سفر جستجوی گمنامی است
سفر ما را میچرخاند، زیر و رویمان میکند و همۀ پیشفرضهایمان را به هم میریزد. گاهی محتاج گریختن هستیم، گریختن به یک خلوت بی در و پیکر، تا از همۀ آنچه تابهحال ساختهایم و دیگران دربارهمان بافتهاند رها شویم؛ داراییمان تنها یک کوله باشد و در چشم همه غریبه و گمنام باشیم. در سفر، بهطرز شگفتانگیزی از قید طبقه و شغل و جایگاه رها میشویم؛ و فرصت میکنیم آزادانه به تاریکیهای روحمان سرک بکشیم.
پیکو آیر، سالون— ابتدا سفر میرویم تا خودمان را گم کنیم؛ و بعد، تا خودمان را پیدا کنیم. سفر میرویم تا قلب و چشمانمان را باز کنیم و دربارۀ دنیا بیش از آنی بفهمیم که در روزنامههایمان جا میگیرد. سفر میرویم تا بضاعت ناچیزمان را، با همۀ جهل و دانشمان، به آن نقاطی از جهان ببریم که داشتههایشان جور دیگری توزیع شدهاند. و اساساً سفر میرویم تا دوباره جوانهایی سبکسر شویم، تا زمان کِش بیاید و گول بخوریم و دوباره عاشق شویم.
شاید جورج سانتایانا بهترین وصف را از زیباییِ کلِ این فرآیند داشت، زمانی که حتی سروکلۀ مشتریان کثیرالسفر شرکتهای هواپیمایی پیدا نشده بود. این فیلسوف دانشگاه هاروارد در مقالۀ بهیادماندنیاش، «فلسفۀ سفر»1، نوشت که ما «گاهی اوقات محتاج گریختن هستیم، گریختن به خلوتی بیدروپیکر، بیهدف به جاده زدن، محتاج قمار محض در یک فُرجۀ اخلاقی، تا زندگی را مخاطرهآمیزتر کنیم، مزۀ سختی را بچشیم، و مجبور شویم در کمال بیچارگی به هر قیمتی برای یک لحظه و آن زحمت بکشیم».
تأکیدش روی زحمت را دوست دارم، چون هیچجا مثل جاده نمیفهمیم یُسر زندگیمان چقدر متناظر با عُسر پیش از آن است؛ و تأکیدش را روی فُرجهای که «اخلاقی» است دوست دارم، چون به همان سادگی که هرشب در تختخوابمان میغلتیم به ورطۀ عادتهای اخلاقیمان هم فرو میافتیم. کمتر کسی است که پیوند میان مسافرت و عُسرت را فراموش کند، و من هم میدانم دلیل اصلی سفر کردنم آن است که در جستوجوی مشکلاتم: مشکلات خودم (که باید احساسشان کنم) و مشکلات دیگران (که باید ببینمشان). سفر به این معنا ما را به سمتی میبرد که دو کفۀ حکمت و غمخواری متعادلتر شوند: دنیا را شفاف ببینیم و در عین حال درست احساسش کنیم. چون دیدن بدون احساس کردن، بیتوجهی است؛ و احساس کردن بدون دیدن، کورکورانه است.
ولی بزرگترین لذت سفر برای من، نعمتِ آن است که همۀ باورها و یقینهایم را در خانه بگذارم، و هرچیزی را که به نظرم آشنا میآمد یک جور دیگر و از زاویهای دیگر ببینم. از این نظر، حتی فروشگاه جوجهسوخاری کنتاکی (در پکن) یا نمایش دوبارۀ نسخهای خشدار از فیلم «ارکیدۀ وحشی»2(در خیابان شانزلیزه) میتواند نو و الهامبخش باشد: بالاخره در چین مردم باید دستمزد کل هفتهشان را بدهند تا یکبار همغذای کلنل سندرز شوند، و در پاریس هم میکی رورک را بزرگترین بازیگر پس از جری لویس میدانند.
اگر یک رستوران مغولی برای ما در شهر ایونستون (ایالت ایلینوی) جذابیتی غریب دارد، منطقاً مکدونالد هم در اولانباتور همینطور است؛ یا حداقل به همین مقیاس دور از انتظار است. گرچه امروزه رسم شده است میان «گردشگر» و «مسافر» تفاوت قائل میشوند، شاید تفاوت واقعی بین آنهایی باشد که پیشفرضهایشان را با خود به سفر نمیبرند، و بقیه. و در ردۀ بقیه، گردشگر آن کسی است که غُر میزند «اینجا هیچچی مثل خونه نیست» و مسافر آنی است که گله میکند «اینجا همهچی مثل قاهره (یا کوسکو یا کاتماندو) است». که آن غُر و این گله دست کمی از هم ندارند.
