نقشه زیرکانه پیرزن 70 ساله با زورگیران چاقوکش
پیرزن 70 ساله با لواشک و خورده نبات زورگیران را سرگرم کرد و طلاهای بدل به آنها داد.
پیرزن در حال راه رفتن در یک پیادهرو خلوت در حاشیه خیابانی شلوغ و پر رفت و آمد، با کیف دستی چرم زیبایی که در دست دارد و النگوهایی که در دستش خودنمایی میکند.
با شنیدن صدای موتورسیکلت حساس شده و اطراف را نگاه میکند.
متوجه حضور موتورسواری با ترکنشین میشود که هر دو کلاه ایمنی بر سر داشته و در حالی که به آرامی در حاشیه خیابان حرکت میکنند او را زیر نظر دارند. با ورود موتورسیکلت به داخل پیادهرو، پیرزن هیجانزده و هراسان میشود.
ترکنشین موتورسیکلت پیاده شده و با قمهای که از زیر آستین پیراهنش بیرون میآورد، به طرف پیرزن رفته و با رفتاری خشن کیف و طلاهای او را طلب میکند. پیرزن با وجود آن که ترسیده، جوان را با حرکت دستش دعوت به آرامش میکند. جوان قمهاش را در هوا میچرخاند و به رفتار خشن خود ادامه میدهد.
پیرزن سعی میکند خودش را به طرف بانکی که در چند قدمی آن قرار گرفته برساند؛ جوان زورگیر بدن خود را بین پیرزن و بانک حائل قرار میدهد. پیرزن به سرعت دستش را داخل کیفش کرده و دو بسته کوچک از آن بیرون میآورد...
بیا بگیر، مگه دردتون اینا نیست؟ از کدومش میزنین؟ همه جورَشو دارم. این قدر از اینا دارم که تا آخر عمرتون دیگه مجبور نباشین کسی رو به خاطرش خفت کنین.
جوان زورگیر بستههای مواد را از پیرزن قاپیده، نگاهی به آن انداخته و داخل جیبش میگذارد.
- بِده من اون کیفتو؛ اون انگشتر و النگوهاتم بِده...، یاالله بِده تا نزدم دستات قطع نکردم.
- دارم میگم بهجاش کلی مواد بهت میدم، چرا حالیت نیست؟ خودم این کارَهم؛ به خدا این طلاها یادگاری شوهر خدابیامرزمه، برام خیلی عزیزن...
- میگم دربیار اون النگوهاتو، یه طوری میزنمت که خودتم بری پیش شوهرتا...
- به خدا دو برابر قیمت اینا بهتون پول میدم، یه شماره حساب بهم بدین، اگه همینجا نریختم، اون وقت هر کاری دوست دارین بکنین.
- بزن، بزن دستشو قلم کن تا بفهمه باهاش شوخی نداریم.
در حالی که چند نفر زن و مرد عابر اطراف صحنه در پیادهرو تجمع کردهاند، جوان زورگیر با عصبانیت قمهاش را به طرف پیرزن گرفته و او را با داد و فریاد تهدید میکند.
- میدی یا بزنم؟
یکی از عابران تحت تأثیر قرار گرفته، از پیرزن میخواهد که با آنها همکاری کند.
- بهشون بده مادر؛ اینا رحم و مروت ندارن.
یکی دیگر از عابران با فاصله بیشتر، شماره 110 را میگیرد؛ پیرزن با ترس و لرز چند تا از النگوهایش را درآورده و به جوان میدهد، اما جوان زورگیر قانع نمیشود.
- مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه، نه؟ هر چی میخوام به خاطر سن و سالت بهت بیاحترامی نکنم، نمیذاری؛ دربیار همهرو بینم، تا نزدم دستتو قطع نکردم؛ یاالله، اون کیفتم بده.
پیرزن ابتدا کیف را میدهد و سپس النگوهایش را به آرامی خارج کرده و تک تک به جوان زورگیر میدهد. تعداد عابران پیاده بیشتر میشود. یکی دو نفر از کارمندان و مشتریان بانک هم بیرون آمده و نظارهگر صحنه شدهاند. جوان زورگیر که متوجه حضور افراد شده، کمی دستپاچه میشود. سرش را بلند کرده و نگاهی به دوربین مداربسته محوطهی بیرون بانک میاندازد؛ سریع روی ترک موتور نشسته و فرار میکنند. یکی از عابران تلاش میکند خودش را به موتورسیکلت زورگیرها رسانده و تعادل آن را بر هم بزند، اما با تهدید قمه جوان زورگیر، ایستاده و جلوتر نمیرود.
چند عابر دور پیرزن جمع شده و جویای احوال او میشوند. پیرزن با چهرهای رنگپریده، روی زمین نشسته و دستش را روی قلبش گرفته، نفس نفس میزند. یک خانم جوان بطری آب معدنی کوچکی را به پیرزن میدهد.
پیرزن و مأمور پلیس در کلانتری مشغول صحبت با یکدیگر هستند.
- مادرجان، با کلی طلا و جواهر داشتین کجا تشریف میبردین؟ این همه پلیس هر روز داره هشدار میده پول و طلا با خودتون حمل نکنین، شما که ماشاءالله آدم سرد و گرم چشیدهای هم هستین.
- شما که پلیسی دیگه نباید این قدر زود قضاوت کنی...
- مادرجان؛ من که نمیخوام خدای نکرده به شما سرکوفت بزنم؛ ما مأمور قانونیم، به خاطر همینم دوست نداریم اهمالکاری مردم باعث زیاد شدن جرم و جنایت توی جامعه بشه...؛ حالا چقدر ازتون گرفتن؟ میتونین برآورد کنین؟
- شیش تا النگو و یه انگشتر البته بدل، با یه کیف قدیمی خالی...
