مجید مجیدی: هرچه دارم از زمان مطالعه با محسن مخملباف است
مجید مجیدی به تازگی با نشریه اندیشه پویا گفت و گویی انجام داده که در بخشی از این گفت و گو از تجربه زندگی ،رفاقت ،فیلم دیدن و بعد جدایی از محسن مخملباف گفته است.
در ادامه بخشی از این گفت و گو را می خوانیم:
من ده ـ دوازده سال با مخملباف تنگاتنگ زندگی کردم. با هم زندگی کردیم. یک دورۀ سه ـ چهارساله هرچه توانستیم با هم فیلم دیدیم. تمام سینمای موج نو فرانسه، سینمای ایتالیا، سینمای کلاسیک امریکا، را هر روز از صبح تا شب نشستیم دیدیم؛ و کتاب خواندیم. مثلاً ده جلد کتاب بالزاک را میگرفتیم و میخواندیم.
کل آثار تالستوی را قرار گذاشتیم بخوانیم و خواندیم. محسن چون کار تشکیلاتی کرده بود این روحیۀ برنامهریزی را داشت. یک توفیق اجباری بود و من هرچه دارم از آن موقع است. کلیدر دولتآبادی را اگر اشتباه نکنم ظرف بیست روز خواندیم و رویش بحث میکردیم. قرار میگذاشتیم که آثار دولتآبادی یا آثار علیاشرف درویشیان را باید در این زمان تمام کنیم، و میخواندیم.
یک دانشگاه بود. لحظهبهلحظه با هم بودیم، شب و روز، و ارتباط تنگاتنگ داشتیم. همه چیزمان با هم بود. سفرهامان، حتا جبهه رفتنمان با هم بود. ما از سال ۱۳۵۸ با هم بودیم تا سال ۱۳۷۰، به مدت دوازده سال، و این ارتباط تنگاتنگ فکری یک دفعه کات شد.
من سه سال مخملباف را ندیدم تا اینکه در جشنوارهای در تورینو ایتالیا ــ برای فیلم پدر رفته بودم ــ مخملباف را دیدم. دیدم اصلاً این آدم را نمیشناسم. این کیست؟ باورهای عجیبوغریبی پیدا کرده بود.
همیشه میگفت وقتی از زندان آزاد شدم با خودم عهد کردم دنبال سه چیز نروم: پول و شهرت و مقام. انصافاً محسن دنبال پول و مقام نرفت، با اینکه شرایط فراهم بود. میتوانست وزیر شود، بهراحتی.
با شهید رجایی همزندان و رفیق بود. صد درصد میگویم که وزیر میشد اگر میخواست، حتا بالاتر، معاون معاون نخستوزیر. استعداد و تواناییاش را هم داشت. دنبال پول هم نرفت ولی شهرت یقهاش را گرفت.
بدجور زمیناش زد و نابودش کرد. گفتم که مخملباف را در جشنواره دیدم و متوجه شدم یک آدم دیگر است. بعد از جشنواره، از تورینو آمدیم رُم. مجبور بودیم دو روز رُم بمانیم و آن دو روز که مجبور بودم با محسن در یک اتاق باشم تلخترین روزهای زندگی من بود.
ما که شبانهروز مینشستیم بحث میکردیم ۴۸ ساعت هیچ حرفی نداشتیم با هم بزنیم؛ هیچ حرفی. آنقدر فضا سنگین بود که من در فاصلهای که مخملباف میرفت بیرون چیزی بگیرید یا دستشویی برود، نمازم را میخواندم. با خودم کتابی برده بودم و آن کتاب را در آن ۴۸ ساعت شاید هفتبار خواندم.
72