اما برای مابقیِ ما، آزادیای که در سفر حکمفرماست از این حقیقت نشأت میگیرد که سفر ما را میچرخاند، زیر و رویمان میکند و همۀ پیشفرضهایمان را به هم میریزد. مشهور است که میگویند دیپلم میتواند گذرنامه (برای سفر در قلمرو واقعیت سرسخت زندگی) باشد؛ که در این صورت، گذرنامه هم میتواند دیپلم (برای یک دورۀ فشردۀ آموزشی نسبیگرایی فرهنگی) باشد. و اولین درسی که در جاده میآموزیم، خواه بپسندیم یا نه، این است که آنچه جهانشمول قلمداد میکردیم چقدر مشروط و محلی است. مثلاً وقتی به کرۀ شمالی میروید واقعاً احساس میکنید روی یک سیارۀ دیگر نشستهاید؛ و اهالی کرۀ شمالی هم بیتردید احساس میکنند یک موجود فرازمینی به دیدارشان آمده است. (یا حداقل فرض میکنند شما هم مثل آنها هر روز صبح از کمیتۀ مرکزی دستور میگیرید که چه بپوشید و از کدام مسیر پیاده سر کار بروید؛ و شما هم مثل آنها بلندگوهایی در اتاقخوابتان دارید که هر سپیدهدم پروپاگاندا برایتان پخش میکند؛ و شما هم مثل آنها رادیوهایی دارید که تنظیم شدهاند تا فقط یک کانال را بگیرند.)
پس یک علت سفر رفتنمان این است که با دیدن اینهمه مسألۀ مبرم اخلاقی و سیاسی، اینهمه مسألۀ مرگ و زندگی، که در خانه بهندرت به آنها برمیخوریم، زلزله به جان خودپسندیمان بیافتد. و سفر میرویم تا جای خالی را در تیترهای خبری فرداها پُر کنیم: مثلاً وقتی در خیابانهای پورتو پرنس رانندگی میکنید، جایی که تقریباً خبری از پیادهرو نیست و زنها کنار کوه زبالهها خودشان را راحت میکنند، در تصورتان از اینترنت و «نظم جهانی واحد» تجدیدنظر میکنید، که البته چه خوب! سفر بهترین راه ماست که بشر را از قید مکانها، و از قید انتزاع و ایدئولوژی، نجات دهیم.
و طی این فرآیند، خودمان را هم از قید انتزاع نجات میدهیم، و میبینیم که چه آوردهای برای آنجایی داریم که به دیدنش میرویم، و تا کجا میتوانیم کبوتر نامهرسانی (بهاصطلاح سیستم ضد ادارۀ پست) باشیم که همهجور احتیاجات فرهنگی را جابجا میکنیم. خودم را میبینم که همیشه پوسترهای مایکل جردن را به کیوتو میبرم، و جعبههای بافتۀ ایکِبانا 3را به کالیفرنیا برمیگردانم؛ همیشه وقتی به کوبا میرویم چمدانی پُر از قوطیهای قرص مسکّن و صابون میبرم، و چمدانی پُر از نوارهای سالسا، و امید، و نامه به برادرانی را برمیگردانم که مدتهاست به غربت رفتهاند.
ولی مهمتر از همه، بُردن ارزشها و باورها و اخبار به مکانهایی است که میرویم، و در بسیاری نقاط دنیا تبدیل به نمایشگر دوپا و روزنامۀ زنده میشویم، یعنی یگانه کانالی که میتواند مردم را از دایرۀ سانسور وطنشان خارج کند. در نقاط محصور یا فقرزده مثل باگان یا لهاسا یا هاوانا، چشم و گوش مردمی هستیم که ملاقات میکنیم، یعنی یگانه راه تماسشان با دنیای بیرون، و غالباً شبیهترین کس (به معنای دقیق کلمه) به مایکل جکسون یا بیل کلینتون که آنها در عمرشان خواهند دید. پس یک چالش سفر، که چالش کوچکی هم نیست، یادگیری نحوۀ واردات (و صادرات) دلسوزانۀ رؤیاهاست.
