روایت مستند از یک روز شستشوی جنازه در غسالخانه؛
آرامش در حضور مردگان!
آدمیزاد گاهی راهپایش به جایی باز میشود که فکرش را هم نمیکند؛ کوچهای، خیابانی، مغازهای یا حتی بیابانی که قبلاً توی رویاها دیده بودش. برای من همین شد.
مسعود حکمآبادی: خیلی بیمقدمه سر از جایی در آوردم که حالا هرچه از آن برای کسی تعریف میکنم، باورش سختتر از قبل است؛ من هفتم مهرماه به غسالخانه بهشت رضا(ع) مشهد رفتم و کنار آدمهای خالص آنجا مُرده شستم!
زندههای ترسناک!
صبح اول وقت که پایم را گذاشتم توی بهشت رضا(ع)، صدای زاری مردم توی گوشم پیچید و من میدانستم اتفاقاً باید درست و دقیق، به سمت همین صداها بروم. منبع این اشک و آهها مشخص است؛ پشت درب سردخانه و غسالخانه، جایی که مردم عزادیده منتظرند جنازه بیجان، اما غسل و کفن شده عزیزشان را برای خاکسپاری تحویل بگیرند.
از جلوی مردمی که تقریباً همهشان مشکیپوش و گریهکن بودند گذشتم و به درب سفید کوچکی رسیدم، ساعت از 6:30صبح گذشته بود که زنگ آیفون را زدم و مردی قویهیکل آمد و درب را باز کرد، خودم را معرفی کردم؛ «حکمآبادی هستم، اومدم برای کمک به غسل و کفن جنازهها» لبخند ملیحی تحویلم داد، استقبال گرمی کرد و پشت سرش من را به داخل برد. در اتاقک کوچک همان اول ساختمان، یک لباس یکبار مصرف سرهمی داد تنم کردم و بردم به یک سالن بزرگ که در عین گرمای هوا، سردی از همهجایش میبارید؛ مخصوصاً از سنگهای دیوار و زمینش که معلوم بود تازه شسته شدهاند. مات و مبهوت داشتم به در و دیوار نگاه میکردم، 7سکوی کوچک مثل اپن آشپزخانه که کنار هرکدام یک شیر آب و شیلنگ بود و آنطرفترش یک سری وسایل خردهریزه مثل صابون، لیف، پارچ و کلی پنبه که قبلاً توی دماغ و دهان میتهای در حال دفن دیده بودم.
مردی که در را باز کرده بود پشت سرم درآمد، گفت: «اسم من احمده، شما بگو ببینم از مرده که نمیترسی؟» خندیدم، گفتم: «از زنده هم نمیترسم!» با دستهای درشتش زد پشت شانهام و گفت: «آفرین به این روحیه جهادی... الان رفقا میاین و کارو شروع میکنیم» هنوز توی فکر بودم؛ اینجا واقعاً غسالخانه است؟ چرا کسی نیامده؟ مردهها کجا هستند؟ من باید چه کار کنم؟ توی همین خیالها بودم که احمدآقا یک سری پارچه سفید جلویم گذاشت و گفت: «تا بچهها میان همینا رو پارهپاره کن از توش بندهای بلند در بیار لطفا» مشغول همین کار شدم که کمکم چندنفری که مشخص بود از کارکنان آنجا هستند وارد شدند، در همان اتاق اولی لباسشان را عوض کرده بودند و حالا انگار وارد محل کار اصلیشان شدند. تعدادشان که به 7نفر رسید، احمد بلند پرسید: «رفقا آمادهاید؟ یک صلواتی عنایت بفرمایید».
کفنهای اختصاصی
احمد که سرپرست غسالخانه بود رفت پای دستگاه نوارنقاله، یک دکمه زد که تلویزیون کوچک روی برد دیواری روشن شد، از روی همان که با دوربین مداربسته پشت درب را نشان میداد فهمید چندین میت توی تابوت، پشت درب منتظرند تا وارد شوند، دکمه را زد، نوارنقاله روشن شد و جنازهها یکییکی وارد سالن سرد غسالخانه شدند.
