وقتی به آینه نگاه میکنیم، روبهروی مرگ نشستهایم
آینهها ترسناکترین چیزهایی هستند که در خانه نگه میداریم، در تمام فرهنگهای بشری، باورهای خرافی گوناگونی دربارۀ آینهها وجود دارد، شاید دلیلش این است که ما وحشتانگیزترین چیزی که در زندگیمان میشناسیم را در آنها میبینیم: خودمان را. هر چه در عکسهای آلبوم خانوادگی، مهربان و آرامیم، جلوی آینه شکلکهای دیوانهوار درمیآوریم، انگار هیولایی که در وجودمان نشسته، از طریق آینه است که خودش را نشان میدهد، این ترسها، امروز بیشتر از همیشه هم شدهاند، چون همهمان در تالار آینهای بیانتها حبس شدهایم.
هیچ شیء متداولی به اندازۀ آینه مایۀ وحشت، سردرگمی و اضطراب بیمارگونه نشده است. تقریباً تمام فرهنگها به آینه که میرسند، خرافاتی میشوند: در برخی کشورها آینۀ اتاق بیمار را میپوشانند مبادا که روح را از تن رنجورش بیرون بکشد، و پس از آنکه کسی مُرد آینه را در لفافهای میپیچند مبادا که روحش سرگردان شود. یک اسطورۀ چینی میگوید تصاویری که در آینه میبینیم، در حقیقت موجوداتی شیطانیاند که وانمود میکنند بازتاب مایند، اما بیصدا نقشۀ مرگمان را میکشند. بچه که بودم، در فولکلور عامیانه اعتقاد داشتند اگر جلوی آینهای مات بایستید و سرود «مریم خونین» را سهبار بخوانید، ساحرهای ظاهر میشود که از شما امتحان میگیرد و اگر موفق نشوید، میکُشدتان. هرگز جرأت نکردم این کار را بکنم، ولی قصهاش آنقدر مرا میترساند که سالهای سال از تصویرم در آینههای مات میگریختم، مبادا که فکرکردن به کلمات آن سرود هم ساحره را پدیدار کند. نارسیس اولین کسی بود که بهخاطر نگاه به بازتاب خودش جان داد. بعضی از عرفا هم این داستان را به آدم نسبت دادهاند که با خیرهشدن به خودش در حوض آب، جایگاه عرشیاش را از دست داد. همیشه این روایت از هبوط را ترجیح دادهام. بالاخره برای آنچه داستان سِفر پیدایش میخواهد به صورت دراماتیک بیان کند، آینه استعارۀ مناسبی است، به مراتب مناسبتر از سیب: آن لحظهای که آدمیان به خودآگاهی رسیدند و برای اولین بار فهمیدند که از مرگ گریزی ندارند. این تجلی آغازین کماکان در دو معنای واژۀ vanity هویداست که خودپسندی و بیهودگی را در چنبرۀ ریشۀ لغویاش گرفتار میکند. (واژۀ hevel، معادل عبری vanity که محبوب سلیمان بود، را میتوان «نفَس محض» هم ترجمه کرد. این نیز از پیرنگ هولناک آن واژه حکایت میکند.)
