه خیلی دیر شود، زوجدرمانی را امتحان کردیم. اگر زوجدرمانی نبود، نمیدانم آیا رابطهمان ادامه پیدا میکرد یا نه، که این برای خودمان، فرزندانمان، و بقیۀ اعضای خانواده یک تراژدی میشد. جدایی با اینکه گاهی لازم است، نهتنها شریکهای عاطفی را از هم جدا میکند بلکه خانوادهها، دوستیها و اتحادهایی را که ناشی از وفاداری یک طرف رابطه به دیگری است هم مختل میکند.
ویلیام بلیک، در ازدواج بهشت و جهنم 9 (۱۷۷۷-۱۷۹۴) میگوید «هیچگاه نمیدانی چه چیز کافی است مگر اینکه بدانی چه چیز بیشتر از کافی است». درست است، ولی وقتی مدام به شما گفته میشود چنین چیزی وجود ندارد، پیبردن به آن سخت است. این یکی از اندیشههای اصلی امیل دورکیم در اواخر قرن نوزدهم بود: با ازمیانبرداشتن آیینها، سنتها، نقشها و انتظاراتی که قرنها امیال ما را هدایت کردهاند، توانایی فهمیدن این را هم از دست دادهایم که اکنون به آنچه میخواستیم رسیدهایم و میتوانیم دیگر دست از تلاش برداریم. او مینویسد «وقتی چیزی برای متوقفکردن ما وجود نداشته باشد، نمیتوانیم خود را متوقف کنیم. فراتر از لذتهایی که تجربه کردهایم، سایر لذتها را تصور کرده و بهدنبالشان میرویم، و اگر کسی کموبیش همۀ لذتهای ممکن را تجربه کرده باشد، آرزوی غیرممکنها را میپرورد، عطش برای چیزهایی که نیست». نقشهای اجتماعی، هرچند محدودکننده و قدیمی به نظر برسند، حداقل برایمان روشن میکنند که آیا باید توقف کنیم و گلهای رز را ببوییم، یا اینکه خود را در جستوجوی گلهای خوشبوتری که در آن سوی تپه هستند از پا درآوریم.
شاید ارزش بالارفتن از تپه را داشته باشد، شاید هم چیزی که بهدنبالش هستید اصلاً گل رز نباشد. ولی جستوجوی بیپایان خوشبختی میتواند نتیجهای معکوس داشته باشد: بهجای رسیدن به زندگی عمیقتر و پرمعناتر، به چیزهایی برسیم که واقعاً نیازی به آنها نداریم.