تجلیل از عزیزان از دست رفته/ چگونه یاد پسرم را به آینده منتقل میکنم؟
این ترجمه ناچیز تقدیم میشود به خانوادههایی که در همهگیری کرونا، عزیزی را از دست دادهاند، “تمام افکار و خاطرات ویژهتان را برای مادام العمر حفظ کنید.
روی تودهای از تی شرتهای پسرم ایستادم، قیچی در دست داشتم، نفسهایم به شماره افتاده بود. دستم به یکی از تی شرتهای با رنگ ساده و آبی تیره رسید که یادم نمیرفت برندان آن را پوشیده باشد. انگشتانم لرزید. اولین برش سختترین خواهد بود.
من پیراهنهای او را هشت سال پیش، چند هفته پس از مرگش، بستهبندی کرده بودم. او فقط پانزده سال داشت - یک باخت غیرقابل تحمل. من روزها را صرف شستن و خشک کردن و تا کردن پیراهنهای او به شکل مربعهای کوچک کوچک میکردم. دخترم لیزی مرا تماشا کرد که آنها را داخل صندوق امید چوبی مادربزرگم گذاشتم.
گفتم: "وقتی به دانشگاه میروی، من از پیراهنهای برندان برایت لحاف میسازم و یکی برای زک نیز.
من بلد نبودم لحاف درست کنم. من قبلاً بیش از یک خط مستقیم خیاطی نکرده بودم و ندوخته بودم. آن زمان که قول چنین کاری را داده بودم زک سیزده ساله بود، لیزی ده ساله.
اما سالها گذشت. هر روز از کنار کمدشان میگذشتم اما انگار نمیتوانستم در کمد را باز کنم. میترسیدم در را باز کنم و درد پنهان شده در داخل را مانند جعبه پاندورا آزاد کنم. مطمئن نبودم که بتوانم آن را باز کنم. وقتی زمان رفتن زک به دانشگاه فرا رسید، هیچکدام از ما به آن قول قدیمی اشاره نکردیم.
اما حالا یک هفته به دانشگاه رفتن لیزی مانده. من قبلاً حوله و تزیینات خوابگاه و چراغهای چشمک زن او را خریده بودم تا به اتاق روشنایی ببخشم. اما او فقط چیزی را از من میخواهد که من نمیتوانم بخرم. او میخواهد چیزی از برندان را با خود به یادگار ببرد، چیزی بیشتر از مجموعه عکس. زمانی برای تبدیل شدن او به یک لحاف واقعی وجود نداشت، اما من میتوانستم پیراهن او را برای یک پتو با هم ترکیب کنم. این برای او کافی خواهد بود.
صندوق را باز کردم و به پیراهنها خیره شدم. تی شرتهای آبی زیادند. یادم نمیآمد رنگ مورد علاقه من بود یا او.
او هرگز به مد توجه نمیکرد، فقط به راحتی فکر میکرد. پیراهنها را انتخاب کردم و دستهای از آنها را از پلهها پایین آوردم.
به پیراهنهایش خیره شدم و فراتر از رنگها و نقوش را دیدم. من داستانهای پسرم را دیدم.
پیراهن دکمه دارش را برداشتم که لکههای قرمز روی آن بود. من فقط بوی چوبی صندوقچهای با سرو را استشمام کردم، اما چشمهایم را بستم و به روزی بازگشتم که وقتی روی اجاق گاز کتلت مرغ درست میکردم و سس قرمز جوش میخورد، وقتی کتلت مرغ را در روغن غلیظ سرخ میکردم. برندان تکهای از مرغ را ربود و در سس فرو کرد و وقتی با قاشق چوبی به او نگاه کردم، رقصید. او هرگز متوجه قطرههای قرمز رنگی که روی پیراهنش میافتاد نشد. حالا روی پیراهن خم شدم و نفس عمیقی کشیدم، انگار عطر پونه کوهی و ریحان هنوز در هوا هستند.
