«جان پدر کُجاستی؟»/ حال و روز خانواده حنیفه افشار 3 ماه پس از حادثه تروریستی دانشگاه کابل
بیش از 3 ماه از حمله داعش به دانشگاه کابل میگذرد. حنیفه افشارِ ۲۲ ساله یکی از دانشجویانی بود که در این حمله جان خود را از دست داد. حبیبالله پدر حنیفه بعد از ۲۵۲ بار که به دخترش زنگ زد، پیام داد: «جان پدر کجاستی؟»
حسرت پدر ابدی شد؛ حسرتی ساده که تا پایان عمر مثل خوره ذهنش را خواهد خورد. چه میدانست دیدار آخر است؟ انگار یادش رفته بود هر دیداری میتواند دیدار آخر باشد. مخصوصاً در افغانستان که مدتهاست همه چیز طعم خون میدهد، بوی مرگ و انتحار. هزار بار از خودش پرسیده دخترش آن روز موقع دانشگاه رفتن چه بر تن کرد؟ پدر روزها و روزهاست چشمهایش را میبندد و حنیفه را تصور میکند و با خودش میگوید جان پدر آن روز چه پوشیده بود؟ چطور خداحافظی کرد و رفت؟ انگار همه چیز از حافظهاش پاک شده و هیچ به یاد نمیآورد. هنوز وقتی چراغ اتاق دخترها را میبیند که تا نیمه شب روشن است، دلش هری میریزد. آخر حنیفه جان و گلآرا جان هر دو در دانشگاه کابل درس میخواندند. گاهی شبها بیدار میشود تا به دخترها بگوید کمی هم استراحت کنند اما افسوس این روزها فقط گلآرا را در اتاق میبیند و ناگهان به یاد میآورد، حنیفه جان دیگر نیست: «جان پدر کجاستی؟»
بیش از سه ماه از حمله داعش به دانشگاه کابل میگذرد؛ حملهای که در آن ۲۲ دانشجو کشته شدند. حنیفه افشار ۲۲ ساله یکی از دانشجویانی بود که در این حمله جان خود را از دست داد. حبیبالله افشار پدر حنیفه بعد از حمله ۲۵۲ بار به دخترش زنگ زد و وقتی پاسخی دریافت نکرد، پیام داد: «جان پدر کجاستی؟» پیامی که در میان کاربران شبکههای اجتماعی ایران هشتگ شد و بعدها همایون شجریان هم آوازی خواند که در هر مطلعش جمله جان پدر کجاستی تکرار میشد.
در تهران و مشهد بیلبوردهای بزرگی برپا شد که به نشانه همدردی با مردم افغانستان رویش نوشته بودند و از همه زیبا تر برج آزادی که به رنگ پرچم افغانستان در آمد: «جان پدر کجاستی؟» حتی همین حالا هم مردم در کوچه و خیابان گاهی این جمله را تکرار میکنند و به قول افغانستانیها جان پدر کجاستی در ایران تبدیل به قصه شد. اما قصه جان پدر کجاستی چیست؟ کدام پدر به دختری که جانش بود ۲۵۲ بار زنگ زد؟
پدر با اندوه زیاد روز حمله به دانشگاه را به یاد میآورد: «دوازدهم عقرب (آبان) حنیفه جان شهید شد. بیش از سه ماه میگذرد ولی ما تا به حال باور نکردهایم که او شهید شده. من هرچه از احساسم بگویم کم گفتهام؛ انگار یک چیزی گم است. اصلاً در خانه انگار یک چیزی گم شده. بازار یا هر جا میروم دائم فکرم به حنیفه جان است. هر کار میکنم کمی به چیز دیگری فکر کنم نمیشود. زیاد کمبودش را حس میکنم. تا وقتی زندهام دردش کنده نمیشود و از یاد نمیرود. ولی دلم به اینکه شهید شده و جایگاه خاصی نزد خدا دارد کمی آرام میشود. روز حمله برای ما تماس یکی از دوستان آمد که حنیفه و گلآرا دانشگاه رفتهاند یا خیر؟ من هم جواب دادم که بلی حنیفه رفته ولی گلآرا در خانه است. من درحال غذا خوردن بودم که به حنیفه زنگ زدم اما دیدم هرچی تماس میگیرم جواب نمیدهد. غذا خوردن را رها کردم و به راه دانشگاه روان شدم. نگرانی شدید داشتم ولی مرا داخل دانشگاه راه نمیدادند تا اینکه ساعت هفت شب در باز شد و همه مردم که اطراف دانشگاه به سر میبردند داخل شدند.