لابد تا کنون همۀ ما آن جملۀ پروست را شنیدهایم (آن هم نه یکبار که چندین بار) که میگوید سفر اکتشافی واقعی، نه دیدن جاهای نو، که دیدن با چشمهای نو است. ولی یک زیبایی ظریفترِ سفر آن است که میتوانید چشمان نو برای مردمی ببرید که ملاقات میکنید. لذا همانطور که تعطیلات کمکتان میکند قدر خانهتان را بهتر بدانید (از جمله چون آن را از چشمان یک ستاینده در دوردست میبینید)، بلکه چشمان قدردان جدیدی را (از دوردست) به جایی میبرید که به تماشایش رفتهاید. میتوانید به آنها بیاموزید چه چیزهای دارند که شایستۀ تجلیل است، چنانکه میتوانید از آنچه به شما میآموزند تجلیل کنید. گردشگری که آشکارا به نابودی فرهنگها برمیخیزد، به گمانم اینگونه است که میتواند رستاخیز یا احیای آنها را رقم بزند، اینگونه است که رقصهای «سنتی» جدید در بالی آفریده شدهاند و صنعتگران هندی آموختهاند که توجهی دوباره به ساختههایشان داشته باشند. شاید اولین چیزی که برای کوباییها به ارمغان میبریم فهمی واقعی و متوازن از این باشد که آمریکای معاصر چه شکل و شمایلی دارد؛ ولی بیتردید دومین چیز (که شاید مهمتر هم هست) فهمی تر و تازه از این است که گرما و زیبایی کشورشان (در نظر آنهایی که میتوانند با سایر نقاط دنیا مقایسهاش کنند) چقدر خاص است.
بهاینترتیب، سفر ما را به دو صورت میچرخاند: منظرهها و ارزشها و مسائلی را نشانمان میدهد که شاید به طور عادی به چشممان نیایند؛ اما درعینحال، و در سطحی عمیقتر، همۀ آن بخشهایی از خویشتنمان را نشانمان میدهد که اگر سفر نبود شاید زنگزده و فرسوده میشدند. چون با سفر به یک جای کاملاً غریبه، لاجرم به خُلقیات و ذهنیات و گذرگاههای درونی مخفیای پا میگذاریم که اگر سفر نبود دلیلی برای دیدنشان نداشتیم.
در سادهترین سطح ماجرا، با اینکه آدمی مخالف مشروبم که شبها رأس ساعت ۹ به رختخواب میروم، در تایلند که هستم تا سپیدهدم در میخانهها میمانم؛ و در تبت، با اینکه واقعاً بودایی نیستم، روزهای پیاپی را در معابد به شنیدن سرودهای سوترا میگذرانم. به ایسلند میروم تا فضاهای مهتابی درونم را ببینم، و در سکون و نیستیِ وهمانگیز آن دنیای وسیع و بیدرخت بتوانم به آن بخشهایی از خودم نقب بزنم که پشت پچپچها و روزمرگیها پنهان مانده است.
پس سفر رفتنمان، در آنِ واحد جستجوی خویشتن و گمنامی است؛ و البته با یافتن یکی، دیگری را میفهمیم. در خارجه، به طرز شگفتانگیزی از قید طبقه و شغل و جایگاه رها میشویم؛ به تعبیر هزلیت، فقط «آقایانی در اتاق نشیمن» هستیم که کسی نمیتواند اسم یا علامتی به ما بزند. و دقیقاً به همین دلیل که چنین شفاف و رها از برچسبهای غیرضروری شدهایم، فرصت آن را مییابیم که با بخشهای ضروریتر وجودمان پیوند بخوریم. (همین نکته میتواند روشن کند که چرا وقتی دور از خانهایم، بیش از همیشه احساس زنده بودن میکنیم.)
«خارجه» جایی است که تا دیروقت بیدار میمانیم، دنبال هوس میرویم، و خود را گشودهتر از همیشه مییابیم؛ مثل وقتی که عاشق شدهایم. حداقل یک آن، بی هیچ گذشته یا آیندهای زندگی میکنیم، و خودمان هم آمادۀ برداشتن هستیم و پذیرای هر برداشتی. شاید حتی مرموز شویم (ابتدا برای دیگران و بعد برای خودمان)؛ چنانکه شخصیتی در حد و اندازۀ الیور کرامول یکبار گفت «دورترین جایی که میشود رفت آن هنگام است که ندانی کجا میروی».
