روزی روزگاری در دامنه کوهی، یک کبک زیبا و خوش رفتار زندگی میکرد که همه به آن کبک خوش رو میگفتند و در میان هم نوعان خود به خوشگلی و خوش رویی معروف بود.
در قسمت اول داستان دیدیم که تاجر غریب چگونه سرش توط تاجر ونیزی شیره مالیده شد و در شرط بندی شطرنج با قماربازان ونیزی هم کلاه از سرش برداشته شد و کارش به قاضی کشیده شد و تاجر نیز برای ضمانت آدرس پیرمرد را داد، حالا ادامه ماجرا را با هم میخوانیم.
در زمان قدیم در شهر انطاکیه تاجر ثروتمندی از دنیا رفت و مال زیادی برای پسرش ماند. پسر دنباله کار پدرش را گرفت و در خریدوفروش اجناس بسیار دلیر شد و دلالها و کارشناسان و اطرافیان پدر با او همکاری میکردند و معروف شده بود که در کار خود بسیار زرنگ و هوشیار است.....
در زمان قدیم سه نفر که کارشان پیلهوری بود، یعنی از یک آبادی جنس میخریدند و برای فروش به آبادی دیگر میبردند، در بیابان گرفتار راهزنان شدند و دزدها همه اجناسشان را گرفتند و آنها را با یک پیراهن و زیرجامه رها کردند…
در جنگلی دورافتاده گروه زیادی از حیوانات گوناگون زندگی میکردند. یک شیر زورمند و ظالم هم در نزدیکی آن جنگل منزل گرفته بود و بلای جان آن حیوانات شده بود….
مردی بود که در خدمت حاکم شغل میرغضبی داشت و هر وقت میخواستند گناهکاری را تازیانه بزنند او را صدا میکردند. این میرغضب زن خوبی داشت که چون جان شیرین او را دوست میداشت اما بچهدار نشده بود و آنها یک گربه سفید قشنگ هم داشتند که سالها در آن خانه مانده بود و مانند یک بچه کوچک وسیله سرگرمی آنها بود و با شیرینکاریها و بازیهای خود آنها را به خنده میانداخت و به حساب موشهای خانه هم میرسید…..
مردی پارسا و نیکسیرت بود که بعد از رسیدن به کارهای روزانه تمام اوقات خود را صرف موعظه و نصیحت میکرد و همیشه با خود میگفت: «چون من طمعی از کسی ندارم پند من در همهکس اثر میکند.» غالباً هم درست بود؛ زیرا اگر در نصیحت هیچگونه غرضی و طمعی نباشد و شنونده هم قابل هدایت باشد اثربخش میشود….
روزی پیشگوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد...
یکی از فرزندان پادشاهان، به بیماری مالیخولیا (جنون) مبتلا میشود. پادشاه از ابن سینا میخواهد تا برای درمان فرزندش علاجی پیدا کند.ابن سینا به کاخ پادشاه میرود و قسمتی از کاخ را برای زندگی او در مدت مداوای پسر به او میدهند....
در قدیم رسم بود عیاران و لوطیها و «جاهلها» بر بازو و دست و سینه و شکم خود خال میکوبیدند و نقش شیر و پلنگ که نشان شجاعت بود یا صورت دوست و معشوق خود که نشان وفاداری بود یا شکل کارد و شمشیر را که نشان زورآوری و جنگجویی بود روی بدن خود میکشیدند تا در همه حال نشان دلخواه خود را همراه داشته باشند.