راز محبوبیت سید محسن شفیعی چه بود؟
در خوزستان امروز و در آخرین روز کاری سال ۱۴۰۰، خبر دردناکی منتشر شد که باور آن برای خیلی ها دشوار است: "سیدمحسن شفیعی دار فانی را وداع گفت!"
سیدمحسن شفیعی؛ وقتی این نام بر زبان جاری می شود، ناخودآگاه چهره خندان و مهربانی به ذهن متبادر می شود. آن هم خنده ای که در دشوارترین شرایط، آن را هدیه می داد.
سال ها پیش، دانشگاه را به پایان رسانده بودم و زمان خدمت سربازی فرارسیده بود. امریه دفتر نهاد رهبری در دانشگاه شهید چمران شدم و این، آغاز آشنایی نزدیک تر من با او بود. روز اول، در نمازخانه کوچک نهاد، جلسه ای ترتیب داد و من را به همکاران معرفی کرد؛ درست مانند یک همکار، نه یک سرباز بی تجربه! بعد هم با شوخی و خنده جلسه را به پایان رساند تا یخ من آب شود.
دو سال از نزدیک با او کار کردم. روزانه مراجعات زیادی داشت؛ از دانشجویان ترم اولی گرفته تا اعضای هیات علمی و بازنشستگان. دانشگاهیان خوزستان علاقه زیادی به او داشتند و همین موضوع موجب افزایش مراجعه به دفترش بود. از ۷ صبح تا انتهای روز! گاهی خستگی در چهره اش موج می زد، ولی حریف لبخند مهربان او نمی شد.
حافظه عجیبی داشت و بدون اینکه موضوعات را یادداشت کند، آنها را به ذهن می سپرد و خود را موظف به پیگیری در حد توان می دانست. مشکلات دانشجویان و فرزندان شهدا، اولویت داشت بر درخواست های رییس و روسا و همین موضوع محبوبیت اش را بیشتر می کرد.
دو سالی که در دفترش بودم، بسیار آموختم. نوعی سبک مدیریتی و رفتاری مردمی، بدون ظاهرسازی. رک بود و آنچه را اعتقاد داشت، بر زبان جاری می کرد و همیشه به هدف می زد.
به یاد دارم روزی دختر دانشجویی به دفترش آمد و پس از دقایقی رفت. بر خلاف همیشه که نفر به نفر درب دفتر ایشان باز بود، درب بسته ماند و سکوتی حاکم شد. در زدم و وارد شدم، دیدم سرش را در دستش گرفته و چهره اش درهم رفته است. موضوع را که جویا شدم، گفت دختر دانشجوی ترم اولی آمده و می گوید پول برگشت به خانه را ندارد! سید محسن پولی به او قرض داده بود و قول داده بود که پس بگیرد، تا آن دانشجو هم حرمتش اش حفظ شود؛ ولی خودش فروریخته بود!
گاهی می دیدم دم غروب که به مسجد صاحب الزمان (عج) می رفت، دیگر توانی برای او نمانده بود، ولی همسایه های مسجد عادت داشتند بعد نماز دور او جمع شوند و چند ساعتی را از او بشنوند. این گعده ها، عموما به مسایل شخصی و گاهی خانوادگی افراد هم کشیده می شد و افرادی که گرد او جمع می شدند، به نوبت کنارش می نشستند و مسایل شان را می گفتند و راه چاره می خواستند. در این نشست ها، کودکان جایگاه ویژه ای داشتند و گاهی آنها را روی پای خود می نشاند و یک شیرینی به آنها هدیه می داد. گاهی هم نوزادان تازه متولد شده را برای خواندن اذان پیش او می آوردند.
بسیار مراقب همسایه های مسجد بود. با وجود آنکه ساختمان مسجد فرسوده بود، به بازسازی آن رضایت نمی داد، چون نگران بود برای همسایه ها مزاحمت ایجاد شود.