البته که این کار، مثل هر آزادی دیگری، خطراتی دارد؛ اما وعدۀ بزرگش آن است که در سفر دوباره زاده میشویم و لحظاتی میتوانیم به نسخۀ جوانتر و گشودهتری از خودمان برگردیم. سفر راهی است تا در زمان (اندکی) به عقب برگردیم، تا یک روزمان یک سال (یا حداقل ۴۵ ساعت) طول بکشد؛ و سفر راهی است تا مثل دوران کودکی دور و بر خودمان را پُر از چیزهایی کنیم که نمیشناسیم. زبان به گشودن این معبر کمک میکند چون وقتی به فرانسه میرویم اغلب به وادی زبان فرانسوی هجرت میکنیم، و به وادی یک نسخۀ کودکانهتر از خودمان، یک نسخۀ ساده و مؤدب، همان نسخهای که حرف زدن به یک زبان بیگانه از ما بیرون میکشد. حتی وقتی در هانوی انگلیسی و چینی را هم قاطی نمیکنم، باز هم اکیداً ساده حرف میزنم: بیشتر از آنکه بخواهم خودم را ابراز و بیان کنم، میخواهم فهمیده شوم.
پس بسیاری از ما در سفر نهتنها دنبال ناشناختههاییم، که دنبال نشناختن هستیم: حداقل من وقتی به سفر میروم، در جستجوی چشمان معصومیام که مرا به نسخۀ معصومتری از خودم برگرداند. خارجه که هستم معتقدتر از خانهام (که، گرچه این هم خیانتبار است، حداقل افق دیدم را میگشاید)، و خارجه که هستم سادهتر هیجانزده میشوم و حتی مهربانترم. و چون کسانی که میبینم نمیتوانند «جای» من را مشخص کنند (یعنی نمیتوانند مرا در قاب آنچه بر من گذشته بگنجانند)، میتوانم خودم را در شکل و شمایلی بهتر یا البته بدتر بسازم. (سفر بدنام است چون گهوارۀ هویتهای کاذب میشود، اما در بهترین حالتش میتواند بوتۀ هویتهای صادقتر هم باشد.) بدینترتیب، سفر میتواند یکجور رهبانیّتِ متحرّک باشد: در جاده، اغلب سادهتر زندگی میکنیم (حتی اگر در هتلی مجلل اقامت داشته باشیم)، داراییمان همانی است که حملش میکنیم، و خودمان را تسلیم قضا و قدر میکنیم.
کامو که گفت «آنچه سفر را ارزشمند میکند ترس است» منظورش همین بود: به تعبیر دیگر، گسیختگی (یا رهایی) از اقتضائات و همۀ آن عادتهایی که پشتشان قایم میشویم. و بسیاری از ما به همین دلیل سفر میرویم: نه در جستجوی پاسخها، که در پی پرسشهای بهتر. من مثل بسیاری افراد، دربارۀ جاهایی که میبینم سؤال میپرسم، و آنهایی بیش از همه مطبوع مناند که متقابلاً دشوارترین سؤالها را پیش رویم میگذارند: مثلاً در پاراگوئه، جایی که نیمی از خودروها سرقتی است، و دو سوم کالاهای فروشی قاچاقاند، مجبورم در همۀ پیشفرضهای کالیفرنیاییام تجدیدنظر کنم. و در تایلند، جایی که بسیاری زنان جوان تن خود را میدهند تا معاش خانوادهشان بگذرد (تا یک بودایی بهتر شوند)، مجبورم در قضاوتهای حاضر و آمادهام تجدیدنظر کنم. کریستوفر ایشروود یکبار گفته بود: «بهترین سفرنامه شاید باید قدری شبیه یک داستان جنایی باشد که در آن دنبال چیزی هستید». و مایلم اضافه کنم بهترین چیز آنی است که هرگز نتوانید دقیقاً پیدایش کنید.
بیش از ده سال پیش را یادم میآید، پس از اولین سفرهایم به آسیای جنوبشرقی، که به آپارتمانم در نیویورک برگشتم، در تختم دراز میکشیدم، و بیدار میماندم اما علتش فقط پرواززدگی نبود: همۀ آنچه را تجربه کرده بودم دائم در حافظهام تکرار میکردم، و مشتاقانه عکسهایم را ورق میزدم و دفترچۀ خاطراتم را میخواندم و دوباره میخواندم، انگار که میخواستم رمز و رازی را از آنها دربیاورم. اگر کسی شاهد این صحنۀ عجیب بود، لابد نتیجهای میگرفت که درست هم بود: عاشق شده بودم.
اگر هر ماجرای عاشقانهای مثل سفری به یک کشور غریبه باشد، جایی که زبانش را درست بلد نیستید، و نمیدانید عازم کجایید، و دائم به عمق تاریکیای کشیده میشوید که بر شما آغوش گشوده است؛ آنگاه هر سفری به یک کشور غریبه هم میتواند مثل ماجرای عاشقانهای باشد، جایی که سردرگم میمانید چه کسی هستید و عاشق چه کسی شدهاید. به یک حساب، همۀ سفرنامهها داستانهای عاشقانهاند (از اودیسه و انهاید تا کمدی الهی و عهد جدید)؛ و عصارۀ هر سفر خوبی، مثل عشق، آن است که از چهارچوبتان بیرون بیایید و به میانۀ بیم و بُهت پرتاب شوید.
و این استعاره نکتۀ دیگری را هم برایمان روشن میکند که اغلب از خاطرمان میرود: سفر تماماً یک بدهبستان دوطرفه است؛ و اگر جنگ یک الگوی ملاقات مردمان باشد، الگوی دوم لابد رمانس است. چون وقتی به سفر میرویم اغلب یک چیز را نادیده میگیریم: اینکه به قدر همان مردمی که تفحصشان میکنیم، سوژۀ تفحص هستیم، و خوراک فرهنگهایی میشویم که خوراک مایند، چه در جاده باشیم و چه در خانه. حداقل، سیل خیال (و حتی میل) نثارمان میشود چون کشش غریبی که بین ما و آنها وجود دارد، یک جادۀ دوطرفه است.
ما همان ابزارهای صحنۀ کارتونی در فیلمهای آماتور ژاپنی هستیم، موجودات افسانهایِ حکایتهای اهالی مالت، و بیچارههای توسریخور در جوکهای چینی؛ ما کارتپستالهای دوپا هستیم، یا اشیای گم ولی پیداشدۀ عجیبی که روستانشینان پِرو بعداً برای رفقایشان تعریف میکنند. اگر سفرْ واقعیتها را با هم آشنا میکند، لاجرم خیالات را نیز قرین هم میسازد: من از تو آن تبت را میگیرم که رؤیایش را داشتم، و به تو کالیفرنیا را میدهم که آرزو داشتی. و در حقیقت، بسیاری از ما، حتی (یا بهویژه) آنهایی که به خارجه میروند تا از آمریکا بگریزند، خواهناخواه نماد رؤیای آمریکایی محسوب میشوند.
بهواقع این شاید محوریترین و غامضترین سؤالی باشد که سفر پیش روی ما میگذارد: به رؤیایی که مردم به تو نسبت میدهند، باید چه واکنشی داشته باشی؟ آیا تصورشان از وجود سرزمین شیر و عسل در آن سوی افق را تأیید میکنی حتی اگر همان سرزمینی باشد که رهایش کردهای؟ یا سعی میکنی شوقشان به آن مکانی را که فقط ساخته و پرداختۀ ذهنشان است، اصلاح کنی؟ به آتش رؤیاهایشان بدمی، بالاخره آنها را قرین نوعی توهم میکنی؛ و اگر از خواب بیدارشان کنی، شاید یگانه داراییشان را از آنها بگیری که در فلاکت مایۀ بقایشان بود.
این تعامل پیچیده (کمابیش شبیه وضع دشواری که با محبوبمان داریم تا تعادلی بین صداقت و نزاکت برقرار کنیم) یک علتِ آن است که بسیاری از سفرنامهنویسان کبیر در زمرۀ مشتاقان بودهاند: نهفقط پیر لوتی که خوب یا بد مشهور است هرجا پا میگذاشت عاشق میشد (آن ملوان اسطورهای که از خود نسلی در قالب افسانۀ مادام باترفلای باقی گذاشت)، بلکه هنری میلر، دیوید هربرت لورنس یا گراهام گرین، که همگی شاهدی بر این حقیقت پنهاناند: ما همانقدر که در خانه ناامیدیم، در خارجه امیدواریم. چشم هیچیک از آنها ابداً بر نقائص مکانهای پیرامونشان بسته نبود، ولی همگی (چون انتخاب کرده بودند که به آن مکانها بروند) میخواستند چیزی در خور تقدیر بیابند.