این برنامه هرروزشان بود، برای همین چیز تعجبآوری برای خودشان محسوب نمیشد، یک آقایی وقتی جنازه را تحویل میگرفت از خانواده مرحوم میپرسید که چیزی همراهش ندارد؟ معمولا اگر میتی را خیلی خانوادهاش تحویل میگرفتند کفن اختصاصی برایش میفرستادند و آقای تحویلگیرنده کفن را هم میگرفت و با ماژیک روی پلاستیک نام مرحوم را مینوشت و میانداخت قسمت کفن و بستهبندی. البته که کفنکنندهها با پارچههای خود غسالخانه آنها را کفن میکردند، اما اگر کسی کفن دیگری برای عزیز از دسترفتهاش آورده بود که لابد به جایی تبرک کرده بود، اینها روی کفن اصلکاری میپیچیدند تا خواسته خانواده آنها هم انجام شده باشد.
احمد نشست روی صندلیاش زیر یک تخته وایتبرد بزرگ، هر جنازهای که وارد میشد، مشخصاتش را روی تخته مینوشت و با کد غسال، کسی که قرار بود جسد را شستشو دهد مشخص میکرد، هر غسال پای یک تختسنگی بود و هرکدام یک کد اختصاصی داشتند. وقتی احمد کد غسال را روی تخته مینوشت، غسال میآمد و جنازه را میبرد روی تختسنگی خودش. اولی که آمد، غسال یک طرف مرحوم را گرفت و با اشاره به من گفت که یعنی طرف دیگرش را بگیرم و روی تخت بگذاریمش و تابوت را از همان راهی که آمده، اما خالی، به بیرون برگردانیم.
خم شدم سر جنازه اول را که گرفتم چشمانش باز بود، خیره شدیم بههم، انگار داشت نگاهم میکرد، شب قبلش کلی خواب دیده بودم که مردهها بابت اینکه تمیز میشورمشان از من تشکر میکنند. با پیرمرد بیجان بههم خیره شدیم، لباس مرتبی هم تنش بود، نمیدانم چرا یقهاش را درست کردم، خط تای زیر گردنش بههم خورده بود. کسی که آن طرف جنازه را گرفته بود صدایم کرد: «تا ظهر میخوای هر جنازهای بیاد همینجوری نگاش کنی؟ بردار بریم دیگه خانوادهش منتظرن» به خودم آمدم، گذاشتیمش روی تختسنگی اول و تحویل پیرمرد غسالی دادم که سرزندگی توی صورتش موج میزد، میخندید و مرده میشست.
مقدمات شکلاتپیچی
احمد صدایم کرد؛ «میشوری یا کفن میکنی؟» گفتم: «فرقی نداره، دستم به هر کاری میره» گفت: «فعلاً واستا بالاسر میتهای شسته شده، کمک کن کفن شن، باز خواستی بری سمت شستشو برو» پسر جوانی مسئول بخش کفن کردن بود، به گمانم چهرهاش به روحانیون میزد، فکر هم نمیکنم اشتباه کرده باشم، لحن آرامی داشت و با آرامش شکل کفن کردن را یاد داد، بعد هم آموزش دقیق گره کفن با تاکید بر اینکه این گره باید آنقدر محکم باشد که در سرازیری قبر یک وقتی باز نشود و میت از توی پارچهها بیرون بیفتد! انصافاً گره کفن خیلی قلق سختی داشت. طول کشید تا یاد گرفتم، اما دیگر آنقدر محکم و خوب میبستم که حسین آقا میگفت: «ایشالا پارچه به ضریح آقا ببندی به همین محکمی».
حالا فهمیدم تکه پارچههایی که سر صبح درست کردم همین بندهای کفن بوده که باید 4جای میت میبستیم؛ اولی زیر کتفش، یعنی به قول خودشان شانههای جنازه را لمس میکردیم و چهارانگشت پایینتر اولین بند را میبستیم، دومی را میآمدیم زیر کمرش، درست انتهای انگشتان دست میت، طوری که روی دستش بسته نشود، بعدی را بین زانو و کف پا، روی ساق میبستیم و آخری هم خارج از بدن میت، پایین بدنش میبستیم. همه اینها که تمام میشد یک بند روی جنازه میگذاشتیم که وقتی مرحوم را تحویل خانوادهاش دادیم صورتش باز باشد و شناسایی کنند، بعد آن بند اضافه را بالای سرش ببندند و به قول غسالها شکلاتپیچ کنند و بفرستنش توی خاک!
