نمیتوانستم از مرگ خواهرم بنویسم، تا آنکه از هوش مصنوعی کمک گرفتم
واهینی وارا، روزنامهنگار، نویسنده و ویراستار، مطلبی با عنوان «i didn’t know how to write about my sister’s death—so i had ai do it for me» در وبسایت بیلیور نوشته است که آن متن کامل را در ادامه بخوانید.
واهینی وارا، بیلیور نوشت: سال گذشته مجذوب یک مدلِ هوش مصنوعی شدم که داشتند تعلیمش میدادند تا متنهایی شبیه به نوشتههای انسان بنویسد. نامش Generative Pre-Trained Transformer ۳ 1یا بهطور خلاصه GPT-۳ بود. اگر متن کوتاهی در اختیارش بگذارید، میتواند کلماتی را که باید در ادامه بیایند پیشبینی و نوشته را تکمیل کند.
چند نمونه از کارهای جیپیتی-۳ را پیدا کردم و از دیدنشان حیرت کردم. بعضیهایشان را بهراحتی میشد با متنی که انسان نوشته اشتباه گرفت. بعضیهای دیگر زبان عجیب و نامتعارفی داشتند. البته این ویژگی بیشترشان را شاعرانه کرده بود، وگرنه تقریباً از متنی که هر انسانی تولید کند درستتر بودند (مثلاً وقتی نیویورک تایمز از جیپیتی-۳ خواست برای ستون «عشق امروزی» متنی جعلی بنویسد، جیپیتی-۳ نوشت «رفتیم بیرون شام بخوریم. رفتیم بیرون نوشیدنی بخوریم. دوباره رفتیم بیرون شام بخوریم. دوباره رفتیم بیرون نوشیدنی بخوریم. دوباره رفتیم بیرون شام و نوشیدنی بخوریم». در عمرم چنین توصیف دقیقی از عشقهای امروزی نخوانده بودم).
با مدیرعامل اوپن اِیآی، شرکت تحقیق و توسعۀ سازندۀ جیپیتی-۳، تماس گرفتم و خواستم اگر میشود من هم امتحانش کنم. خیلی زود ایمیلی دریافت کردم که من را به یک اپلیکیشنِ تحت وب به نام پِلِیگروند دعوت کرده بود. در این اپلیکیشن، کادر بزرگی دیدم که میتوانستم داخلش بنویسم. بعد، با فشردن یک دکمه میتوانستم مدل را وادار به تکمیل داستان کنم. شروع کردم و هر بار چند کلمه به جیپیتی-۳ دادم و بعد که کمی با هم آشنا شدیم جملهها و بندهای کامل در اختیارش گذاشتم.
عمیقاً احساس میکردم یک جای کارم خلاف عرف است. وقتی لپتاپ را با خودم به تختخواب میبردم، شوهرم به نشانۀ مخالفت غرولند میکرد. هردو از راه نویسندگی پول درمیآوریم، و سرمایهداریِ فناورانه دارد تمام زورش را میزند که آرامآرام نفس این حرفه را بگیرد. ماشینی که قادر است، با هزینۀ بسیار کمتر، همان کاری را بکند که ما انجام میدهیم یکجور تهدید به نظر میرسد. بااینهمه، تا به خودم بیایم دیدم چنان مجذوب جیپیتی-۳ شدهام که نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم، مجذوب اینکه کلمات را، بیهیچ قضاوتی، در اختیار نویسندهای میگذارد که خودش از یافتنشان عاجز است. یک شب، وقتی همسرم خواب بود، از جیپیتی خواستم در نوشتن یک داستان واقعی کمکم کند.
تا پیشازآن، همیشه از نوشتن دربارۀ مرگ خواهرم طفره رفته بودم. ازآنجاکه آدم توداری هستم، اولش فقط یک جملۀ کوتاه و تقریباً دمدستی دربارهاش به جیپیتی-۳ دادم. هوش مصنوعی نظیرِ همان زبان تکراری و پیشپاافتاده را تحویلم داد؛ پر از عبارات کلیشهای. اما انگار وقتی سعی کردم با صداقت بیشتری بنویسم، هوش مصنوعی هم همین کار را کرد. منطقی بود، چون جیپیتی-۳ متنش را بر اساس زبان متنی که به آن دادهاند تولید میکند: خلوص من، از قرار معلوم، خلوص به بار آورده بود.