از این لحاظ، همگی معتقد بودند به «تکان خوردن» (به عنوان یکی از مقاصد سفر رفتن)، و به «حرکت» با وسایل خصوصی و عمومی؛ همگی میدیدند که مفهوم «خلسه» (از خود بیرون شدن) میگوید والاترین لحظاتمان زمانی پیش میآیند که ساکن نباشیم، و تجلی همانقدر که مشوقِ حرکت است، تابع آن هم هست. یادم هست یکبار از سفرنامهنویس بزرگ نورمن لویس پرسیدم آیا علاقه دارد دربارۀ آفریقای جنوبی دورۀ آپارتاید بنویسد؟ بهتزده نگاهم کرد و گفت: «برای خوب نوشتن دربارۀ چیزی باید دوستش داشته باشم!»
همۀ اینها در ذات سفرند، از سفرهای اووید گرفته تا اورورک؛ و درعینحال، خودِ سفر هم مثل دنیا در حال تغییر است، و همراهش دستورالعمل سفرنامهنویس هم عوض میشود. این روزها همین که به انتهای دنیا بروی بس نیست (یک دلیلش آنکه انتهای زمین اغلب به سوی تو میآید)؛ اگر نویسندهای مثل جان موریس چند سال پیش صرفاً با سفر به همۀ شهرهای بزرگ دنیا توانست کار شگفتانگیزی کند، اکنون هرکسی که یک کارت اعتباری داشته باشد از پسش برمیآید. موریس عملاً واقعهنگارِ آخرین روزهای امپراطوری بود، اما امروز یک سفرنامهنویس جوان در موقعیت بهتری قرار دارد تا اولین روزهای یک امپراطوری جدید را بنگارد چونکه او پساملّی است، جهانی است، متحرّک است.
مشهور است که بریتانیاییها در نیمۀ قرن نوزدهم، انجیل و شکسپیر و کریکت را به سراسر دنیا فرستادند؛ اکنون یک امپراطوری بینالمللیتر، مدونا و سیمپسونها و برد پیت را میفرستد. و نحوۀ جذب و هضم این مجموعۀ مشترک مرجعها توسط هر فرهنگ همانقدر آن فرهنگ را به شما میشناساند که محصولات بومیاش. بالاخره مدونا در یک کشور اسلامی اساساً متفاوت از مدونا در یک کشور کنفوسیوسی است، و هیچکدامشان ابداً قریب به معنای مدونا در خیابان چهاردهم شرقی منهتن نیستند. وقتی به یک فروشگاه مکدونالد در کیوتو میروید، مکبرگرهای تیرییاکی و مخلوط بیکن-سیبزمینی-لوبیا میبینید. روی سفرههای میزهای غذاخوری، نفشۀ همۀ معابد بزرگ شهر حک شدهاند، و پوسترهای اطرافتان شگفتیهای سنفرانسیسکو را جار میزنند. و مهمتر از همه، جوانانی که بیگمک میخورند، با کلاههای بیسبالی که برعکس سرشان گذاشتهاند و جینهای چسبان ۵۰۱ که پوشیدهاند، همچنان عمیقاً و بیتردید ژاپنیاند: از لحاظ شیوهای که راه میروند، سر تکان میدهند، چای اولونگ مینوشند؛ و البته ابداً نمیتوان آنها را با هواداران مکدونالد در ریو، مراکش یا ماناگوآ اشتباه گرفت. هر فرهنگ، محصولات فرهنگ دیگر را به شیوۀ خاص خود رنگآمیزی و مصادرهبهمطلوب میکند؛ و از دل این شیوهها، قلمروی سراسر جدیدی از جاذبههای غریب شکل میگیرد.