ما که مشغول این آموزشها بودیم تقریبا همه تختههای سنگی غسالخانه پر از میت بود و صدای شرشر آب از شستشوی آنها سالن را برداشته بود، اما انگار برای همه کارمندان آنجا، این عادیترین فضای ممکن برای کار کردن بود، آنها همه را به یک چشم میشستند بدون اینکه دقت کنند دلیل فوت بنده خدا چه بوده؟ پای یک تخته سنگ پر از خون بود، این یعنی مرحوم توی تصادف از دنیا رفته و یا هر جنازهای که برای خودش دلیلی داشت، فقط احمد جنازههای کرونایی را مشخص میکرد، چرا که کفنکنندهها بایستی علاوه بر همه کارهای کفن، یک لایه اضافه پلاستیک هم روی جنازه کرونایی میکشیدند و تحویل خانوادهاش میدادند.
خداحافظ گلپسر
ساعت نزدیک 10صبح شده بود و تعداد جنازههای شسته شده و شسته نشده آنقدر زیاد بود که روی برانکاردهای موجود در غسالخانه، مردهها را 2تا 2تا میگذاشتیم. احمد هم خیلی تأکید به حفظ حرمت جنازه داشت و میگفت اگر قرار است جنازهای اینجا منتظر باشد تا دنبالش بیایند، در همان زمان کوتاه رو به قبله باشد، یا میگفت اگر جنازهای را با جنازه دیگر روی یک تخت قرار میدهید حتماً مراقب باشید ضربهای به هیچکدام وارد نشود.
دستهای من از شدت گره زدن بندهای زمخت کفن قرمز شده بود، شروع کردم به مالیدن انگشتهایم و کمی از بخش کفن دور شدم و رفتم لای غسالها، یکی که انگار منتظر بود چشمش به من بیفتد صدایم کرد، گفت: «همین رو ببر کفن کنن، بچهس، احتمالاً زود بیان دنبالش» رفتم جلو، جنازه یک پسربچه حدود 12ساله بود؛ زیبا و خوش برورو، شک ندارم از زمان آرایشگاه رفتنش هنوز 48ساعت نمیگذشت، یک آقا پسر تپل و مپل و شیک که آقای غسال مثل بقیه شسته بودش، برانکاردش را کشیدم سمت کفنکنندهها و کمک کردم تا زودتر کفنش کنند. توی همین فاصله چند جنازه دیگه هم آماده تحویل شدند و تخت برانکارد برای نگهداری آنها کم آمد. احمد آمد جلو، انگار که این کار برایش عادی باشد، پسربچه را از روی برانکارد برداشت و داد توی بغل من، گفت: «چند دقیقه نگهش دار، الان خانوادهش میان» صورت پسر باز بود، موهای بلندش که دماسبی بسته بود باز شده بود و غسال گذاشته بود پشت سرش تا توی صورتش نباشد. 10دقیقهای بچه توی بغلم بود، انگار زنده بود، انگار داشت نگاهم میکرد، انگار میخندید به ما، انگار فخر میفروخت که زود فهمیده این دنیا جای ماندن نیست. خیره شده بودم بهش، احمد گفت: «بذارش روی نوار نقاله» دستگاهی که به سمت خروجی میرفت با دستگاهی که جنازهها را وارد غسالخانه میکرد تفاوت داشت، بچه را آرام گذاشتم روی نوارنقاله، نحوه کار با دستگاه و تحویل جنازه به خانواده مرحوم را یاد گرفته بودم، درب کوچک پایین دستگاه را باز کردم، خانواده مرحوم را صدا کردم و کاغذ رسید تحویلشان را چک کردم، جمله تکراری احمد را به آنها گفتم: «صورتش بازه، احراز هویت کنید بعد از رو دستگاه بردارید» و دکمه را زدم تا جنازه بیرون برود.
نمایش عزا از تلویزیون
هر جنازهای تحویل میدادم از توی دوربین نگاه میکردم بیرون چه خبر است، اصحاب مصیبت تا چشمشان به صورت بیجان عزیزشان میافتاد، از خود بیخود میشدند، میزدند زیر گریه، آنقدر که توجه نمیکردند یا شاید دلشان نمیآمد که بند بالای سر جنازه را ببندند و آن را از روی دستگاه بردارند، ما هم تا وقتی جنازه بعدی را قرار نبود تحویل دهیم به خانواده کسی فشار نمیآوردیم که زود جنازهاش را از روی دستگاه بردارد. نقطه مقابل اینها هم بود؛ خانوادههایی که کمترین اشکی نمیریختند، گریه نمیکردند، معلوم نبود چه به سرشان آمده بود، یا منتظر چنین مرگی بودند، یا با شرایط کنار آمده بودند که خیلی منطقی جنازهشان را از روی دستگاه برمیداشتند و میرفتند و برای نماز و مراسم تدفین.