- چی؟ بدل؟
- آره پس چی فکر کردی؟
- واقعاً؟
- آره؛ داشتم میرفتم هر چی طلا ملا دارم بفروشم واسه یه کار خیر که یهدفعه سر وکلهشون پیدا شد.
- من که نفهمیدم. شما مگه نمیگی همهش بدل بود؟
- نه، اونایی که بهشون دادم بدل بود.
پیرزن دستش را از زیر مانتو داخل جیب شلوارش برده و مشمای مشکی نسبتاً بزرگی را از آن خارج میکند.
- اینایی که داشتم میبردم بفروشم، اینجاست. اصل اصله.
دستش را داخل جیب دیگر شلوارش کرده و چند کارت از آن خارج میکند.
- اینا...، مدارکم اینجاست.
مأمور تعجب کرده و به زور خنده خودش را کنترل میکند.
- باریکالله، واقعاً که دستمریزاد؛ کاش همه سالمندای ما مثل شما این قدر زرنگ و باهوش بودن.
- خیلی ببخشیدا، خودت سالمندی، من یه زن میانسالم...
مأمور سعی میکند خندهاش را کنترل کند.
- ببخشید، قصد جسارت نداشتم...؛ حالا چهرهی اون زورگیران یادتون هست؟
- میخوای ببینی من عقل و هوشم سر جاشه یا نه، آره؟
- چطور مگه؟
- یعنی تا حالا همکاراتون به شما خبر ندادن که جفتشون کلاه ایمنی سرشون بود؟
- ماشاءالله؛ واقعاً که زن باهوشی هستین، اما به هر حال من وظیفه خودم میدونم که بهتون یادآوری کنم کار خیلی خطرناکی انجام دادین.
- میدونم، ولی یه جورایی مجبور بودم.
- نمیدونم، شاید حق با شما باشه.
- شایدم نباشه.
- چی نباشه؟
- حق با من
مأمور از حاضرجوابی پیرزن به وجد میآید.
- بسیار خُب، حالا چه خدمتی از ما ساخته است؟
- نمیدونم، شما پلیسین.
- ببخشید، شما بازنشسته ژاندارمری، کمیته یا شهربانی سابق نیستین؟
- نه، من دبیر بازنشستهام.
مأمور به فکر فرو میرود.
- حالا میخواین طلاهاتونُ کجا ببرین بفروشین؟
- فرقی نمیکنه، پیش یه طلافروش منصف که بیشتر از بقیه بخره.
- میخواین یه نفر از همکارا رو بفرستیم همراهتون؟ دو تا خیابون پایینتر یه پاساژ طلافروشی هست.
- چرا نباید بخوام؟ دیگه نه کیف خالی دارم، نه طلای بدلی؛ همین دو تا مونده که دستمه.
مأمور لبخند میزند. اما مراقب است که با صحبتهای خود پیرزن را نرنجاند.
- ما در خدمت شماییم...؛ راستی داستان اون مواد مخدری که دادین به اون دزدا چی بود؟
- از همه چیزم که خبر دارین! خُب البته کار شما همینه دیگه.
- میگین داستانش چی بود؟ البته اگه اشکالی نداره...
- من که میدونم شما میدونین، ولی به روی چشم، شما مأمور قانونی و باید دستورتونو اجرا کنیم. تازه اگه نگم ممکنه همین جا به جرم موادفروشی بازداشتم کنین، درسته؟
- اختیار دارین.
- راستش اونا هم بدل بودن؛ سیاهه لواشک بود، سفیده هم خورده نبات.
- عجب! میگم شما احیاناً همون خانوم مارپل معروف نیستین؟
- نه، من یه بانوی ایرانیام.
- خدا حفظتون کنه.
- سلامت باشین...، میگم جناب سرگرد! شما اگه کارِتون رو درست انجام بدین، پیش خدا خیلی عزیزین؛ دعا کنین مشکل نوه ام حل بشه.
بغض پیرزن مأمور را تحت تأثیر قرار میدهد.
- مشکل نوهتون...؟
مأمور کنجکاو میشود، اما به خودش اجازه سؤال پرسیدن و دخالت بیشتر را نمیدهد.
- به روی چشم، اگه قابل باشیم؛ (مکث) خدا به حق این ساعت مشکل همه گرفتارها رو حل کنه، مشکل شما و نوهتونم حل کنه.
- ممنونم ازتون جناب سرگرد. الهی که عاقبت به خیر بشی. سایه ات انشاءالله بالای سر خانوادت باشه.
- سلامت باشین؛ اگه کاریاَم از دست ما بر میآد بفرمایید.
- خدا حفظتون کنه، همین که دعا میکنین، منّت سر ما میذارین.
- زنده باشین حاج خانوم.
- خُب جناب سرگرد، اجازهی مرخصی به بنده میدین؟
- اختیار دارین؛ اجازه ما هم دست شماست. فقط اجازه بدین من هماهنگ کنم یکی از همکارا شما رو همراهی کنن؛ احتمالاً کاسبای منصفتر منطقه رو هم میشناسن.
- الهی که خیر از جوونیت ببینی.
معلم. یعنی عقل کل،،،، افرین بر هوش و ذکاوتت همکارم.،،،
قصه خوبی بود
شوخی بود باور نکنید.
قاسم آبادمشهدیادتون رفت
خخخخ
چقد مضحک و دروغ و دغل هههههههههه .......خودتونید