عامل دیگری که همۀ اینها را بغرنجتر و هیجانانگیزتر میکند، مردماند، که خودشان روزبهروز بیشتر مثل شهرهایی مانند سیدنی یا تورنتو یا هنگکنگ، چندزبانه و چندرگه میشوند. خود من از جهات مختلف یک مصداق این گونهام که هر روز تکثیر میشود: حداقل دلیلش اینکه من، در دامان والدینی هندی، در انگلستان به دنیا آمدم، در هفتسالگی به آمریکا رفتم، و واقعاً نمیتوانم بگویم هندیام، یا آمریکایی، یا انگلیسی. خلاصه، من مسافر مادرزادم، که برایم حتی سر زدن به آبنباتفروشی هم مثل سفری در یک دنیای غریبه بود، در دنیایی که هیچکس دقیقاً مطابق میراث والدینم یا میراث خود من نبود. و گرچه بخشی از اینها ناخواسته و تراژیک است (تعداد آوارگان دنیا که در ۱۹۷۰ به ۲.۵ میلیون نفر رسید، اکنون حداقل ۲۷.۴ میلیون نفر است)، حداقل به بعضی از ما فرصت میدهد فراملّی (به معنای شادتر و خوشبختترش) باشیم، یعنی بتوانیم با هرجایی وفق پیدا کنیم، همهجا بیگانه باشیم و مجبور شویم حس و معنای استوارِ خانه را خودمان برای خودمان بسازیم. (و اگر هیچجا دقیقاً خانۀ آدم نباشد، همهجا میتوان خوشبین و امیدوار بود.)
فارغ از اینها، حتی آنهایی که گرد دنیا نمیچرخند، میبینند که دنیا روزبهروز بیشتر گرد آنها میچرخد. کافی است فقط شش تقاطع در کوئینز یا برکلی قدم بزنید تا ظرف همان چند دقیقه از چند فرهنگ مختلف عبور کنید. بیرون کاخ سفید یک تاکسی بگیرید تا (اغلب اوقات) ناگهان خودتان را در گوشهای از آدیسآبابا ببینید. و فناوری نیز این حسِ در دسترس بودن را، که گاه حس فریبندهای هم هست، تشدید میکند چنانکه بسیاری افراد احساس میکنند میتوانند گرد جهان بچرخند بیآنکه از اتاقشان بیرون بیایند: با فضای مجازی یا سیدیها، ویدئوها و سفرهای مجازی. صدالبته این قضیه چالش هم کم ندارد: از جهت نکاتی که دربارۀ مفاهیم اساسی خانواده و اجتماع و وفاداری روشن میکند، و از این جهت که نسخههای تهویهمطبوعدار و کاملاً ساختگی مکانها شاید جایگزین اصل جنس بشوند؛ چه رسد به این حقیقت که گویا دنیا روزبهروز سیالتر میشود، هدفی متحرک که شتابش بیشتر از فهممان از آن است. ولی حداقل برای مسافر، این معنا هم در کار است که آموختن خانه و آموختن یک دنیای غریبه میتوانند چیز واحدی باشند.
همۀ ما این نکته را از گهواره احساس کردهایم و میدانیم که از یک لحاظ، همۀ حرکتهای مهمی که میکنیم درونیاند. وقتی یک فیلم میبینیم، رفاقتی رقم میزنیم، یا منتظر میمانیم، بهواقع عازم سفر میشویم. رمانها اغلب سفرند چنانکه سفرنامهها اغلب قصهاند. قدمت این ماجرا حداقل به زمان سِر جان مندویل برمیگردد و روایتش در قرن چهاردهم میلادی از شرق دور که هیچگاه ندیده بود. ولی این تمایز امروز مبهمتر هم شده است چون تمایز ژانرها دستدردست مرزها دارند فرومیپاشند.
حبس خانگی4، اثر مری موریس، روایتی است از کوبای کاسترو که مؤلفش چندان هم در این باب پردهپوشی نکرده است. بااینحال، رماننویس در صفحۀ حقتکثیر اثر تکرار میکند که: «همۀ دیالوگها ساختگیاند. ایزابلا، خانوادهاش، ساکنان و حتی خود جزیره، ساخته و پرداختۀ تخیل مؤلفاند». ولی در صفحۀ ۱۷۲ میخوانیم: «البته جزیره وجود دارد. نگذارید کسی در این باب گولتان بزند. فقط احساس میکنید وجود ندارد. اما وجود دارد». جای تعجبی نیست که راویِ سفرنامهنویس قصه (که میشود پرسید ساختگی است یا نه؟) اعتراف میکند یک ستون مجلۀ سفرش را به جاهایی اختصاص داده که هرگز وجود نداشتهاند. «اجکان»، آن سرزمین کشفنشده در رمانِ سفرنامهای عالی ساموئل باتلر، همان «ناکجا» است که حروفش بههم ریختهاند.
پس سفر یعنی رفتن به آن منطقۀ مشهور ذهنی، همان تخیل، و آنچه مسافر برمیگرداند ترکیبی ناگفتنی است (و باید باشد) از خودش و آنجا، از آنچه واقعاً آنجاست و آنچه درون اوست. از این روست که انگار کتابهای بروس چتوین حول مرز میان واقعیت و خیال میخرامند. راهی در دنیا5، کتاب جدید ویدیادار نایپُل در انگلستان بهعنوان یک «مجموعۀ» غیرداستانی و در آمریکا به عنوان «رمان» منتشر شد. و وقتی تعدادی از داستانهای کتاب خاطرات نیمهساختگی پال ثرو به نام زندگی دیگرم6 در نیویورکر منتشر شد، با رِندی در دستۀ «واقعیت و داستان» قرار داده شد.
و چون سفر به یک معنا حول توطئه و همدستیِ ادراک و خیال میچرخد، دو سفرنامهنویس بزرگ در نظر من که مرتب سراغشان میروم امرسون و ثورو هستند: نصیحت مشهورش یکی این بود که «سفر رفتن، بهشت ابلهان است»، و دیگری که گفت «من در شهر کنکورد زیاد سفر کردهام». هر دوی آنها بر این حقیقت اصرار دارند که واقعیت همانا مخلوق ماست، و جاهایی را که میبینیم (مثل کتابهایی که میخوانیم) میآفرینیم. آنچه بیرونمان مییابیم، باید درونمان باشد تا آن را بیابیم. یا به تعبیر حکیمانۀ سِر توماس براون، «درونمان حامل آن شگفتیهایی هستیم که بیرونمان میجوییم. آفریقا و عجایبش درون ماست».
پس اگر تعداد روزافزونی از ما باید حسمان از خانه را درونمان این سو و آن سو بکشانیم، (به گفتۀ امرسون و ثورو) لاجرم باید حسمان از مقصد را هم این سو و آن سو بکشانیم. ارزشمندترین اقیانوس آرامی که میتوانیم کاوش کنیم، همواره آن گسترۀ پهناورِ درونمان است؛ و مهمترین گذرگاه شمالغربی هم آن آستانههایی است که در قلبمان از ایشان میگذریم. یافتن یک عمارت طلایی در کیوتو، فضیلت است چون میتوانید یک معبد طلایی ماندگارتر و خصوصی را به دفترتان در مرکز راکفلر ببرید.
و حتی اکنون که دنیا گویا مستهلکتر میشود، سفرهایمان چنین نیستند، و تعدادی از لطیفترین سفرنامههای سالهای اخیر آنهایی بودهاند که یک سفر موازی را پیش گرفتهاند: با هر گام فیزیکی زیارت، یک گام متافیزیکی در پرسشگری برداشتهاند (مثل اثر رفیع پیتر ماتیسن، پلنگ برفی7)، یا سفری به دوردستترین قلمرو عجایب بشر را واقعهنگاری کردهاند (مثل جزیرۀ کوررنگها8 اثر اولیور سَک که روایت سفری به یک جزیرۀ مرجانی دورافتاده در اقیانوس آرام نیست، بلکه سفر به قلمرویی است که مردمانش واقعاً نور را متفاوت از ما میبینند). دائم به گوشمان میخوانند که دورترین سواحل، درون آدمی است که نزد ما خوابیده است.
پس سفر در بطن خود، میانبُری است تا ذهنهایمان را متحرک و بیدار نگه داریم. سانتایانا، همان میراثخوار امرسون و ثورو که این نوشته را با نقل از او آغاز کردم، نوشت: «رو کردن دائمی از آشنا به ناآشنا، حکمتی دارد: ذهن را چالاک نگه میدارد، تعصب را میکُشد، و شوخطبعی را میپروراند». شاعران رمانتیک آغازگر عصری از مسافرت بودند و حواریونِ چشمهای باز. راهبان بودایی اغلب خانهبهدوشاند، یک علتش هم آن است که به هوشیاری و گوشبزنگی معتقدند. و اگر سفر مثل عشق است، دلیل اصلیاش آن است که سفر یعنی وضعیت هوشیاری تند و تیز؛ که در این وضعیت، ما ذهنآگاهیم، پذیراییم، آشناییها بر ذهنمان سایه نیانداخته است، و آمادۀ تحولیم. به همین خاطر است که بهترین سفرها، مثل بهترین ماجراهای عشقی، هرگز واقعاً خاتمه نمییابند.