خواستگاری ویشکا آسایش از مرد باکلاس !
گفتگویی شخصی با "ویشکا آسایش" در مورد ماجرای ازدواج و بازیگری اش را بخوانید.
ویشکا آسایش هیجاناتش را خیلی راحت بروز می دهد و از حس های تلخ و شیرینی که در زندگی اش تجربه کرده برایت حرف می زند. از این که چطور پایش به عرصه بازیگری باز شد و ناگهان در اوج «شهرت» قید بازیگری را برای مدتی زد و به خارج از کشور رفت و این که انگیزه او برای بازگشت مجدد چه بود؟ و چطور با همسرش آشنا شد و تصمیم به مادرشدن گرفت. این مصاحبه را بخوانید چون بی شک مانند من دریچه ای رو به روی تان باز می شود.
وقتی ویشکا کوچک بود
فکر کردن به دوران کودکی ام همیشه برای من جذاب است و حس خوشایندی را به دنبال دارد، راستش را بخواهید در دوران کودکی، حسابی فضول و کنجکاو بودم و دوست داشتم از همه چیز سر در آورم. پدرم فنی کار بود و همه چیز را خودش تعمیر می کرد؛ ماشین، لوازم برقی و... من هم سعی می کردم ادای او را درآورم و مثلا ناگهان دل و روده رادیو را می ریختم بیرون، با این خیال که دارم درستش می کنم فکر می کنم این موضوع به این خاطر بود که میل به تجربه گرایی زیادی در من وجود داشت.
شاید به همین خاطر بود که پس از بازی در نقش «قطام» در سریال «امام علی» و دیده شدن، قید زندگی در ایران را زدم و برای ادامه تحصیل راهی خارج از کشور شدم، چون می خواستم چیزهای جدیدتری را کشف کنم و حاضر به سکون نبودم.
فکر می کردم دستم انداختند
مرحوم دایی ام «مازیار پرتو» از چهره های مطرح در عرصه فیلمسازی بودند. با این که رابطه بسیار زندیکی با ایشان داشتم، اما او هیچ علاقه ای به حضور من و دیگر اقوام برای حضور در عرصه بازیگری نداشت و ترجیح می داد که ما حواس مان را به درس و مدرسه معطوف کنیم... هیچ وقت یادم نمی رود یک روز در خانه، مشغول گپ زدن با دایی بودم که ایشان به من گفتند ویشکا! ما در حال انتخاب بازیگر برای سریال «امام علی» هستیم، دوست داری بازی کنی؟
من هم چون فکر کردم دایی من را دست انداخته، با خنده گفتم البته، خلاصه من برای تست گریم به پشت صحنه کار رفتم و تست دادم و شوخی شوخی برای این نقش انتخاب شدم، تا آخرین لحظه ای که جلوی دوربین قرار نگرفته بودم، فکر می کردم یکی می آید به من می گوید: خانم ما شما را دست انداختیم، اما در کمال تعجب، هیچ کسی این حرف را به من نزد و من یکی از مهم ترین نقش هایم را در آن کار بازی کردم.
خداحافظی موقت از بازیگری
همانطور که در ابتدای صحبت هایم به این موضوع اشاره کردم، بعد از این که در این نقش بازی کردم، طبق برنامه ای که از قبل داشتم، برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتم. سفر به خارج از کشور، برای من تجربه متفاوتی بود، چرا که باعث شد یاد بگیرم که در کنار درس خواندن چطور روی پای خودم بایستم و با فرهنگ کشور های دیگر آشنا شوم.
عاشق رضا شدم
در طی دورانی که به ایران رفت و آمد داشتم، رضا قبادی همسرم را دیدم. از همان لحظه اولی که چشمم به او افتاد، فهمیدم او مرد رویاهایم است و همان ویژگی هایی را دارد که من همیشه مدنظرم بود، یک مرد قدبلند، جدی و جنتلمن.
وقت زیادی را صرف شناخت او از راه دور کردم و هر لحظه که او را می شناختم به او بیشتر علاقه مند می شدم، اما یک روز به خودم آمدم و دیدم من دارم همین طور وقتم را هدر می دهم بدون این که حس واقعی ام را به رضا بگویم به همین خاطر، بی خیال قضاوت ها شدم و با او در مورد حس واقعی ام، حرف زدم و به او گفتم که دوست دارم با او آشنا شوم و ازدواج کنم. خوشبختانه این پیشنهاد من با استقبال مواجه شد و من و رضا با یکدیگر ازدواج کردیم و بعد من قید زندگی در خارج از کشور را زدم و به ایران آمدم تا در کنار همسرم یک زندگی خوب و خوش را تجربه کنم و حالا هم از این تصمیم خیلی خوشحال هستم، که رضا همسرم است.