یک بار خیره شده بودم به تلویزیون کوچک روی دیوار و مشغول تماشای ماتم مردم بودم که احمد تلفن را برداشت و شروع کرد با دفتر اداری به حرف زدن: «آقا ما کلی جنازه شستیم چرا کسی نمیاد تحویل بگیره؟ جا نداریم نگه داریم اینا رو، بچههای ما که گناه نکردن توی این کرونا میان سر کار، اصلا کرونایی نباید اینجا بیاد که، حالا ما برای رضای خدا کارو پیش میبریم اما تورو امام حسین(ع) کارای اداری ملت رو زود انجام بدین بیان ببرن جنازهها رو» راست میگفت 10-12 جنازه گوشه و کنار غسالخانه، کفنشده منتظر بودند تا کسی تحویلشان بگیرد، حالا حتی جا نبود تا جنازه بعدی که آماده میشود را نگه داریم، برای همین فرد تحویلگیرنده جنازه، عجلهای برای گرفتن جسد اموات نداشت، درب کوچک بالای نوارنقاله را باز میکرد و میگفت: «خدا بیامرزش... بذار بیرون باشه تا صدات کنم، این داخل، جا نیست» و بعد با خیالی مینشست به چایی خوردن و حرف زدن. این برنامه روزانه همه کارکنان آنجا بود. برنامه بیتفاوتی به مرگ، برنامه عادیانگاری شرایط. چیزی که برای ما غیرممکن بود. گاهی در آن گیر و دار آنقدر از برخورد آنها متعجب میشدم که حس میکردم انگار اینجا جهان واقعی نیست. یک بار حتی وقتی به احمد گفتم «یک دقیقه برم بیرون هوا بخورم؟» به شوخی جواب داد: «از در بری بیرون که دیگه نمیتونی برگردی» و با این جمله ساده او، این فضای سورئال بیشتر برایم مسجل شد.
کوچکترین مردِ ماجرا
توی دوربین انگار چیزی توجه مرد تحویلگیرنده را جلب کرد، چیزی که البته برای خودش جای تعجب نداشت، درب کوچک را باز کرد و گفت «بدهش به من» یک نفر از آن طرف دیوار یک ساک ورزشی تحویل او داد و رفت. کنجکاو شدم، جلو رفتم، آقای تحویلگیرنده هم تعلل نکرد و ساک را داد دست من، هنوز سرش را باز نکرده بودم که رو به احمد گفت: «آقا... نوزاد اومده، بده یکی که دستش تنده کارشو انجام بده» زیپ ساک ورزشی را باز کردم، یک نوزاد بود که بعید میدانم 4-5روز بیشتر عمر داشت؛ یک آقا پسر کوچولوی ناز که میشد در آینده هزاران هزار آرزوی کوچک و بزرگ داشته باشد، طبق گفته احمد دادمش به یکی از غسالها، 5دقیقهای آماده شد و او هم بدون تشریفات تخت و برانکارد توی بغلش گرفت و تحویل خودم داد تا کفنش کنم، نوزاد طفلک با 3تا بند کوچک کارش تمام شد، توی بغلم نگهش داشتم، نه آنقدر بزرگ بود که تختی برایش اشغال کنیم، نه آنقدر بیاهمیت که کنار بگذاریمش، گذاشتمش روی میز کار احمد. به همه این ماجراها کسی کمترین واکنشی نشان نمیداد. انگار روزانه هزاران جنازه نوزاد اینجا شسته میشود، انگار برای کسی مهم نیست این آقا پسر قرار بوده چه بشود و انگار فقط من بودم که هنوز فضا، برایم عادی نشده بود.
توی تلویزیون دیدم یک نفر ایستاده و زنگ میزند، درب دستگاه را باز کردم، گفت: «یک نوزاد داشتیم» توی صورت مرد خیره شدم، انگار برای او هم زیاد مهم نبود، تک و تنها آمده بود تا نوزادش را ببرد یک جایی دفن کند. جنازه تقریبا 3کیلوییاش را برداشتم، نیازی به راه انداختن نوارنقاله نبود، دودستی از توی همان درب کوچک تحویل مرد دادمش و مرد که چهره نوزاد را نمیدید، بوسهای به قلبش زد و از کادر تصویر خارج شد.