من یک پیراهن فیروزهای باز کردم، پیراهنی که او در آخرین تعطیلات ساحلی ما پوشید. من صدای امواج اقیانوس را میشنوم که با ماسه برخورد میکنند و روزی باد را مجسم میکنم که موهایش را تکانمیداد در حالی که خرچنگ بزرگی با چاشنی را در دست داشت.
هنگام برش بالای پنگوئن روی تی شرت او دستم لرزید، اما قیچی به راحتی در پارچه حرکت کرد. ولی به کار برش تی شرتهای ادامه دادم تا زمانی که ۱۲ مربع پارچهای داشتم. من هر پارچه خرده ریزی را ذخیره کردم، حتی آنهایی که کم عرض بودند. من آنها را در دستانم گرفتم، و آنها مانند نوارهای حافظه روی سرم ریختند.
دخترم وارد اتاق شد و من اشکم را بالا انداختم. "مطمئن نیستم که بتوانم این کار را انجام دهم. "
سرش را تکان داد. "مشکلی نیست. " اما نبود. من به شدت میخواستم این هدیه را به او بدهم. من تصور میکردم او در اتاق خواب خود نشسته است، در حالی که در خاطرات پیچیده است و اتاقهای جدید میسازد.
داستانهای او روز بعد من را به میز کار برگرداند. مربعها را روی پیشخوان آشپزخانه مرتب کردم، آبی و خاکستری را به حاشیههای کار منتقل کردم. هنوز احساسات بر من غلبه کرده بود، اما چیزی تغییر کرد.
دیدن تکههای پارچهای که به شکل جدیدی درآمده بود من را امیدوار کرد. من با قطعات بازی میکردم، پنگوئن را دور میزدم، ابتدا در کنار پیراهن پرچمدار و سپس در کنار پیراهن راه راه آبی که برای مناسبتهای خاص میپوشید. من آنها را به حرکت در میآوردم و با امکانات بازی میکردم تا ترکیب کاملی پیدا کردم.
من قطعات را به هم دوختم، با بزرگ شدن پتو، موجی از هیجان را احساس کردم. وقتی کار را تمام کردم، لبخندی زدم و آن را نگه داشتم. این پتو بسیار بیشتر از یک مجموعه خاطرات بود. من قطعاتی از گذشته را گرفته بودم و آنها را به چیزی جدید تبدیل کرده بودم.
لبخندی زدم و لیزی را در اتاق خوابش دیدم که زیر لحاف چنگ میزد. او را دیدم که به اولین آپارتمانش نقل مکان کرد و آن را روی مبل خود پهن کرد. سالها بعد او را تصور کردم وقتی دختر بچهاش را تکان میدهد.
من عاشق دیدن تصاویر قدیمی هستم، اما وقتی با خاطرات عزیزان از دست رفته خود بازی میکنیم، اتفاق خاصی میافتد. لازم نیست مثل این روایت لحافی درست کنیم. شاید یک کولاژ از عکسها که به روشهای مختلف مرتب شدهاند. یا لیست پخش آهنگهایی که باعث ایجاد خاطره میشوند. شاید مجموعهای از دستور العملها پر از غذاهای مورد علاقه آنها. یا حضور بر سر سفرهای که در آن همه خاطرات عزیزی را به یاد میآورند که باعث لبخند آنها میشود.
وقتی چیزی جدید خلق میکنیم، پلی از عشق میسازیم که برای همیشه ما را به یک دوست وصل میکند.
زک اکنون لحاف مخصوص خودش را میخواهد. او چیزی متفاوت از پیراهن لیزی میخواهد. من برای شروع کار تازه آن هیجانزده هستم. برای خودم و شوهرم هم یکی درست خواهم کرد.
فردا صندوقچه پر از خاطرات را باز میکنم. من تی شرتها را تکه تکه کرده و به هم وصل میکنم.
من پسرم را به زمان حال میدوزم تا بتوانیم او را به آینده ببریم.
منبع: یک پزشک
68