روزی که مادر شدم
مادرشدن برای من یک تجربه کم نظیر است. از آن حس هایی که هر لحظه از فکر کردنش غرق شادی می شوم. پس از گذشت مدتی از زندگی مشترک من و همسرم هر دو به این فکر افتادیم که بچه دار شویم. من هم سعی کردم از لحظه لحظه حس مادرشدنم لذت ببرم.
به من می گویند شبیه مامان ها نیستی
راستش را بخواهید، رابطه من چندان شبیه رابطه یک مادر با بچه اش نیست. من و پسرم درست عین دو تا دوست هستیم و مدام سر به سر هم می گذاریم و از حسی که بین ما وجود دارد غرق شادی می شویم. حضور او به زندگی ما یک حس کم نظیر داده و باعث شده لذت مضاعفی از زندگی ببریم. بعضی ها به من می گویند تو آنقدر با پسرت «گیو» صمیمی هستی، که اصلا شبیه مادرهای دیگر نیستی... راستش را بخواهید، این موضوع برای من، چندان اهمیتی ندارد، من بیشتر دوست دارم از رابطه ای که بین ما وجود دارد، لذت ببریم.
نمی گذارم وقت «گیو» پای تبلت و تلویزیون تلف شود
هرچند مخالفتی با کارکردن «گیو» با تبلت و کامپیوتر ندارم. اما دلم نمی خواهد، همه وقت او پای این چیزها هدر شود، به همین خاطر برای تماشای تلویزیون و کار کردنش با کامپیوتر و تبلبت برنامه ریزی کردم، انصافا او هم بچه حرف گوش کنی است و حد و مرزش را بخوبی می داند و خیلی وقت ها هم که وقتش را با تکنولوژی می گذارند، مسائل علمی را دنبال می کند. «گیو» در مدرسه آلمانی ها درس می خواند و خوشبختانه علاوه بر فارسی با زبان آلمانی و انگلیسی هم آشناست.
ارثی که از مادرم بردم
مادرم یک زن بی نظیر است، او سرشار از انرژی مثبت است و دنیا از دریچه نگاه او برای من همیشه حس وصف ناپذیری داشته است. او سال ها مربی مهدکودک بوده و به خاطر همنشینی با بچه ها، همواره با انرژی مثبت برخورد می کرد. به همین خاطر، سعی کردم در زندگی ام این انرژی مثبت او را همواره با خودم همراه کنم.
عشق به ورزش
من در خانواده ای بزرگ شدم که در کنار هنر، ورزش حرف اول را می زد و مادرم تمام تلاشش را به کار می بست تا ما را با ورزش آشنا کند. انصافا هم از دوران کودکی به ورزش علاقه داشتم! به واسطه بازی در نقش های مختلف تاریخی هم به اسب سواری و شمشیرزنی تا حدی مسلط شدم. اما در کنار همه این ها، من شیفته کوهنوردی هستم... وقتی پی به این علاقه ام بردم سعی کردم با جدیت آن را دنبال کنم و این موضوع در نهایت باعث شد، «قله دماوند» را فتح کنم کهاین تجربه واقعا برایم کم نظیر بود.
مجسمه سازی آرامم می کند
ویشکا خانم که مجسمه ساز حرفهای است می گوید: این حرفه را خیلی دوست دارم، از آنجایی که آدم شلوغ و پرانرژی هستم، مجسمه سازی تنها چیزی هست که منو آرام می کنه، زمانی که می شینم پای مجسمه، گذر زمان را فراموش می کنم، ساعت ها می گذرد، انرژی خود را در ساختن مجسمه تخلیه می کنم... برعکس خیلی ها که با نوشتن آرام می شوند، من از کودکی با نوشتن مشکل و یک وحشت عجیب و غریبی داشتم، اما چیزی که درونم هست را نمی توانم با نوشتن بیان کنم، ولی در مجسمه سازی می توانم احساساتم را بیان کنم...
فتح قله دماوند، ترس، لرز و هیجان!!
ویشکا آسایش به همکار ما سیما جفاکش در مورد این که چطوری قله دماوند را فتح کرده، می گوید: یکی، دو سالی بود که به این فکر می کردم و هربار که حرفش می شد می گفتم که خیلی دلم می خواهد به قله دماوند بروم، تقریبا برای همه این طور تداعی شده بود که من فقط دارم حرفش را می زنم و هیچ کس منو جدی نمی گرفت، تا این که متوجه شدم، یکی از دوستانم رفته قله دماوند، تلفن کردم و ازش پرسیدم که چه جوری رفته قله دماوند؟
گفت: با تمرین کردن موفق شده و مرا به یکی از دوستانش ارتباط داد که به من گفتند تمرین ها را انجام بده، وقتی که به کوه دماوند رفتم ترس و لرز و شور و هیجان زیادی داشتم و موقعی که به قله رسیدیم، من که تا به آن لحظه چنین تجربه ای نداشتم، به خاطر این هیجانی که داشتم همین طور گریه می کردم، فکر می کردم که نمی رسم، چون سرهای ما به دلیل شیب خیلی زیادی که در کوه وجود داشت پایین بود و بعد راهنمایی که با ما همراه بود به ما گفت که بچه ها سرها بالا... به قله کوه رسیدیم!
