ماجرای مرگ مشکوک صمد بهرنگی به روایت برادرش اسد
جسد را که آوردند، دیدم تقریباً سالم است. برایم تعجبآور بود چطور جسد بعد از این همه مدت که توی آب مانده سالم مانده است. صورت و بدنش سالم بود. لخت هم بود. فقط دو سه جای زخم، روی ران و ساقش بود، چیزی شبیه فرورفتگی.
صمد بهرنگی، نویسنده داستان معروف ماهی سیاه کوچولو، معلم و منتقد اجتماعی دهه ۴۰، در نهم شهریور سال ۱۳۴۷، در سن ۲۹ سالگی، در رود ارس و در ساحل روستای کوانق غرق شد.
ماجرای مرگ صمد از همان ابتدا در هالهای از ابهام قرار گرفت، مخالفان رژیم همواره میگفتند صمد را غرق کردهاند، در دهههای اخیر، اما عدهای جو موجود جامعه نسبت به حکومت پهلوی و نگاه نفرتبار مردم به رژیم را دلیلی برای دامن زدن به این [به زعم خودشان] شایعه برشمردند و بر این روایت که صمد تنها در یک حادثه طبیعی در رودخانه غرق شده، پای فشردند.
با هر نگاه خوشبینانهای، اما مرگ صمد همچنان مبهم است و روایت برادرش از جسدی که میگفت: جای چند زخم فرورفته بر آن خودنمایی میکرده نمیگذارد با خیالی صد درصد آسوده این پایان را رویدادی طبیعی قلمداد کرد. روایت اسد بهرنگی درباره مرگ صمد چنین بود:
من تلفنی از دوستی شنیدم برای صمد حادثهای پیش آمده است. نزد کاظم سعادتی رفتم. کاظم آن وقت داشت خانهاش را درست میکرد. کارش را رها کرد. پدرش غر زد که کار داریم و از این حرفها. رفتیم خانه یکی از دوستان. او کمی اطلاع داشت، ولی قانعمان نکرد. دوستی داشتم که فامیلش معاون ژاندارمری بود. پیش او رفتیم. آنجا مطمئن شدیم صمد در آب غرق شده است. آن شب نتوانستم به خانه بروم. میرفتم چه میگفتم. حالم هم آنقدر بد بود که سریع میفهمیدند. واقعا از مادر میترسیدم. از پدر میترسیدم. پیش یکی از دوستانم رفتم و شب آنجا ماندم. صبح زود بلند شدم و رفتم خانه. به مادر گفتم: «صمد تصادف کرده است و ما باید برویم ببینیم جریان از چه قرار است.» در خانه دوستی مشورت کردیم که چه کسانی بروند. قرار شد چهار نفر بروند. دو تا از شوهرخواهرهایم، خودم و کاظم سعادتی. همسایه ما جیپ کرایه میداد با شوفر. گرفتیم و حرکت کردیم. خلاصه دو روز آواره و سرگردان گشتیم تا بالاخره جسد را پیدا کردیم. توی جزیرهمانندی وسط رودخانه بود. از کس دیگری خبری نبود و فرد دیگری را ندیدیم. بعضی میگفتند او را با افسری دیدهاند. ولی هیچکس اطلاع دقیقی نداشت که جریان چطور بود. دهاتیهای آنجا خیلی بامحبت بودند. جسد را بیرون آوردند و شستند.
تپهمانندی بود وسط رودخانه که دور تا دورش آب بود. ما که رسیدیم، دهاتیها جمع شده بودند و ما البته، در راه از امربری این را شنیده بودیم. تلفن که نبود، برای همین پاسگاهها از امربر استفاده میکردند تا خبری برسانند. ما هم در راه امربری را دیدیم و سؤال کردیم. گفت، جسدی در کلاله پیدا شده، میرود تا به مرکز اطلاع بدهد. سریع خودمان را رساندیم و با کمک دهاتیها جسد را به خشکی آوردیم. آب زیاد نبود. چند نفر پاچه شلوارشان را بالا کشیدند و در آب رفتند و جسد را با طناب روی تخته بیرون آوردند. آن طرف ارس هم سربازان روسی بودند که اطلاع پیدا کرده بودند جسدی هست و از این حرفها. چهل، پنجاه نفری بودند. کمکی نکردند، اما حضور داشتند. اهالی، جسد را به خشکی آوردند. حتی رئیس پاسگاه هم با دهاتیها به آب زده بود!
