حکایت مرد شهری و مرد روستایی از مثنوی معنوی/ مردی که خرش را از روی باد شکمش شناخت

در روزگار قدیم یک مرد شهرنشین ثرتمند با یک روستایی طمعکار آشنا و دوست شد. هروقت روستایی به شهر می‌رفت، ماه ها در خانه مرد شهری می‌ماند و از غذاهای او می‌خورد. یک روز روستایی به دوست شهری خود گفت، چرا برای یک بار هم شده به روستای من نمی‌آیی؟ دست زن و بچه ات را بگیر و به روستای من بیا تا از تو پذیرایی کنم....

حکایت مرد شهری و مرد روستایی از مثنوی معنوی/ مردی که خرش را از روی باد شکمش شناخت

اما مرد شهری با عذر بهانه همیشه درخواست او را رد می کرد. چند سال گذشت و مرد روستایی هر بار اصرار می‌کرد و مرد شهری رد می‌کرد.

حکایت مرد شهری و مرد روستایی

تا اینکه فرزندان مرد شهری به او اصرار کردند که چند روز برای تفریح به روستا بروند. اما ازآنجایی که مرد شهری جهان دیده و با تجربه بود به فرزندانش می‌گفت از شر و بدی کسی که به او نیکی کرده‌اید؛ بترسید. این دوستی های ناپایدار است و اعتماد به آن، شرط خردمندی نیست. پس با حرف‌های گرم این روستایی، خام نشوید. معلوم نیست که آخر و عاقبت این دعوتها به کجا خواهد رسید.

اما نصیحت های مرد شهری تاثیری نداشت و بعد از مدتی خانواده مرد شهری تصمیم گرفتند برای چند روزی مهمان مرد روستایی شوند. روستایی بعد از شنیدن این حرف با خوشحالی راهی روستا شد. خانواده مرد شهری نیز چند روز دیگر به سمت روستا حرکت کردند. آنها با این خیال خوش راه های سخت را در سرما و گرما پشت سر گذاشتند تا به روستا برسند. اما هرچه می رفتند راه تمام نمی شد.

کم کم خسته شدند ؛ اما دیگر راهی برای بازگشت نبود و باید به پیش می‌رفتند. حدود یک ماه سپری شد و آن ها در بیابان ها سرگردان بودند. تا بلاخره پس از طی مسافت زیاد، روستای مورد نظر پیدا شد. گشتند و گشتند تا خانه مرد روستایی را پیدا کردند. درب منزل مرد روستایی را زدند و روستایی به جلوی درب آمد، ولی گویی آن ها را نمی شناخت.

حکایت مرد شهری و مرد روستایی 1

مرد شهری سلام کرد؛ اما مرد روستایی انگار او را به جا نمی‌آورد و با سردی جواب می داد. مرد شهری مجبور شد که خودش را معرفی کند و دوستی هفت هشت ساله خود را به زبان بیاورد. اما مرد روستایی با خشونت و صدای بلند می گفت؛ مگر دیوانه شدی؛ من تو را نمی شناسم.

مردان شهری از آنجایی که خسته شده بودند و اسب های آن‌ها رمق نداشتند؛ تصمیم گرفتند در روستا بمانند. شب پنجم باران شدیدی گرفت و مرد شهری به ناچار باز به خانه مرد روستایی رفت و در زد. او به مرد روستایی التماس می کرد که لااقل در این شب سرد و بارانی آن‌ها را به منزل راه دهد.

روستایی با تکبّر سَری تکان می دهد و با دست، انتهای باغ را نشان می دهد و می گوید: در انتهای این باغ ، آلاچیقی هست که شب ها کسی در آنجا تیر و کمان به دست تا صبح مراقب می نشیند تا اگر گرگ و یا هر درنده ای به باغ درآمد هلاکش سازد. اگر حاضری امشب نگهبانی دهی می توانی در آنجا بمانی و اِلّا برو پِیِ کارت.

مرد شهری با دل و جان می پذیرد و همراهِ اهل و عیال خود در آن مُغارۀ نمور و تاریک مسکن می گزیند و تیر و کمان به دست می گیرد و مراقب می شود و همراهانش در گوشه ای می خزند تا استراحتی کنند امّا مگر حشراتِ مؤذی می گذارند؟ در همین اثناست که شَبحِ گرگی بزرگ نمایان می شود. شهری تیری به چِلۀ کمان می گذارد و با همۀ قدرت می کشد و رها می کُند.

حیوان نَقشِ بر زمین می شود و حین افتادن بادی از او رها می شود. ناگهان روستایی آسیمه سَر و هیاهو کنان خود را به انتهای باغ می رساند و فریاد می زند: ای ناجوانمرد کُرّه خرِ مرا چرا کشتی؟

مرد شهری می گوید: نه بابا جان درست دقّت کن من گرگ را زده ام نه خَرِ تو را. روستایی می گوید: نخیر، من صدای بادِ حیوانم را در در بیست بادِ دیگر تشخیص می دهم. وقتی شهری رجز خوانی روستایی را در بارۀ قدرتِ درک و تشخیص و حافظه اش می شنود. از کوره در می رود و یقه اش را می گیرد و می گوید : مردکِ حقه باز،

در سه تاریکی شناسی بادِ خر ؟ / چون ندانی مر مرا ای خیره سر ؟

در این داستان آموزنده، مردِ روستایی، تمثیلِ شیطان و شیطان صفتانی است که با وعده ها و سخنان دلنشین ، انسان ها را که فطرتاََ به عالَمِ روحانی تعلق دارند به بیغولۀ ویرانِ مادّیت می کشند . و مردِ شهری، تمثیلِ انسانی است که با وسوسۀ یاران و یا قواهای نفسانی که از مادرِ نَفسِ او زاده شده اند عالَمِ روحانیت و معنا را ترک می گوید و راهی ویرانه ها و هلاکت گاههای مادّی می شود.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید