در ستایش میهای چیکسنتمیهای، نظریهپرداز لذتهای زندگی
اگر شاد باشیم احساس نمیکنیم زندگیمان هدر رفته است.
میهای چیکسنتمیهای در ۲۲ سالگی برای تحصیلِ روانشناسی از مجارستان به آمریکا رفت و با نظریههایش یکی از نامدارترین روانشناسان زمان خود شد. او دریافت که اکثر پژوهشهای روانشناختی بر آسیبشناسی متمرکزند و کسی به مفهوم لذت در زندگی توجه نمیکند. ازاینرو، دربارۀ بازی، کار، اوقات فراغت و معنا در زندگی مطالعه کرد و نظریۀ «غرقگی» او شهرت جهانی یافت. آنچه میخوانید مروری اجمالی است بر نظریهها و فعالیتهای این روانشناس که دو سال پیش در آمریکا درگذشت.
چنان به وجد آمده بودم که در کتابخانه با صدای بلند گفتم «آها». همان موقع تعریف میهای چیکسنتمیهای از «غرقگی»1را خوانده بودم -حس شگفتانگیز غرقگی زمانی اتفاق میافتد که آنقدر گرم کاری میشویم که دیگر متوجه اطرافمان نیستیم و یادمان میرود ساعت چند است و کجاییم. من این حس را میشناختم و شدیداً به آن نیاز داشتم. رها از زمان و مکان، بیتوجه به کارهای روزمره و ضربالاجلها، میتوانستم فکر کنم، نفس بکشم و خیالپردازی کنم. البته، این ناهشیاریها اطرافیانم را کلافه میکرد. من گیج و حیرتزده دوباره به این دنیا برمیگشتم و باید بهزحمت سراغ کارهایم میرفتم، بااینحال بسیار شاد و سرحال بودم.
من که خیلی مشتاق بودم یاد بگیرم که چگونه این حالت را به میل و دلخواه خودم ایجاد کنم به سراغ معیارهایی رفتم که چیکسنتمیهای ارائه داده بود. اولین معیار این بود که چالش پیش رو باید با مهارتهای شما متناسب باشد؛ اگر چالش بسیار سختی باشد مضطرب خواهید شد، و اگر خیلی ساده باشد کسل خواهید شد. دوم اینکه باید کاملاً درگیرش شوید، متمرکز و حواسجمع باشید -همۀ ما خیلی زود حواسمان پرت میشود. انگیزه باید درونی باشد و ریشه در خود آن چالش داشته باشد. همچنین باید هم درک صحیحی از کاری که انجام میدهید داشته باشید و هم درک صحیحی از اینکه آیا آن کار را درست انجام میدهید یا نه.
تلفظ و هم املای نام چیکسنتمیهای را به خاطر سپردم و در مکالماتم هر جا که ممکن بود از نام او استفاده میکردم. حتی یک بار زمانی که استاد دانشگاه شیکاگو بود نامهای برایش نوشتم و او با لطف و محبت تمام پاسخ داد -چرا آن نامه را چاپ نکردم و به دیوار نزدم؟ من پژوهشگری بودم سرشار از تفرعن بیجایی که فقط از دانشجوهای تحصیلات تکمیلی برمیآید، بنابراین سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و عاقلانه رفتار کنم. بااینحال چیکسنتمیهای راز جهان یا دستکم راز زندگی را به من گفت. در حالت غرقگی، خودآگاهی از میان میرود. زمان از حرکت بازمیایستد. فرد از روال روزمره خارج میشود و احساس میکند جزئی از چیزی بزرگتر از خودش است. اگر فرد حالت غرقگی تمامعیاری را تجربه کند، به چیزی نزدیک میشود که چیکسنتمیهای به آن میگوید «خلسه»2.
چیکسنتمیهای در بیست اکتبر درگذشت و من اکنون چیزهای بیشتری دربارۀ او میدانم. (چرا همیشه اینطور است؟ باید وقتی افراد هفتادساله میشوند یادنامهای از آنها منتشر کنیم، نه بعد از اینکه از دنیا میروند). اولین جرقههای نظریۀ غرقگی در سال ۱۹۴۴ به ذهنش زد، زمانیکه دهساله بود و در مجارستان زندگی میکرد و درحالیکه دنیای اطرافش در حال فروپاشی بود، به بازی شطرنج پناه برده بود. او بعدها گفت «کاملاً درگیرش شده بودم، ذهنم کار میکرد، باید هوشیار میبودم و نمیگذاشتم حواسم پرت شود یا نگران چیزی شوم».
بااینحال شطرنج تنها زمانی برایش سرگرمکننده بود که با رقیبی همسطح خودش بازی میکرد؛ نه بهراحتی شکستش میداد و نه شکستی مفتضحانه میخورد. چالشهایی که درست در حد توان خودش بود به او اجازه میداد غرقگی را تجربه کند. همچنین، وقتهایی هم که به کوهنوردی در کوههای دولومیت میرفت و یا وقتهایی که نقاشی میکرد نیز غرقگی را تجربه میکرد.
چیکسنتمیهای در ۲۲سالگی برای تحصیل در رشتۀ روانشناسی به آمریکا رفت. او متوجه شد که تقریباً تمام پژوهشها بر آسیبشناسی3 متمرکز است. او بعدها گفت «دربارۀ اینکه افراد میتوانند واقعاً از زندگی لذت ببرند هیچ مفهومی وجود نداشت. کسی به این موضوع توجهی نداشت». او شروع به مطالعۀ بازی کرد، بازی بزرگترها، و توجه خود را به کار و شغل معطوف کرد و از جراحان تجربۀ همان نوع شور و هیجان را شنید.
چیکسنتمیهای دریافت که «درواقع بازی نیست که به آدم احساس خوبی میدهد، بلکه نشاط نهفته در بازی است که موجب احساس خوب در فرد میشود». وقتی فرد یک بار بهطور تماموکمال مجذوب فعالیتی آرامشبخش شده باشد، میخواهد بارها و بارها آن حس را تجربه کند.
ظاهراً کلید تجربۀ چنین احساسی این است که انگیزۀ فرد درونی باشد: فرد باید بهخاطر خود آن فعالیت غرق در بهانجامرساندن آن شود، نه به خاطر اینکه کسی او را تحت نظر دارد، نه بهخاطر اینکه بهازای انجامدادن آن ده دلار نصیبش میشود. پس از این، فرد باید سخت تلاش کند، البته در چنین حالتی سخت تلاش کردن راحت و آسان میشود. چیکسنتمیهای میگوید «خودْ از بین میرود. هر کاری، هر حرکتی، هر فکری ناگزیر به دنبال قبلی میآید، مثل وقتی که موسیقی جاز مینوازید. تمام وجود فرد درگیر میشود و از همۀ مهارتهایش به منتها درجۀ خود استفاده میکند».
در سال ۲۰۰۴، چیکسنتمیهای برای مصاحبه سَری به دفتر تحریریۀ نشریۀ اِج زد. او دربارۀ دغدغۀ همیشگیاش حرف زد که چه میشود «افراد در نهایت به شیوههایی از زندگی میرسند که یا بر پایۀ فرضهای اشتباه یا بر پایۀ انکار استوارند». مثلاً، آمریکاییها طوری پرورش یافتهاند که به «استراحت منفعلانه» گرایش دارند، درحالیکه با کمی تحقیق درمییابید اکثر افراد درواقع کار معنیدار را به استراحتکردن و خوابیدن ترجیح میدهند.
چرا بسیاری از آدمها از شغلشان متنفرند؟ «در بسیاری از حرفهها، کل مفهوم موفقیت یا عملکرد در نتایج مالی کوتاهمدت خلاصه شده است». روزنامهنگاران، دانشمندان، وکلا، استادان دانشگاه، همه و همه بهواسطۀ ارزشی که برای سازمانشان دارند قضاوت میشوند، نه بهواسطۀ اخلاقیات، ازخودگذشتگی یا حتی کیفیت کارشان. چیکسنتمیهای هشدار داد «ما در حال فروافتادن به قلمرو فرهنگ حرص و طمع هستیم».
چیکسنتمیهای سال ۲۰۰۴، یعنی ۱۷ سال پیش، این هشدار را داد. او میدانست که حرص و طمع در زندگی انسان همیشه وجود داشته است، بااینحال این را هم میدانست که، در زمانهای خاصی در طول تاریخ، انسانها عامل برقراری تعادل را یافتهاند: «دین، وطنپرستی، مفهومی از افتخار، مفهومی از جامعه». وقتی او از دنیا رفت، هیچیک از این عوامل راه به جایی نبرده بودند. او معتقد بود «اگر نظمی به اهداف بدهیم و مشخص کنیم چه چیزی زندگی انسان را سرشار از شادی میکند، افراد احساس نمیکنند که زندگیشان هدر رفته است».
بیش از بیست سال قبل، چیکسنتمیهای نوشت «مهمترین موضوع، که حرفی از آن به میان نیامده، مربوط است به دلایل ظهور راستهای افراطی در اروپا و، برای اولین بار، در آمریکا». این نوع افراطگرایی او را به وحشت انداخته بود؛ او میدانست ترس و سرکوب فایدهای ندارد و زندگی افراد «ناگزیر بیارزش شده است». او از خود پرسید که چرا راستگرایی دوباره سر برآورد؛ «آیا دلیلش این است که افراد ناامید شدهاند و احساس بیمعنایی میکنند؟ آیا دلیلش این است که دمکراسیهای غربی خالی از اهداف قابلباور شدهاند؟ چه شرایطی به نفع فاشیسم است و چگونه میتوان از گسترش این شرایط جلوگیری کرد؟».
یک سال بعد، او نوشت «امروزه، بیش از هر زمان دیگری، کشور ما از منظر دیگران کشوری است که در برابر کسانی که مانع حق خدادادیاش برای دستیابی به جدیدترین ابزار و سرگرمیها میشوند میایستد». او نگران بود که تأکید بر موفقیت مادی جلوی کنجکاوی، خلاقیت و تفکر بلندمدت را بگیرد و همۀ مسیرهای رسیدن به حالت غرقگی را مسدود کند. حال، نمیدانم آیا عطش ما به چیزهای بیهوده دمکراسی را نیز تضعیف کرده است یا نه.
چیکسنتمیهای، بهعنوان یکی از اعضای آکادمی ملی مطالعۀ علمی اوقات فراغت، با اطمینان گفت مطالعۀ علمی و اوقات فراغت دو امر متناقض نیستند و اتفاقاً باید اوقات فراغت را مورد مطالعۀ علمی قرار داد. گرچه او ابتدا نظریهاش را در هنرهای خلاقانه بررسی کرد، اما وال استریت ژورنال کتاب غرقگی را در لیست شش کتابی قرار داد که «هر کتابخانۀ پروپیمانی در زمینۀ کسبوکار باید یک نسخه از آن را داشته باشد». این کتاب به بیش از بیست زبان ترجمه شده است و هم توجه مخاطبان دانشگاهی و هم مخاطبان غیردانشگاهی را به خود جلب کرده است. این کتاب باعث شده است کار و بازی، که ما آنها را دو ساحت جدا میدانستیم، بهطرز مناسبی با یکدیگر همپوشانی داشته باشند. اگر کمتر به موضوع اصلی -یعنی غرقگی- توجه میکردیم، این کتاب به گمانم میتوانست دنیای کار را نیز متحول کند، به زندگیمان معنا و شادی بیشتری ببخشد، و جذابیت راستگرایی افراطی را کمتر کند.