تخصص خونشویی!
ساعت داشت 2ظهر را نشان میداد، اما مشخصاً غسالها ساعتشان را ساعت رسمی کشور جابجا نکرده بودند و در حقیقت ساعت یک ظهر شده بود. به احمد گفتم: «اگه ممکنه من برم» خنده معناداری زد که یعنی هنوز برای خسته شدن زود است. با همان شوخطبعی خاصش گفت: «همهمون میریم» و ازم خواست تا پایان وقت اداری تحمل کنم. دوباره چسبیدم به کار، هنوز نوارنقاله ورودی داشت باقدرت کار میکرد و من در همه بخشها به کارکنان آنجا کمک میکردم، نه به خاطر اینکه خیلی آدم خوبی باشم؛ به خاطر حس کنجکاوی و اینکه شاید دیگر اینطرفها گذرم نیافتد. آقای تحویلگیرنده یک میت را از خانوادهاش گرفت و صدایم کرد: «اینو بفرست رو تختسنگی 5» برایم جالب بود که منتظر نماند تا احمد کد غسال را مشخص کند و خودش بدون هماهنگی اعلام کرد که کدام غسال این جنازه را بشوید. یکتنه جنازه سنگین و قویهیکل مرد را از توی تابوت کشیدم روی برانکارد تا ببرمش روی تختسنگی شماره5، توی مسیر کوتاه، زیپ کاور جنازه را باز کردم تا بلکه به جواب سوالم برسم. چشمم به صورت یک مرد پر از خون افتاد، از سر و صورتش خون میبارید، احتمالاً تصادف بدی کرده بود. جنازه را که تحویل دادم برگشتم پیش احمد، ترسیدم اشتباهی کرده باشم، برایش توضیح دادم که بدون هماهنگی او و با دستور آقای تحویلگیرنده با جنازه چه کردهام. احمد با خونسردی گفت: «آره... جسدهای پر از خون رو میدیم حاج حسن. تخصصش همینه، اونا کار سختیان».
آنطرفتر حاجحسن 2تا غسال دیگر را بسیج کرد که با شیلنگ آب جاری بایستند زیر تختسنگی که مبادا خونها در سراسر غسالخانه جاری شود، حاجحسن میشست و دو نفر دیگر با شیلنگ خونهای انبوه را به سمت چاه سرازیر میکردند. برای اولین بار کمی حالم بد شد و این دفعه بیهماهنگی رفتم به سمت اتاق لباسپوشیدن. از کنار یکی دو تا جنازه که از صبح روی تخت یک کنار جا خوش کرده بودند گذشتم. چکمههای پلاستیکیام را درآوردم و وارد اتاق شدم. یکی از غسالها به نماز ایستاده بود. تا لباسم را عوض کردم نماز او هم تمام شد. خداحافظی کردم. دم رفتن گفت: «روز سختی بود، نه؟ کاش کلی بهش فکر کنی» و محکم دستم را فشار داد و بدرقهام کرد.
آخرین دیدار بیسرانجام
چند وقت بعد هوس کردم دوباره این مسیر را بروم. گوشیام را برداشتم به همان کسی که دفعه قبلی با پیامک دعوتم کرده بود به این کار، پیامک زدم، اما جوابی نداد. تماس گرفتم، گوشیاش خاموش بود. چندروز درگیر همین هماهنگی بیسرانجام بودم و از کسی جوابی نگرفتم.