در نُه داستان زیر، جملات پررنگ را من نوشتهام و جیپیتی-۳ باقیاش را تکمیل کرده است. تنها دستکاری من و ویراستارم در نوشتۀ هوش مصنوعی جداکردنِ بعضی پاراگرافها و کوتاهکردن بعضی داستانها بوده است. ازآنجاکه متن بیش از این ویرایش نشده، تناقضها و نادرستیهایی در آن به چشم میخورند.
۱
وقتی معلوم شد خواهرم به سارکوم یوئینگ مبتلا شده، من و او اول و سوم دبیرستان بودیم. بازیِ لاکراس را تازه شروع کرده بودم و خواهرم از این بابت خیلی ذوق داشت.
گمانم اصلاً نمیدانستم سارکوم یوئینگ چیست، فقط میدانستم یکجور سرطان است.
وقتی برای ملاقاتش به بیمارستان رفتم، تازه برای اولینبار این بیماری و اثراتش بر بدن را به چشم دیدم. خواهرم درمانهای زیاد و مختلفی را پشت سر گذاشت و مدتها مدام بین خانه و بیمارستان در رفتوآمد بود.
دیدن خواهرم در آن وضعیت برایم سخت بود. طی دورۀ درمان خیلی نمیتوانستم ببینمش اما میخواستم همراهش باشم. البته میشد تندتند به او سر بزنم، اما گاهی مقدور نبود چون برای مسابقات لاکراس به سفر میرفتیم.
بالاخره حالش بهتر شد و خطر از سرش گذشت و توانست یک فصل با من لاکراس بازی کند. من سالاولی بودم و او سال آخری، برای همین خیلی جالب بود که دوباره فرصتی برای بازی پیدا کرده است.
در مدرسه دوستان و طرفداران زیادی داشت. و گمانم این برایش خیلی ویژه بود، چون کسانی تشویقش میکردند که اصلاً نمیشناختشان.
حالا دیگر حالش خوب خوب است.
۲
وقتی معلوم شد خواهرم به سارکوم یوئینگ مبتلا شده، من و او اول و سوم دبیرستان بودیم. آنموقع نمیفهمیدم بیماریاش چقدر وخیم است. ولی بود، وخیم بود. چهارسال بعد او مرد. خیال میکردم من هم از غصه میمیرم ولی نمردم. گمانم همانموقع بود که تصمیم گرفتم دکتر شوم.
سال آخر دبیرستان که بودم دورۀ دویدن روزانه را شروع کردم تا برای انجمن کودکان سرطانی پول جمع کنم. از آن به بعد، هر روز دویدهام. زیر باران، گرما، برف و یخبندان دویدهام. با تمام توانم دویدهام، تا مرز خستگی دویدهام. با سرماخوردگی و با دلدرد دویدهام. در تاریکی، زیر آفتاب، زیر مهتاب، شبهایی که ماه در آسمان نبوده دویدهام. هر وقت ناراحت، خوشحال، عصبانی، یا هراسان بودهام دویدهام. با عذاب، و با لذت دویدهام. در اوج شادی و قعر ناخشنودی دویدهام. تنها بودهام دویدهام، میان هزاران نفر هم دویدهام. بیست سال دویدهام و تا پایان عمرم هم میدوم.
در سال ۱۹۷۸ دورِ آمریکا را دویدم. دویدم تا برای انجمن کودکان سرطانی پول جمع کنم و به مردم کمک کنم رنج کودکان مبتلا به سرطان را درک کنند.
اوایل، حتی بلد نبودم بدوم. اولش با نیممایل، یا نهایتش یک مایل، شروع کردم. شوخی نمیکنم. از همان اول دوندۀ تیزپایی بودم. بار اولی را که در کمتر از پنج دقیقه یک مایل دویدم به یاد دارم. یکشنبهشبی در یکی از جلسات تمرینم بود. ساعت حدود ۷عصر بود و تقریباً هیچکس در خیابانهای نیویورک نبود. یک مسیر دایرهمانند ۵کیلومتری را که از باتریپارک آغاز میشد و در امتداد رودخانۀ هادسن بالا میرفت دویدم، از پل جرج واشنگتن گذشتم و تا پالیسادس رفتم، بعد از پالیسادس تا پارکوی، از پارکوی به پل جرج واشنگتن برگشتم، پل را رد کردم و سرازیر شدم بهسمت باتریپارک.