آمبولانسها، شهیدها را انتقال میداد و رانندههای آمبولانس و بسیاری از مردم که منتظر عزیزان خود بودند گریه میکردند. خیلی از کسانی که منتظر بودند، جسد شهید عزیز خود را پیدا کردند تا اینکه نگرانی من بیشتر از قبل شد. من هم به جستوجوی حنیفه ادامه دادم ولی او را پیدا نکردم تا ساعت ۳ صبح تمام شفاخانهها (بیمارستانها) را گشتم، شوکه شده بودم و دخترم را میان جسدها نمیدیدم.
فکر میکردم حنیفه زنده است یا اینکه ترسیده و جایی پنهان شده یا زخمی است و خودش هم شوکه شده و اسمش را به کسی نگفته. بالاخره به خانه آمدم و به دخترم گلآرا گفتم دخترم منتظر روشنایی صبح هستم آمادگی هر اتفاق و حالتی را داشته باش. بعد از روشنی صبح همراه دخترم گل آرا و خواهرم و شوهر خواهرم و داماد خواهر بزرگم دوباره به شفاخانه رفتیم و حنیفه را جستوجو کردیم. تا اینکه در شفاخانه «۴۰۰ بستر» دخترم، خواهرش را شناخت و گفت این حنیفه است. درحالی که من شب همه شفاخانهها را دیده بودم ولی جسدها در نظرم شبیه هم میآمد و نتوانسته بودم دختر خودم را بشناسم…»
پدر آن روز به قول خودش حدود دو صد و پنجاه و دو بار (۲۵۲) با دخترش تماس گرفت و بعد نوشت جان پدر کجاستی؟ فکر میکرد شاید دخترش گروگان باشد یا جایی باشد که به دلایل امنیتی از ترس نتواند جواب تلفنش را بدهد: «شاید هم همه پدر و مادرها همین پیام جان پدر کجاستی را نوشته باشند. چون همه پدرها نگران بودند و ما در شرایط ترس و نگرانی شدید به سر میبردیم. از هر کی پرسان میشدیم، یکی میگفت خواهرم در دانشگاه است. یکی میگفت دخترم…»
گلآرا خواهر حنیفه در رشته طب (پزشکی) در دانشگاه کابل درس میخواند و حنیفه دانشجوی رشته اداره و پالیسی عامه بود. آنطور که خانوادهاش میگویند رشتهای که حنیفه جان در آن درس میخواند رشتهای جدیدالتأسیس در دانشگاه کابل است؛ شامل سه بخش حقوق، اقتصاد و مدیریت و حنیفه دانشجوی ترم هفتم بود و چیزی تا فارغالتحصیلیاش نمانده بود. خانواده حنیفه هرگز تصور نمیکردند برای دخترشان و دیگر دانشجوها در دانشگاه اتفاقی بیفتد و با اینکه زندگی در افغانستان نبرد هر روزه با انتحار و انفجار است اما به رگبار بستن دانشجویان در دانشگاه کابوسی بود که هرگز به ذهن کسی هم خطور نمیکرد.