خدمت من تمام شد و در جهاد دانشگاهی مشغول فعالیت شدم. روزهای پرتنشی داشتم و گاهی چنان خسته و مضطرب می شدم که تصور می کردم بیشترین مشکلات بر دوش من است. به دفتر ایشان که می رفتم، در کمتر از چند جمله، هم راه درست را نشان می داد و هم لبخندی هدیه می داد و با چند شوخی ساده، حال و هوا را عوض می کرد.
هر گاه با مشکلات و گلایه های کاری پیش ایشان رفتم، پس از چند جمله گفته و نگفته، احساس ضعف می کردم. می دیدم که چقدر زود کم آورده ام و زمانی که از حافظه بسیار خوبی که داشت، خاطره ای مشابه از سال ها پیش خودش یا اطرافیان بازگو می کرد، آرزو می کردم کاش این دیدار را به خوردن یک چای محدود می کردم و موضوع را نمی گفتم.
دوستی داشتیم که کودکی با مشکلات جسمی داشت و دکتر به او گفته بود شرایط کودک مناسب نیست. آن دوست، بسیار برای درمان کودک خود و همچنین روحیه دادن به همسرش تلاش می کرد، ولی آن روزی که شرایط کودک خوب نبود، می آمد دفتر سیدمحسن و یک دل سیر در آغوش او گریه می کرد و می رفت. سیدمحسن مثل یک منبع انرژی، افرادی که به دفتر او می آمدند را شارژ می کرد، ولی می دیدم که خودش تخلیه می شود.
سال هایی که مسئولیت خبرگزاری ایسنا در استان را بر عهده داشتم، بسیار از کمک او استفاده کردم. تبحر عجیبی در خبر داشت و تحلیل های رسانه ای او بسیار دقیق بود. عادت داشت پس از فارغ شدن از امور روزانه و در برگشت از مسجد و پس از رسیدگی به خانواده، حدود ساعت ۲ نیمه شب سایت های خبری را مرور می کرد و بارها این پیام را برای من ارسال کرد: "محمد جان بیداری؟" و پس از پاسخ، تماس می گرفت و گاهی آن تماس برای تاکید بر جا افتادن یک ویرگول در خط دوم پاراگراف سوم فلان خبر بود. دقت و تیزبینی عجیبی داشت. یک آرشیو کامل در منزل داشت و گاهی که موضوعی خبری یا سیاسی پیش می آمد، کتابی، صفحه روزنامه و یا مجله ای از دهه ۵۰ و ۶۰ می آورد که بسیار کمک کننده بود.
محبت ویژه ای به خبرنگارها داشت. مناسبت های خبری را هیچ گاه فراموش نمی کرد و به تک تک خبرنگارها پیام می داد و با آنها تماس می گرفت. به یاد دارم اواخر دهه ۸۰ یک عکاس جدید به کار گرفته بودیم که بسیار کم رو بود. روزی پس از پایان کار، کنار جاده منتظر تاکسی ایستاده بود که سیدمحسن که در حال عبور از آن مسیر بود، او را سوار می کند. آن عکاس تعریف می کرد که اصرار کردم مسیر من محله زیتون است و سیدمحسن هم به او گفته بود من هم زیتون می روم. در حالی که مسیری که رفته بود، با منزل خودش فاصله زیادی داشت و قصدش رساندن آن عکاس بود. یکی دیگر از عکاس های تازه کار هم تعریف می کرد که در جلسه ای بسیار شلوغ و گرم و در مسجدی بزرگ که همه روی زمین نشسته بودند، سیدمحسن از آن سوی جلسه به سختی از میان حاضران عبور کرد و به سمت من آمد و دستمالی به من داد که عرق خود را خشک کنم. آن عکاس تعریف می کرد که چنان شرمنده او شدم که احساس می کردم همه حاضران به من نگاه می کنند!
علاقه ویژه ای به فرزندان شهدا داشت و خطبه عقدشان را خودش می خواند. مخصوصا دختران شهدا و همیشه تاکید می کرد اینها پدر ندارند. اگر قرار ملاقات با روسا و مسئولان داشت، ولی فرزند شهیدی بدون وقت قبلی به دفترش می آمد، حتما به همه افراد اولویت داشت؛ به استقبالش می رفت و بدرقه اش می کرد.