دوِ نسبتاً خوبی بود. تقریباً سیوسه دقیقه طول کشید. وقتی به پایان مسیر رسیدم خیلی به خودم افتخار میکردم. لبۀ دیوار باتریپارک نشستم و کمی آب خنک نوشیدم. داشتم عرق صورتم را خشک میکردم که دیدم مردی بالای سرم ایستاده است. هیکل درشتی داشت، دستکم ۱۱۵ کیلو وزن و دو متر قدش بود. ریش داشت و یک بلوز آستینحلقهای پوشیده بود. شبیه افسرهای اخراجی نیروی دریایی بود. احتمالاً بیستوهشتنُهساله بود. یک بستۀ ششتایی آبجو هم دستش بود. گفت «آی پسر، فکر نکن تحفهای هستی».
۳
وقتی معلوم شد خواهرم به سارکوم یوئینگ مبتلا شده، من و او اول و سوم دبیرستان بودیم. آنموقع نمیفهمیدم بیماریاش چقدر وخیم است. ولی بود، وخیم بود. چهارسال بعد او مرد. خیال میکردم من هم از غصه میمیرم ولی نمردم. تابستان را در خانهمان در سیاتل گذراندم و بعد به کالجم در استنفورد برگشتم. وقتی رسیدم، کالج هیچ عوض نشده بود، ولی من آدم دیگری شده بودم. انگار روح بودم. نمیتوانستم حرف بزنم. نمیتوانستم بخوابم. فکر میکردم جسمم مرده و من خبر ندارم. هرچند، داشتم تمرین میکردم. داشتم اندوهم را تمرین میکردم.
یکروز، در کتابخانه، روی نیمکتی نشسته بودم و گریه میکردم، تا اینکه غریبهای کنارم نشست. گفت «من از خواهرت چیزی نمیدانم، اما حس میکنم تو را میشناسم. عاشقت شدهام».
گفتم «متأسفم».
گفت «گمانم تو هم عاشقم هستی».
کارتش را به من داد. استاد نوشتنِ خلاق بود. گفت «هر وقت بهتر شدی، به دیدنم بیا. من کمکت میکنم».
احساس میکردم دلم شکسته و تکههایش را نمیتوانم پیدا کنم.
گفتم «بعید میدانم حالم بهتر شود».
گفت «شاید بشود، شاید هم نه».
به دیدنش رفتم. شعرهایم را خواند. گفت «من از خواهرت چیزی نمیدانم. اما حس میکنم تو را میشناسم».
گفت «من عاشقت شدهام».
گفتم «متأسفم».
گفت «گمانم تو هم عاشقم هستی».
۴
وقتی معلوم شد خواهرم به سارکوم یوئینگ مبتلا شده، من و او اول و سوم دبیرستان بودیم. آنموقع نمیفهمیدم بیماریاش چقدر وخیم است. ولی بود، وخیم بود. چهارسال بعد او مرد. خیال میکردم من هم از غصه میمیرم ولی نمردم. تابستان را در خانهمان در سیاتل گذراندم و بعد به کالجم در استنفورد برگشتم. وقتی رسیدم، کالج هیچ عوض نشده بود، ولی من آدم دیگری شده بودم. انگار روح بودم. شبها خواهرم به خوابم میآمد. حرف میزد ولی من نمیشنیدم. با فریاد صدایش میزدم، اما صدای او آنقدر گنگ بود که انگار مرده بود.
بعد از مرگ خواهرم، به روانشناس مراجعه کردم، ولی کمک چندانی نکرد. آدم همدلی نبود؛ هیچ درکی از اوضاع زندگیام نداشت. انگار فروشندهای بود که میخواست کالایش را بفروشد؛ تماممدت حس میکردم که دستور کارش این است که حالم را بهتر کند، نه اینکه کمک کند با اندوهم کنار بیایم. من نمیخواستم حالم بهتر شود. میخواستم هر حسی که داشتم نگه دارم. میخواستم فقدان، سوگ، خشم، غم، ترس و همۀ اینها را حس کنم. میخواستم آنقدر حسش کنم تا دردش آرام شود. اما هرگز آرام نشد. دردم هرگز آرام نشد. فقط یاد گرفتم بهتر پنهانش کنم.