اصلاً فکر نمیکردم در دانشگاه چنین اتفاقی بیفتد. همیشه تشویش مسیر و راه را داشتم که نکند حادثهای در جریان راه خانه تا دانشگاه بیفتد و همیشه فکر میکردم دانشگاه جای امنی است. من ۴ فرزند داشتم؛ حنیفهجان فرزند بزرگم بود
پدر معمار است و به قول خودش هر کوششی کرده تا بتواند خواسته دخترانش را که فقط درس خواندن بود اجابت کند: «اصلاً فکر نمیکردم در دانشگاه چنین اتفاقی بیفتد. همیشه تشویش مسیر و راه را داشتم که نکند حادثهای در جریان راه خانه تا دانشگاه بیفتد و همیشه فکر میکردم دانشگاه جای امنی است. من ۴ فرزند داشتم؛ حنیفهجان فرزند بزرگم بود و بعد گلآرا و یک دختر و یک پسر دارم. من حنیفه را گاهی مادرم صدا میکردم چون مادر خودم را در کودکی از دست داده بودم. این روزها سر مزار حنیفه میروم و تصور میکنم مرا صدا میکند و میگوید من زنده هستم…
حنیفه همان روز که شهید شد صبح اول وقت بیدار شد. صبحانهاش را خورد و همان روز برای ترم جدید خود از من پول خواست. من پول دادم اما آن روز درست ندیدمش؛ حتی ندیدم چه پوشیده. هر روز دروازه بیرونی را برایش باز میکردم ولی آن روز ندیدمش. وقتی به تحسین نامهها و تقدیرنامههایش نگاه میکنم که حدود ۲۰ عدد است افسوس زحمتها و بیدارخوابیهایش را میخورم. او و خواهرش آنقدر با علاقه درس میخواندند که من هم همه کوشش خود را میکردم تا حمایتشان کنم. ولی الان یک داغ کلان در دلم است چون همیشه حنیفه میگفت درس میخواند و همه کاری میکند تا زحمتهای من را جبران کند. فکر و ذکر دخترم درس خواندن بود.»
پدر و خواهر حنیفه از ویژگیهای حنیفه جان میگویند؛ اینکه او یک دختر منظم و پاک بود، همیشه برنامههایش را دقیق انجام میداد و اوقات خود را منظم تقسیم میکرد، برای هر کاری یک وقت مشخص داشت و نظم و ترتیب و پاکی حنیفه را در همه کارهایش میشد دید چه در لباس پوشیدن، چه در برنامههایش.
گل آرا، خواهر حنیفه میگوید: «حنیفه جان مطالعه کردن را خیلی دوست داشت و برای وقت خود خیلی ارزش قائل بود. حتی در مسیر خانه تا دانشگاه یک صدای آموزشی یا انگیزشی میشنید یا حتی اگر خانه فامیلها میرفتیم اگر صحبتها مفید نمیبود و گپها مؤثر نبود که فیض ببریم حنیفه با خود کتاب یا کتاب الکترونیکی میآورد و مطالعه میکرد.
حنیفه خیلی آرام و صبور بود یعنی از نهایت شکیبایی برخوردار بود. سحرخیز بود، قرآن کریم را همیشه با تفسیر و ترجمه میخواند و میگفت اگر میخواهیم راهکار زندگی را پیدا کنیم باید قرآن را با ترجمه بخوانیم. قانع بود و از زندگی شکایت نمیکرد. حنیفه هیچوقت زود تسلیم نمیشد و همیشه مبارزه میکرد. حنیفه در دانشگاه خیلی زیاد درس میخواند و برای اینکه در رشته خودش متخصص شود کتابهای زیادی مطالعه میکرد و به خاطر اینکه در بورسیه کامیاب شود و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود خیلی خوب انگلیسی بلد بود و میخواست آمادگی تافل را شروع کند.»
پدر حنیفه جان هم میگوید او از راه علم و دانش میخواست به خانواده و وطن خود خدمت کند. او افغانستان را خیلی دوست داشت و اهداف معنوی داشت و میخواست به بلندترین نقطه معنویت برسد. حنیفه همیشه نماز اول وقت میخواند و همیشه و همیشه درحال مطالعه و درس خواندن بود. هر شب میدیدم لامپ اتاق روشن است و حنیفه بالا سر کتاب خوابش برده. حنیفه از صنف اول تا دانشگاه همیشه شاگرد ممتاز بود و من افسوس زحمتهایش را میخورم. همیشه میدیدم اطفال (بچههای) امروزی را پدر و مادرشان آماده میکنند که به مکتب و مدرسه بروند اما دختران من همیشه صبح زود بیدار و خودشان آماده میشدند و به مکتب میرفتند. کینهای نبود، مهربان بود و به خیلی از همکلاسیهایش زبان یاد داد. خیلیها میآمدند خانه میگفتند از حنیفه راهنمایی میخواهیم. کوشش میکرد به همه کمک کند، مشکل درسی همه را حل میکرد. حنیفه جان هیچ وقت اسراف کار نبود، یک مداد کوچک دستش میگرفت و میگفت نباید اسراف کرد. تمام صفحههای کتابش را مینوشت.
من افسوس کوششها و بیدارخوابیهایش را میخورم که همیشه بیدار بود و درس میخواند. با همه زحمتهایی که میکشید و درسهایی که میخواند باز از من میپرسید دوست داری چه غذایی برائت درست کنم پدرجان؟»
پدر در محاکمه عادل شرکت کرده؛ کسی که مسئولان امنیت ملی افغانستان دستگیرش کردهاند و خودش هم اعتراف کرده که عامل حمله بوده است. او در محکمه اقرار کرده که عضو گروه داعش است. به اعدام محکوم شده اما هنوز خانوادهها نمیدانند محکمه دوم و سوم چه زمانی برگزار میشود.
اما حبیبالله افشار چقدر درباره پیام جان پدر کجاستی شنیده است؟ آیا میداند که درباره این پیامش در ایران شعرها سرود شده و این گفتهاش در ایران تبدیل به قصه شده؟ میگوید: «نمیدانم این پیام را چند بار نوشتم. اصلاً نمیدانم چه نوشتم. بعد گفتند نوشتهای جان پدر کجاستی؟ ما پریشان بودیم که خدایا چه شده؟ یکی خواهر بود یکی مادر، یکی پدر… هزار گپ توی دلمان میزدیم که چرا تلفن را جواب نمیدهند. این پیام را در افغانستان به دشت و بازار ندیدم. اما در مراسم که ما را دعوت میکردند یا ختمهایی که رفتیم شعرهایی بود که آخرش همین بود. جان پدر کجاستی. آن وقت که آهنگ را شنیدم خیلی در دلم اثر کرد.
به رونمایی کتاب عقرب تاریک که به یاد شهدا نوشته شده هم رفتم؛ هر مطلع شعر میگفت، جان پدر کجاستی. با اینکه زیاد اهل شبکههای اجتماعی نیستم اما خیلی از نوشتهها را دیدم؛ در اخبار دیدم مردم ایران همه همدردی میکردند. آهنگها را در تلویزیون گوش دادم و پرچمها و پارچههایی دیدم که بر آنها نوشته شده بود جان پدر کجاستی؟ یک خواننده ایرانی به نام همایون شجریان هم یک آهنگ خوانده که آن را هم شنیدهام. در افغانستان روزنامه ۸ صبح از من مصاحبه کردند و با عنوان جان پدر کجاستی چاپ کردند.»
اما بر گلآرا افشار خواهر حنیفه این روزها چه میگذرد؟ او که باید هر روز به دانشگاهی برود که جای خالی خواهرش توی چشمش میزند: «من و حنیفه با هم یک جا دانشگاه میرفتیم. از وقتی که او شهید شده من تنها میروم. حال روحیام آن اوایل اصلاً خوب نبود. خصوصاً روز سوم خواهرم بود که من امتحانهای نهایی دانشگاه را سپری میکردم. خیلی آن روزها برایم سخت گذشت. چشمم که به عکس شهیدان و خواهرم بر در و دیوار دانشگاه میخورد، نمیخواستم ببینم. نمیتوانستم تحمل کنم و در راه گریه میکردم.
الان هم دانشگاه میروم اما غمگینم خصوصاً اگر کسی از حادثه بگوید یا من را یاد آن حادثه بیندازد قلبم میسوزد. همه محصلین بیگناه را مظلومانه شهید کردند. وضعیت افغانستان قسمی که شما شاهدش هستید همه روز انتحار و انفجار است. ترس ما این است که مبادا برای من هم چنین مشکلی پیش بیاید. فضای افغانستان امن نیست؛ وقتی از خانه بیرون میروی امید نداری که دوباره به خانه میآیی یا نه؟ من میخواهم همه اهداف خواهرم را به دست بیاورم اما روزهای سختی را میگذرانم. خودم را مجبور میکنم درس بخوانم و اگر حنیفه نیست راهش را ادامه میدهم. در دانشگاه امن نیستیم چه برسد در راه و ماشین که اصلاً اعتبار نیست. نمیدانیم ما اصلاً زنده میمانیم یا نه؟»
حسرت پدر حنیفه ابدی شد، حسرتی که تا پایان عمر با او و خانوادهاش میماند و ترسی شدید از آینده. ترسی جاری در افغانستان که هر بار عزیزی از در خانه بیرون میرود باید فکر کنند آخرین دیدارشان است. کشوری زخمخورده که مدتهاست در آن همه چیز طعم خون میدهد و بوی مرگ و انتحار.
منبع: روزنامه ایران
66