یک مرد گلهدار بود که هزار گوسفند داشت و آدم نادرستی بود که حلال را از حرام نمیشناخت؛ اما چوپانی که برای گوسفندان او شبانی میکرد پارسا و درستکار بود.....
مردی تاجر در حیاط خانه اش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز مهمترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت......
مردی تاجر در حیاط خانه اش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز مهمترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
در زمانهای قدیم دزد ماهری بود که با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند که در حین صحبت هایشان سرکرده آنها گفت: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم، بیاید این بار به خزانه سلطان دستبرد بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود....
داستان های مثنوی معنوی مولانا سراسر پند است و اندرز. نکات اخلاقی و تربیتی در این داستان ها، فراوان است و هر کس می تواند با توجه به نتایج این داستان ها، شیوه و روش مناسب تری را برای زندگی انتخاب کند. داستان کودک حلوا فروش نیز از جمله حکایت های آموزنده کتاب پربار مثنوی معنوی است.
یک مرد شکارچی بود و یک سگ شکارچی تربیتشده داشت که با او کمک میکرد. سگ شکاری سگی بود لاغراندام با دستها و پاهای باریک و بلند که از هر حیوانی تندتر میدوید و همینکه شکارچی فرمان میداد…..
در زمانهای قدیم چوپانی بود و روزی از روزها این بابا خسته از کار روزانه، سر ظهر خوابش برد. ساعتی خوابید و بعد بلند شد و به رفقایش گفت: خوابی دیدهام و می خواهم بروم ببینم تعبیرش چیست.....
در زمانهای قدیم تاجری بود و زنی داشت. روزی زنش می خواست نمک بکوبد، همین که دستهی هاون را رو نمکها کوبید، ته هاون گردتا گرد از جا درآمد. شب ماجرا را برای تاجر تعریف کرد. تاجر گفت: اقبال از من برگشته، تو ناراحت نباش....
روزی که کوروش بنیانگذار سلسله هخامنشیان، وارد شهر صور (یکی از شهرهای سرزمین فنیقیه) شد یکی از برجسته ترین کمانداران آن سرزمین (که ارتب خوانده می شد) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. برادر ارتب در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود.....
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به دیدار آن حضرت آمد. پیامبر (صل الله علیه و آله) از او پرسید: چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