جسد را که آوردند، دیدم تقریباً سالم است. برایم تعجبآور بود چطور جسد بعد از این همه مدت که توی آب مانده و حدود شش کیلومتر هم از محل حادثه این طرفتر آمده سالم مانده است. صورت و بدنش سالم بود. لخت هم بود. فقط دو سه جای زخم، روی ران و ساقش بود، چیزی شبیه فرورفتگی. ما اهمیتی ندادیم و به پاسگاه آمدیم.
رئیس پاسگاه در صورتجلسهاش به جای زخمها اشاره کرد. بعدها البته توی پاسگاه دیگری، این صورتجلسه عوض شد و صورتجلسه دیگر نوشته شد. ما هم در شرایطی نبودیم که زیاد به این موضوع فکر کنیم. وضعیت بدی بود. پولمان هم داشت ته میکشید. دهاتیها رئیس پاسگاه و بهخصوص کدخدا، خیلی کمکمان کردند. کدخدا صد تومانی به ما داد. بعد به خانه که رسیدیم پس دادیم. چیزی هم به کدخدا دادیم تا به دست دهاتیهایی برساند که کمکمان کرده بودند و جسد را بیرون آورده بودند. آن چند روز برایمان خیلی سخت گذشت. جسد را زیر درختان انجیر گذاشتیم و مواظب حیوانات هم شدیم که به جسد تعرض نکنند. یکی از شوهرخواهرهایم، چون کار داشت، برگشته بود و ما سه تا مانده بودیم. شب، دهاتیها به ما گفتند: «شما بروید بخوابید، ما از جسد مواظبت میکنیم.» ما هم رفتیم خانه کدخدا و شب را گذراندیم. صبح جسد را با قاطر بردیم. راه و جاده که نبود. تا راه ماشینرو، با قاطر آمدیم و بعد با جیپ رئیس پاسگاه تا کلیبر رفتیم. دوستان و همکاران صمد به آنجا آمده بودند. خیلیها آمده بودند. جسد در جعبهای بود که همان دهاتیها درست کرده بودند.
ما از طرف دروازهای که آن وقتها به «دروازه اهر» شهرت داشت آمدیم. دیدیم به غیر از عدهای که با ما بودند، خیلیهای دیگر جلوی دروازه انتظار میکشند. تعجب کردیم. تا سر کوچه که آمدیم، ناگهان با موجی از جمعیت روبهرو شدیم و تعجبمان بیشتر شد. با خودم گفتم این همه مردم از کجا خبر شده بودند. وقتی رفتیم امامیه، جماعت به قدری زیاد بود که به حق میتوانم بگویم تا آن زمان ندیده بودم در تشییع جنازهای آنقدر جمعیت باشد. راه امامیه هم آن موقع خاکی و سخت بود. یکی از دوستان داده بود مسیر را با ماشین آبپاش، آبپاشی کرده بودند. جسد را در قبر گذاشتیم. پدر آنجا بود. زیاد بیتابی نمیکرد و این برایم تعجبآور بود. مادر و خواهرها خیلی ناراحت بودند، ولی پدر آرام و ساکت بود. آن وقت بود که جمله معروفش را گفت: «بخواب پسرم، خیلی شبها نخوابیدی تو.» و همین جمله تب و تابی در جماعت انداخت. بعداً در مجلس عزاداری هم جماعت انبوهی آمده بودند؛ از دانشجوها گرفته و دانشآموزان تا همکاران و دوستان و مردم محل. مجلس عزاداری و تشییع جنازه صمد با شکوه و جلال برگزار شد. حتی بعضی میترسیدند بیایند؛ اما با این حال جمعیت فراوانی بود.
منبع: صمد بهرنگی، به کوشش کیوان باژن، تهران: نشر ثالث، چاپ اول، ۱۳۹۸، صص ۱۲۳-۱۲۶. / این ماجرا پیش از این نیز در کتاب «برادرم صمد بهرنگی» نوشته اسد بهرنگی روایت شده است.
24
لفظ دهاتی خیلی بی فرهنگی....میتونیدبگین اهالی ده ویا.......خیلی واژه های دیگه....