یک روز صبح به روال قبلی وسایلم را جمع کردم و رفتم بهشت رضا(ع) زنگ غسالخانه را زدم، یکی آمد پای در، خودم را معرفی کردم، بیتفاوت گفت: «خب؟» گفتم: «آمدم کمک کنم» گفت: «کمک میخواستیم؟» گفتم: «احمدآقا منو میشناسه» با بیتفاوتی گفت: «احمدآقا نداریم اینجا» گفتم: «10روز پیش آمدم، کمک کردم، مرده شستیم» گفت: اشتباه میکنی پسر خوب. مسئولیت هرکسی اینجا معلومه. آدم غریبه نمیتونه برای کمک بیاد» تعجب کردم، بیشتر از تعجب منگ شدم، انگار همهچیز عوض شده بود. پرسیدم: « نمیشه یک دقیقه بیام داخل؟» درب را باز کرد، رفتم داخل، ساعت روی دیوار 7 و نیم را نشان میداد و که میشد 6 و نیم جدید. تختههای سنگی خالی بود، انگار سالها بود کسی پایش را آنجا نگذاشته بود. پیرمرد پشت سرم آمد: «دیدی؟ متوجه شدی خبری نیست. برو پی کارت» این را نه با ادبیات بد که با یک لحن خاصی گفت که بهم برنخورد. در و دیوار را نگاه کردم و رفتم.
جلوی درب خانواده یکی از دوستانم را دیدم، منتظر بودند جنازه پدرشان را تحویل غسالخانه بدهند، کمکشان کردم، جنازه را گذاشتیم روی نوارنقاله. نیم ساعتی گذشت، یکی درب دستگاه را باز کرد، دستش را آورد بیرون و گفت: «برگه فوت رو بده» دادیم، گفت «خدا بیامرزه، 40دقیقه دیگه از درب خروجی تحویلش بگیرید، تا وقته کارهای تسویه حساب رو بکنید معطل نشین» صدای شرشر آب با آن آهنگ خاصش توی گوشم پیچید، از یک طرف شیلنگهایی که باز بود و آب جاری میآمد و از طرفی صدای مقطع ریخته شدن آب سرد با پارچ آب روی بدن جنازهها. رفتیم پای دستگاه تحویل، سناریو درست تکرار شد، جنازه پدر دوستم را گذاشتند روی دستگاه، یکی سرش را آورد جلوی در و گفت: «شناساییش کنید، بعدم این بند رو ببندین بالای سرش، بلدین یا یاد بدم؟» گفتم: «من بلدم» پوزخندی زد و گفت: «باریکلا به تو» و درب دستگاه را بست. صدای شیون خانواده مرحوم توی سرم پیچید، پدرشان را که دیدند آخرین گره کفن را طبق چیزی که بلد بودم بالای سر پدرشان زدم. دنیا عجیبتر از قبل شد، با بوی مرگ، بوی کافور...
منبع: خبر فوری
18
به همین راحتی. در یک چشم به هم زدن میای و تا بفهمی دلیل اومدنت چی بوده میری. پس تا میشه باید ریسک کرد و نترسید و از زندگی لذت برد
من فکر کنم باید بیشتر به فکر اون ور بود که خوب بسازیش و لذت بردن و بی خیالی در مورد جهان آخرت کار خوبی نیست یعنی به صلاح آدم نیست، هر چند که باید در کنار عبادت تفریح حلال هم داشته باشی
رحم الله من قرا سوره المبارک الفاتحه واهدی ثوابها لاراواح موتا نا وموتاکم وارواح المومنین والمومنات وقبلها صلواه علی محمدوعلی ال محمد.
ممنون بابت گزارش جالب بود ولی زندگی هنوز جریان داره علی الرغم همه بدبختیها
تلخ بود ، زهر مار بود،امّا واقعیت داره.زندگی را نباید سخت گرفت، چکار میتونیم بکنیم.خداوندا، خدای من: کسی از من نپرسید دوست داری بیایی تو این دنیا! پس چرا باید .............
حیدر بابا دونیا یالان دونیادی سلیمانان نوح دان قالان دونیادی
واقعا موضوع جالبی بود .کاش این امکان وجود داشت تا همه افراد بالای ۲۰ سال کشور یک روز در این محیط قرار بگیرند تا بهتر بتوانند شکر خداوند را برای سلامتی و خدمت به مردم را تا زنده هستند انجام دهد
خدایا توبه ما پامون برسه اون ور تحمل آتیش جهنمو نداریم خودت کمکمون کن هدایت شیم هر چی توبه می کنیم آدم نمیشیم حتما باید یه بدبختی ای چیزی سرمون بیاد اصلا باورمون نمیشه اون ور هم دنیایی هست فکر می کنیم دنیا تموم میشه مثلا مسلمونیم و به قیامت و آخرت اعتقاد داریم التماس دعا دارم از همگی، وقتی دعام می کنن علاقه ام به ارتباط با خدا بیش تر میشه عبادتم که بیشتر میشه اطاعتم هم بیشتر میشه