انسانشناسان از قدیم حدسشان این بوده که بازتابها، اولین نسخههای مفهوم روح را به ذهن بشر انداختهاند. انسان اولیه، بازتاب خود را در تالاب میدید و باور داشت نسخۀ دیگری از خویشتن اوست که پس از مرگش باقی میماند. ولی اگر این بدل موجب فناناپذیری میشد، اضطراب جدیدی هم به بار میآورد: تمثال آدمی میتوانست خود را از قید او رها کند و جانی از آنِ خودش بیابد، یا به دست دشمن بیفتد. بسیاری از تابوهای اقوام بدوی دربارۀ بازتابها و سایهها و تصویرها از این اعتقاد نشأت میگرفت که با آسیبزدن به تمثال کسی میتوان خودش را آزار داد. جادو و افسونِ این ترسِ دائمی را در خاطرۀ جمعیمان ریختهاند که شاید یک روز بردۀ سایههایمان شویم. یاد آن صحنه از نمایش موزیکال «دختر مدل»، ساختۀ سال ۱۹۴۴، میافتم که بازتاب جین کِلی در شیشۀ مغازه جان میگیرد و کِلی را افسون میکند تا از رقص بیحسابوکتابش تقلید کند، انگار که کِلی عروسک است و بازتابش عروسکگردان. همین صحنهچینی را میشود در بیشمار قصۀ دورۀ رمانتیک دید که قهرمان داستان تصویرش را به شیطان میدهد تا عشق یک بانو یا وعدۀ جوانی ابدی را به چنگ آورد. این بدهبستان هیچ وقت پایان خوشی نداشته است. جان یافتن آن بازتاب یعنی بُرونریزی همۀ میلهای سرکوبشدۀ آن قهرمان، یعنی نهاد (اید) جاندار او، که بدنامش میکند و لاجرم او را به خودکشی میکشاند. اوتو رنک، روانکاوی بود که در مطالعاتش پیرامون بدلها، اشاره کرد از همۀ این قصهها یک درس میشود گرفت: بازتاب هرقدر هم خارقالعاده به نظر بیاید، همیشه مُنادی مرگ است.
مشکل دیگر آینهها، شباهتشان به پنجره است. هر دو در اشکال سادهای (دایره و چهارگوش) ساخته میشوند که در یک قاب قرار میگیرند. هر دو با تلقین تصور عمق، از ما میخواهند کاربرد این دو را ترکیب کنیم. تزکاتلیپوکا، ایزد اقوام آزتک، آینهای با شیشۀ آتشفشانی داشت که با آن میتوانست «عمق دل آدمیان را ببیند.» احتمالاً یکی از این آینههای آزتک بود که در ایام رنسانس به اروپا رفت و به دست جان دی رسید، آن فیلسوف انگلیسی اهل علوم غریبه که فنِ نگاهکردن به گویهای شیشهای را به شهرت رساند: استفاده از آینهها یا دیگر اشیای بازتابدهنده برای دیدن وقایع آتی و پیشبینی آینده. (جادوگران امروزی هنوز هم برای غیببینی سراغ آینههای سیاه میروند که در فروشگاه اینترنتی اتسی و در غرفههای نمایشگاههای عصر جدید فروخته میشوند.) امروزه که آینهها بهعنوان ابزار نظارتی رایج شدهاند، هنوز میترسیم که کسی از پس آینه تماشاگرمان باشد. با آینههای یکطرفۀ اتاقهای بازجویی (پنجرهای به شکل آینه)، مظنون نمیداند که آیا کسی در حال تماشای اوست یا نه. با آینۀ محدّبی که بالای راهروهای داروخانه خودنمایی میکند، صندوقدار میتواند تکتک حرکاتمان را رصد کند. گویا آینۀ راننده هم که مصداق «چشم پشت سر است»، باور کودک به همهچیزدانی پدر یا مادرش را تقویت میکند.
آنچه در آینه میبینیم همواره توهم است. لاکان نشان داد که مبنای همذاتپنداری ما با بازتابمان، میکوینیسانس یا «غلطپنداری» است. به آینه که نگاه میکنیم، تصویر خوشایندی از تمامیّت میبینیم و یک فانتزی ذهنی را بر آن میافکنیم: ایدئالِ ایگو. در کسانی که در آینه به خودشان خیره شدهاند میتوان همین فانتزی را در عمل دید: بعضی آدمها لبهایشان را میگزند، بعضی گردنهایشان را میکشند، یا سرشان را کج میکنند تا خود را بهتر ببینند. من هم مثل همه دربارۀ ماهیت روح آدمی کنجکاوم، اما آن میل برهنه و عریانی را تاب نمیآورم که در این ادا و اطوارها پنهان شده است. دیکنز در رمان نیکلاس نیکلبی تعبیری بهیادماندنی از این وضع داشت: مستخدمهای که میبیند دوشیزه سکوئیرز به آینه زُل زده است، میگوید «مثل همۀ ما، نه خودش، بلکه بازتابی خوشایند از خودش را در مغزش میدید.»