سال ۹۱ اتوبوس راهیان نور حامل دانش آموزان دختر از شهرستان بروجن تصادف کرد. در میان مسافران، دختری بود که او را به بیمارستان گلستان اهواز آوردند و زمانی که بستری شد، سطح هوشیاری بسیار پایینی داشت و پزشکان از او قطع امید کرده بودند. سیدمحسن بلافاصله بر بالین او حاضر شد و روزهایی که او در کما بود، همپای خانواده اش بالای سر او در بیمارستان مانده بود. خانواده اش را به منزل می برد و آنچه نیاز داشتند تهیه می کرد. علی رغم پیش بینی پزشکان، سطح هوشیاری آن دختر روز به روز بیشتر شد و در نهایت به هوش آمد و از بیمارستان مرخص شد. شکستگی های عمیقی داشت و بخش هایی از صورت و بدن او آسیب جدی دیده بود. سیدمحسن آنها را تا بروجن همراهی کرد و پس از آن تا مدت ها مسیر مسافرت های او، منزل آن دختر در بروجن بود. چند سال بعد روزی به دفتر سیدمحسن رفتم و دیدم او بسیار شاد است. علت را جویا شدم و گفت آن دختر ازدواج کرده است. خبر دارم هنوز هم با پدر آن دختر در ارتباط بود.
دانشگاهیان خوزستان بسیار به او وابسته بودند. چپ و راست هم نداشت و محبت میان او و دانشگاهیان، رنگ و بوی سیاسی و اجرایی نداشت. گاهی که اختلافی بین دو دانشگاه پیش می آمد، مسئولان دو دانشگاه را به صرف شام به دفترش دعوت می کرد و همه چیز حل می شد.
به یاد دارم یکی از روسای دانشگاه های استان به قدری به راهنمایی های ایشان وابسته شده بود که نیمی از هفته را از شهرستان به اهواز می آمد تا از او راهنمایی بگیرد. و نکته جالب این بود که در برخی موارد اداری که در شرح وظایف رییس دانشگاه است، سیدمحسن ورودی نمی کرد و تصمیم را بر عهده رییس می گذاشت و او هر چه اصرار می کرد که نمی دانم چه کنم، سیدمحسن می گفت این موضوع در شرح وظایف رییس دانشگاه است و بنده ورود نمی کنم.
معمولا آخر وقت راننده دفترش را به منزل می فرستاد و خودش با خودرو شخصی و حتی گاهی با تاکسی به منزل یا مسجد می رفت. روزی به دیدارش رفته بودم و پرسید ماشین داری؟ باهم سوار شدیم و به سمت منزل رفتیم و در مسیر صحبت کردیم. نزدیک منزل، محکم روی داشبورد زد و گفت محمد همینجا پیاده می شوم! به سرعت توقف کردم. از ماشین پیاده شد و به سمت عقب دوید. در آینه نگاه کردم و دیدم بسته ای از خرید روزانه را از دست خانمی گرفت و با هم به سمت منزل رفتند. همسر ایشان بود و سیدمحسن برای کمک به او، به سرعت رفته بود.
احترام به پدر (آیت الله شفیعی) در اولویت نخست او بود. تقریبا هر روز به منزل ایشان می رفت و به ایشان سر می زد. اگر در جلسه آیت الله شفیعی حضور داشت، به احترام ایشان در انتهای مجلس می نشست. به یاد دارم زمانی نام سیدمحسن به عنوان گزینه مسئولیتی در تهران مطرح شده بود. کار جدی شده بود و او روز به روز بیشتر بهم ریخته می شد. علت را که جویا شدم، گفت نمی توانم پدر را تنها بگذارم. گذشت و فرد دیگری در آن مسئولیت منصوب شد. فردای آن روز به قدری سیدمحسن شاد بود که تا آن زمان او را اینچنین ندیده بودم.