دوست داشتم بگویم که در دورۀ فوق لیسانس، دیگر اینطوری نبودم، بگویم که قویتر و عاقلتر بودم، که دیگر مثل یک حیوانِ زخمی نبودم، که بزرگ شده بودم. دوست داشتم اینطور بگویم. اما دروغ است. در دورۀ فوق لیسانس لاغر و رنگپریده و ساکت بودم. بهزور در کلاس حرف میزدم. داشتم مدرک فوق لیسانسم را میگرفتم، اما هنوز هم روح بودم. هنوز روح بودم وقتی مدرک دکتریام را میگرفتم، و هنوز روح بودم وقتی به شهر آستین نقل مکان کردم.
در دانشگاه تگزاس دستیار آموزشی بودم، و در یک خانۀ مشترک با دختری به نام کارن در مجتمعی آپارتمانی زندگی میکردم. او هم لاغر و رنگپریده و ساکت بود. ما هر دو روح بودیم. یک روز، کارن مردی از اهالی شهر را دید که روح نبود. مرد چهره، دستها و هیکل زیبایی داشت، و روحش هم زیبا بود. آن دو عاشق هم شدند. عاشقیشان را دیدم و حسودیام شد. به کارن حسودیام شد. من هم میخواستم عاشق شوم.
کارن و این مرد همخانه شدند و همان سال ازدواج کردند. من ساقدوششان بودم. کارن انگشتر مادرش را داد که به دست راستم بیندازم. یک حلقۀ طلای ساده بود، اما وسطش الماسی درشت داشت. انداختمش در انگشت انگشتریِ دست راستم. سهسال در دستم بود. تا اینکه یک شب آن را درآوردم و به دست چپم انداختم. سهسال هم در دست چپم ماند. بعد، یکشب، درش آوردم، گذاشتمش در جعبۀ جواهرات و دادمش به کسی.
۵
وقتی معلوم شد خواهرم به سارکوم یوئینگ مبتلا شده، من و او اول و سوم دبیرستان بودیم. آنموقع نمیفهمیدم بیماریاش چقدر وخیم است. ولی بود، وخیم بود. چهارسال بعد او مرد. خیال میکردم من هم از غصه میمیرم ولی نمردم. تابستان را در خانهمان در سیاتل گذراندم و بعد به کالجم در استنفورد برگشتم. وقتی رسیدم، کالج هیچ عوض نشده بود، ولی من آدم دیگری شده بودم. انگار روح بودم. شبها خواهرم به خوابم میآمد. در خواب، او نمرده بود. همهچیز سوءتفاهم بود. او دلخور بود از اینکه مرگش را پذیرفته بودم و، جوری که انگار زندگی هنوز جریان دارد، به زندگیام ادامه داده بودم.
ولی همانطور که گفتم، آنچه ادامه داشت زندگی من نبود؛ زندگیای نبود که قبلاً داشتم. گفتم که، روح شده بودم. حقیقت این است که، حتی بعد از این همه سال، هنوز هم روح هستم. اگر مرا ببینید احتمالاً متوجهش نمیشوید. عنق یا گوشهگیر نیستم. خیلی هم خوشخندهام. راستش، حقیقتاً از خیلیهایی که میشناسم آدم شادتری هستم. ولی، از طرفی هم، دست خودم نیست، احساس میکنم وجود ندارم.
باید خواهرم را برایتان مجسم کنم. باید اینجا برایتان وصفش کنم تا شما هم نبودنش را حس کنید، تا شما هم از نبودنش به روح بدل شوید. ولی با اینکه نویسنده هستم، هرگز نتوانستهام مجسمش کنم. من هم همان جزئیات اندک را به خاطر دارم: چشمهای سیاه، انگشتان کشیده و لاغر. اما این ویژگیها را همۀ خواهرها دارند. اگر از رنگ چشمها و شکل انگشتانش برایتان میگفتم، چهبسا فکر میکردید از آدم دیگری حرف میزنم. حتی اگر خواهرم را میشناختید هم احتمالاً او را با چنین صفاتی به جا نمیآوردید (چرا با اینکه خواهر و برادرهایمان را اینقدر از نزدیک میبینیم، به این زودی فراموششان میکنیم؟).