تا همین اواخر، نمیشد این قیافه را در عکسها دید. آینهها تصویر ما را در جهت افقی برعکس میکنند، که ما این وهم را میپسندیم؛ اما عکسها ما را آنجوری نشان میدهند که به چشم دیگران میآییم. شاید به همین خاطر بود که ظاهری که جلوی دوربین به خود میگرفتیم، به آن صورت مهربان و ناخودآگاهی که نشان دنیا میدادیم نزدیکتر بود. به لطف اختراع گوشیهای هوشمند و آن فُرم جدیدی (سلفی) که پدید آورد، این هم عوض شده است. چون سلفی به ما اجازه میدهد خودمان را در لحظۀ ثبت تصویرمان ببینیم. فیدهای اینستاگرام و فیسبوک را که بالا و پایین میکنی انگار با نمایشگاهی از غلطپنداریهای لاکانی مواجه شدهای: آن میل خصوصی که مخصوص آینۀ حمام بود، اکنون عمومیترین صورت ما شده است. و در عین حال، این عکسها ابداً آنقدر که میخواهیم خوشایند نیستند. دوربین جلوی گوشی، شبیه تصویر معکوسی است که در آینهها میدیدیم و برایمان آشناست، اما همین که عکس گرفته شد، فناوری دوربین آن را معکوس میکند انگار که یک عکس سنتی است. در نتیجه، این عکسهای ثابت همچنان به نظرمان کمی اُریب میآیند: چشمهایمان ناصافاند، اجزاء تنمان معکوس شدهاند، یکطرف صورتمان برآمده است. محبوبیتِ سلفیگرفتن در آینه، حاکی از آن است که در اوج استیصال میخواهیم آن تصویر وهمآلود، آن منِ آرمانی را که در مغزمان است، حفظ کنیم.
منتقدان فرهنگی هرنسل مرثیهای برای خودشیفتگی عصرشان سرودهاند، ولی در گذشته هیچ دورانی نبوده که یک شیء واحد (گوشی تلفن همراه) کلِ بار سقوطِ بشریت به وادی نفسگرایی را بر دوش بکشد. ریشهاش هم شاید این وجه طنزآمیز ماجرا باشد که این دستگاهها در اصل قرار بود ابزار اتصال و ارتباطمان باشند. از بُرون به سوی درون چرخیدهایم و این خود نشانۀ آن است که باب برخی خیالپردازیهای ممکن دارد بسته میشود: پنجرهای که آینه میشود. ولی همین خُردهفکرها هم نشان فقدان خیالپردازیاند، نشان تکرار مکرّرات دربارۀ اَپهایی که پوست را صاف میکنند و ریخت بدن را تغییر میدهند، انگار که با هیجان حرف کریسی تیگن را نقل میکنیم که یکبار فیالبداهه گفت اسنپچت «ماشین رؤیایی خودشیفتگان» است. کم پیش میآید که چنین گفتههایی، پرده از آن انقطاع هستیشناختی و بدلسازی روانیای بردارند که این دستگاهها را مایۀ بیقراریمان کردهاند. میتوان خیال کرد که اگر فروید یا یونگ این فیلتر جابجایی صورت را میدیدند، همان فیلتری که به شما امکان میدهد ایگوی خود را به معنای دقیق کلمه روی کس دیگری بیافکنید، چه ماجرای پرشوری به وجود میآمد. عدهای اشاره کردهاند که «بینایی رایانه» زیربنای این اَپهاست، و این حرف آنها سندی بر یکی از ترسهای باستانی ماست: این ترس که موجودی ذیشعور از آن سوی آینه ناظر ماست، مثل خدمتکاری که در داستان سفیدبرفی در آینۀ جادوییِ ملکۀ بدجنس گرفتار شده است. مگر میشود از این حقیقت چشم پوشید که نمایشگر این دستگاهها، وقتی که بیکار بماند، به روی قسمت آتشفشانی یک آینۀ سیاه چشمک میزند؟ یکبار گذرم به گروهی از طرفداران علوم غریبه در وبسایت ردیت افتاد که کاربرانش مشتاقانه بحث میکردند آیا میتوان از آیفون و تبلت بهعنوان آینۀ غیببینی استفاده کرد؟ نظر اِجماعیشان این بود که بله، ولی باید حواست را جمع کنی چون ساده پرت میشود. سپس یکی از اعضا کشفی را در میان گذاشت که هوش از سرم بُرد: گفت این فناوریها همین الآن هم ماشین غیببینیاند، چون رویۀ رمزآلودی از معرفت را بر ما میگشایند و میگذارند سایر افراد و مکانها را از راه دور ببینیم.