احساس خیلی زیبایی بود برای من وقتی که از کوه پایین می آمدم، احساس کردم حالا که قله دماوند را فتح کردم اتفاق های خیلی خوبی برایم می افتد و خدا را شکر، کوه انرژی خیلی خوب و بی نظیری به من داد و بعد از این اتفاق، یک تئاتر خوب و یک سریال خیلی خوب و یک فیلم سینمایی خیلی خوبی بازی کردم و... پیشنهاد می کنم که همه به کوه بروند.
او خواهرزاده مرحوم مازیار پرتو می باشد که یکی از فیلمسازان برجسته ایران است.
رشته تحصیلی اش طراحی صحنه و لباس است و از یکی از دانشگاه های انگلستان فارغ التحصیل شده.
متاهل و یک پسر دارد
او در یکی از گفتگوهای خود در چند سال پیش گفته بود... «پدربزرگ من نویسنده بودند. دکترای ادبیات فارسی داشتند و بسیار هم اهل کتاب و شعر. دکتر علی شین پرتو. رسم بود فامیل برای انتخاب اسم فرزندان شان سراغ ایشان می آمدند و ایشان هم اسم انتخاب می کردند.»
او در مورد نامش ویشکا می گوید: یعنی «نعمت الهی...»
«از همان خردسالی معنی اسمم را می دانستم چون همه می گفتند چقدر اسمت قشنگه. ویشکا یعنی چی؟ بعد رفتم سراغ پدربزرگم و از او پرسیدم ویشکا به چه معناست؟ او هم گفت: «نعمت الهی» که از طرف خداوند به سوی بندگانش سرازیر است. بعد من هم نشستم و یک صفحه تمام معنی اسمم را نوشتم تا آن را حفظ شوم. حالا دیگر هرکس می پرسید معنی اسمت چه می شود؟ به سرعت می گفتم نعمت الهی که از طرف خداوند به سوی بندگانش سرازیر است.
من همیشه اعتقاد دارم انتخاب اسم خیلی مهم است و روی زندگی تاثیر می گذارد و به همین دلیل در انتخاب اسم پسرم خیلی جستجو کردیم تا معنای خوبی داشته باشد و در نهایت «گیو» را انتخاب کردیم که به معنای «قهرمان» است. ویشکا هم با این فکر که معنای خوبی دارد همیشه انرژی و احساس خوبی به من داده است.
او در جایی گفته بود من برخلاف خواهرم که یک سال از من بزرگ تر است و بسیار بسیار آرام و ساکت و خجالتی، شیطون و نقطه مقابل او بودم. مادرم تعریف می کند وقتی کوچک بودم، من را داخل این پارک های بچه که شبیه یک سبد خیلی بزرگ بود می گذاشتند و من سعی می کردم از آن بیرون بیایم و بیفتم بیرون. آن دوران، پنج، شش دختر هم سن و سال بودیم که البته کوچک ترین و شیطان ترین شان من بودم. ناگفته نماند که همه برنامه ها را با خواهم انجام می دادم و همه چیز هم سر من خراب می شد. البته طبیعی بود، همه می دانستند کار من است، چون خیلی کنجکاو بودم و دوست داشتم از همه چیز سر در بیاورم.»
ویشکا خانم همچنین از خاطره ای دیگر هم گفت: «سوم راهنمایی که تمام شد من و خواهرم رفتیم آلمان پیش عمویم تا از آنجا ویزای لندن بگیریم برویم پیش خاله ام. گرفتن ویزا یک سال طول می کشید و مجبور بودیم بمانیم اما چون عمو، زن آلمانی داشت آنها ما را گذاشتند پانسیون. پدر و مادر برگشتند ایران و ما ماندیم آلمان و فقط آخر هفته ها عمو را می دیدیم. شرایط سختی بود، فکر می کردیم می رویم لندن و کنار خاله خیلی خوش می گذرد. نبودن کنار پدر و مادر واقعا سخت بود.
- زندگی در آلمان باعث شد خیلی محکم شوم. مجبور بودم همه کارهایم را خودم بکنم. مثلا با دوچرخه می رفتم مدرسه و اگر لاستیک دوچرخه خراب می شد، باید خودم پنچری آن را می گرفتم.»