سال های اخیر نوه دار شده بود و با آب و تاب از آنها تعریف می کرد. مخصوصا سیدمرتضی، نوه پسری اش که نام برادر شهیدش را بر او گذاشته بودند.
روزها گذشت و ما هر چه بیشتر به او عادت کرده بودیم و این عادت و علاقه، به هیچ وجه کاری و اداری نبود. شهریورماه گذشته بود که بنا شد به تهران منتقل شوم. برای مشورت به دفترش رفتم. گفت نسبت به این موضوع دلش روشن است. آمدم و همان روزهای اول بود که روزی تماس گرفت و گفت تهران است و به دیدن من آمد. پس از آن هم تقریبا هفته ای یک بار با من تماس می گرفت و جویای احوال می شد. به قدری محبت داشت که شرمنده اش شده بودم، ولی می گفت لحظه ای نیست که به فکر تو نباشم. هفته گذشته پیام کوتاهی برای او فرستادم و او بلافاصله تماس گرفت و گفت که همان لحظه به یاد من بوده است. دغدغه ای داشتم و به او گفتم و در جواب گفت: محمد بر اساس اصول انسانی و اعتقاد خودت عمل کن. نسخه دقیقی بود.
این نوع محبت و پیگیری را نسبت به خیلی ها داشت و همین او را جاودانه کرد. روزی همکاری دنیادیده و با تجربه که به تازگی برخوردی نزدیک با سیدمحسن داشته است از من پرسید راز محبوبیت او چیست؟ و من ماندم از کجا بگویم که حق مطلب ادا شده باشد.
امروز، در آخرین روز کاری سال ۱۴۰۰، خبر تلخی دهان به دهان پیچید. باور رفتن او دشوار است و دانشگاه های خوزستان، امروز عزادار هستند.
حیف وقت تو نبود که برای یک آخوند چند صفحه نوشتی . در ولایت اسلامی همه اخوندها بطور مادر زاد
علامه دهر هستند و بهمین دلیل همیشه پست های بالای مملکت با رانتی را که دارند اشغال می کنند در حالیکه سواد اخوند ها در حدی است که فقط صلاحیت منبر رفتن و روضه خواندان را دارند و دیگر هیچ .
راز همه اخوندها این است که در سال ۱۳۵۷ مملکت را تصاحب و بین خود تقسیم کردند و ۴۴ سال است که مشغول چاپیدن ثروت مملکت هستند
محبوب ؟؟؟؟
امریه بهت داده .وبه دانشگاه فرستاده .محبوب شما است ولی محبوبیتی بین مردم نداشت
بله دیگه. بصورت باندی معرفی میشید و سربازی در دفتر نمایندگی چای ریز آقا هستید. دو سال بعد منتقل میشید به جهاد دانشگاهی و بدون ردیف استخدامی حقوق حلال بگیر ، بعد ترقی داده میشید به تهران و در اینده نزدیک شاید وزیر رئیسی میشید. رسانه ها را هم برای تکریم همدیگر دایر کرده اید. یا ایهالذین امنو و پست بگیرو، اون دنیا از این خبرا نیستید. البته اگر این سید ادم خوبی بوده روحش شاد. ولی حقیقت فعلی همانست که نوشتم
اینقدر اعمال و گفتار خلاف نظر مردم در این چهل و جهار سال از این قشر دیدیم ... این گفته ها را باور نمی کنیم!!!
دست خودمان نیست بالعین چیز دیگری دیدیم...
دقیقا. من از اول انقلاب تا حالا از دهها اخوند در منبرهای مختلف شنیدم که امام حسن سه بار تمام اموالشو بخشید. یکبار ندیدم بگویند از این هزاران اخوند و اخوندزاده و اقازاده در مناصب و نمایندگی ها و ولایات و غیره، ربع امولشو به یتیمی بخشید!!!!!!!!
خدا رحمتش کنه. اگر میماند لابد رئیس دانشکده پیراپزشکی دانشگاه تبریز می شد.