ولی کشفهایی از این جنس صرفاً پرده از زودباوری ما برمیدارند چون نشان میدهند هنوز هم معتقدیم در وادی غیببینی، تماشاگریم و نه تماشاشده. بسیار کم پیش میآید که ما در طرف شفاف این آینۀ یکطرفه ایستاده باشیم؛ بلکه تصاویرمان در دستگاههای مختلف در لنگلی و فورتمید و بارکِشهای مزرعههای ترول روسی ظاهر میشوند. اضطرابی که از بدلها داریم، الهامبخش پیرنگ زماندار اسنپچت است که تصاویرش پس از دیده شدن خودبخود پاک میشوند. این غیبشدن، جلوی شیوع آن سایههای خویشتن را میگیرد که شاید از کنترلمان خارج شده و موذیانه استفاده شوند. ویدئوها و اَپهای دیپفیک مانند ماگلایف همان جادوی سیاهاند که به کار باجگیری میآیند: هکرها یا معشوقهایی که رهایشان کردهایم میتوانند بازتابمان را وادار نمایند تا چیزهایی بگوید و کارهایی بکند که هرگز نگفتهایم و نکردهایم. اکثر این تصاویر مسروقه بالاخره از حالتهای جنسی سر در میآورند، که دستکمی از آن قهرمانهای قصههای عصر رمانتیک ندارد که میفهمید بدلهایشان تیشه به ریشۀ نام نیک آنها زدهاند. (یکی از قربانیان دیپفیک به واشینگتنپست گفت: «فقط به شخصیتم فکر میکردم. آیا با این حالت در یاد مردم خواهم ماند؟»)
اینترنت یک تالار آیینۀ بیانتهاست که در آن مرز میان خویشتنِ ما با ارواح سایهوارمان از میان رفته است. ما میخواهیم که با ضعیفترین تعویذها، در برابر آن از خودمان محافظت کنیم: تیک آبی توییتر، یا نامهای کاربریای که بر پیشوند the_real (به معنای واقعی) تأکید میکنند. هولناکترین لحظه در قصۀ آینهها آن زمانی است که قهرمان میفهمد بازتابش نابودشدنی نیست: کشتن بدلش یعنی خودکشی. ما هماکنون فضایی ساختهایم که مرگ در آن عملاً محال است، جایی که حتی مطالبۀ سادۀ «حق فراموش شدن» (به تعبیر اتحادیۀ اروپا) هم از ما دریغ میشود. (مگر کم بودهاند وبلاگنویسهایی که کل آرشیوشان را پاک کردند اما بعد فهمیدهاند که تمام نوشتههایشان در یک وبسایت آینه کُپی شده است؟) معنای حرفهایم این نیست که ما شریکجرم نیستیم. همۀ ما با اراده و تمایل خویش این معامله را با شیطان کردهایم، شیطانی که بهتر از هرکس میداند نقطهضعف ما خودپسندی ماست. بازتابهای آنلاین ما (آن تصاویر آرمانی که در نتایج جستجوهای گوگل میآیند) عموماً ساخته و پرداختۀ خود مایند، که به نظرمان واقعیتر از تنهای هزارپارهمان میآیند. ما نگهبانان رنگپریدۀ این اشباح دیجیتال شدهایم، عروسکان خیمهشببازی سایههایمان شدهایم.
فروید معتقد بود که بدلها نشانۀ ازهمفروپاشیدگی روحیاند. از نیمۀ قرن بیستم، پدیدآورندگان آثار هنری که با ظهور یک همزاد میخواستند جلوهای دراماتیک به سقوط یک شخصیت به وادی جنون بدهند (فیلمهای «پرسونا» از برگمن، «سه زن» از آلتمن و «سرگیجه» از هیچکاک)، از نظریۀ فروید نوعی اسطوره ساختهاند. برخلاف خودشیفتگی ابتدایی در کودکان که منشأ قدرت و شعف است، خودشیفتۀ بزرگسال بدل خویش را وهمآلود میبیند و باور میکند که در پی آزار اوست. مشکل خودبزرگبینها همین است: آنها خودشان را همهجا میبینند و باور دارند همۀ رویدادها به ایشان مربوط است. کم هم نیستند کسانی که بتوانیم تقصیر این مشکل سوءظن خود را به گردنشان بیندازیم: اوباش توییتری، آژانس امنیت ملی، بدافزارها. اما آن بیقراریای که در فضای هزارتوی دیجیتال تجربه میکنیم، یادآور منطق عمیقتر و بدویتر داستانهای ژانر وحشت و آن کابوسهایی است که بیش از همه پریشانمان میکنند. لحظهای میرسد که ناچار باید قبول کنید صدایی که از آن سوی خط میآید، به طرز دلهرهآوری آشناست. در راهرو پا به فرار میگذارید، اما همینکه از پیچ آخر میگذرید با خودتان مواجه میشوید.
صدالبته میخواهیم از چنگ سرانجامِ نهاییمان بگریزیم، که میدانیم «مرگ» عروسکی دارد که صورت یکیک ما بر آن نقش میبندد. امروزه نسخۀ مدرنی از اسطورۀ نارسیس را داریم: «مرگ با سلفی»، آنهایی که در میانۀ ژست گرفتن کنار کوسهها یا بر لبۀ صخرهها جان دادهاند. این نکته از حقیقتی حکایت میکند که نصفه و نیمه در خاطرمان مانده است و میرود که در ضمیر ناخودآگاه جمعیمان رسوب کند. شاید یک مورد گویاتر، سلفی گرفتن در مراسم تدفین باشد. چند سال پیش خبر اینکه جماعتی در مراسم تدفین از خودشان پُرتره میگرفتند و در صفحاتشان پُست میکردند به خشم عمومی دامن زد؛ این نیز شاهدی است که چنین افسانههایی را فراموش کردهایم. دیگر این پدیده باعث تعجب آنهایی نمیشود که روانکاوی را خوب بلد باشند، چون از قدیم میدانیم منشأ خودشیفتگی، «والایش نخستین» است، یعنی ناتوانی ما در پذیرفتن اینکه فناپذیریم.
کسانی هستند که به کاربری که زیاد پُست میگذارد، وعدۀ زندگی ابدی بدهند. به قول آنها، بازتابهای ما یکجور دیانای دیجیتال هستند که در آیندۀ دور استفاده خواهند شد تا ما را زنده کنند. ولی من هرگز نتوانستهام این منظر را قبول کنم. به احتمال بیشتر، از ارواح ما فقط همین تصاویر میمانند و بس. گاهی خیال میکنم که آرشیو عظیم اینترنت، همان زندگی واپسینی است که سلیمان در کتاب جامعه از عهد عتیق ترسیم میکند: دنیای تاریک مُردگان، با سایههایمان در همان ژستهای ماندگاری که در زمان حیاتمان گرفته بودیم، با لبهای بههمفشرده و گونههای کشیده به داخل، همراه طنین پسندها و همخوانهایمان، بذلهگوییهایمان و مزهریختنهای بیمزهمان؛ و خلاصه، همۀ دم و بازدمهای تلفشدهمان.
مسئولان هم در منازلشان آینه دارند؟
اگه ذره ای شرف داشته باشند نه .