پس، نمیتوانم او را برایتان وصف کنم. ولی میتوانم توصیف کنم که مردنش چه حسی داشت. مثل این بود که زندگیام یک حادثه، یا بدتر از آن، یک اشتباه بوده است. انگار با بهدنیاآمدنم خطایی کرده بودم و حالا برای اصلاحش باید میمردم. من باید میمردم، و یک نفر دیگر -یک غریبه- باید بهجای من زنده میماند. آن غریبه خودم بودم. هنوز هم هستم.
۶
وقتی معلوم شد خواهرم به سارکوم یوئینگ مبتلا شده، من و او اول و سوم دبیرستان بودیم. آنموقع نمیفهمیدم بیماریاش چقدر وخیم است. ولی بود، وخیم بود. چهارسال بعد او مرد. خیال میکردم من هم از غصه میمیرم ولی نمردم. تابستان را در خانهمان در سیاتل گذراندم و بعد به کالجم در استنفورد برگشتم. وقتی رسیدم، کالج هیچ عوض نشده بود، ولی من آدم دیگری شده بودم. انگار روح بودم. شبها خواهرم به خوابم میآمد. در خواب، او نمرده بود. همه چیز سوءتفاهم بود. او دلخور بود از اینکه مرگش را پذیرفته بودم و، جوری که انگار زندگی هنوز جریان دارد، به زندگیام ادامه داده بودم.
ولی همانطور که گفتم، آنچه ادامه داشت زندگی من نبود؛ زندگیای نبود که قبلاً داشتم. گفتم که، روح شده بودم. حقیقت این است که، حتی بعد از این همه سال، هنوز هم روح هستم. اگر مرا ببینید احتمالاً متوجهش نمیشوید. عنق یا گوشهگیر نیستم. خیلی هم خوشخندهام. راستش، حقیقتاً از خیلیهایی که میشناسم آدم شادتری هستم. ولی، از طرفی هم، دست خودم نیست، احساس میکنم وجود ندارم.
باید خواهرم را برایتان مجسم کنم. باید اینجا برایتان وصفش کنم تا شما هم نبودنش را حس کنید، تا شما هم از نبودنش به روح بدل شوید. ولی با اینکه نویسنده هستم، هرگز نتوانستهام مجسمش کنم. من هم همان جزئیات اندک را به خاطر دارم: بلندبلند میخندید؛ رئیسبازی درمیآورد و وقتی راه میرفت باد به غبغب میانداخت؛ بابت بینی پهن و موهای مجعدش خجالت میکشید. اما حتی اینها هم همیشگی نبود. موهایش ریخت. بینیاش آب رفت. هر روز آهستهتر و محتاطتر راه میرفت؛ در آخرین روزهای عمرش در بهار به ساحلِ کلارک بیچ رفتیم -میخواست جایی را که باید خاکسترش را میپراکندیم نشانمان بدهد- و وقتی برمیگشتیم مجبور شدم دستم را روی گودی کمرش بگذارم و هُلش بدم. دیگر هم زیاد نمیخندید. ساکت بود. نمیدانستم در فکر است، یا خسته است یا چه. میگفت «نگران نباش، داشتم فکر میکردم، همین». ولی من نگران بودم. نگران بودم به سختیِ مردن فکر کند. نگران بودم به تأثیر مرگش بر من فکر کند. نگران بودم نکند به سختیِ مردن و تأثیر مرگش روی من فکر کند، و بعد -چون همۀ اینها با هم خیلی زیادی است- نگران بودم نکند در این فکر است که اصلاً دوست ندارد بمیرد.
یادم است، آن روز که از ساحل برمیگشتیم، ایستاد تا جوراب و کفشش را از پایش دربیاورد. گفت میخواهد باقی مسیر را پابرهنه برود. یادم است علتش را پرسیدم و او جواب داد «چون کِیف میدهد».
این را هم به خاطر دارم که وقتی به خانهاش برگشتیم، او رفت حمام و من به آشپزخانه رفتم. وقتی از حمام آمد بیرون پرسید «این بوی چیست؟». بوی یک قابلمه اسپاگتی بود که سوزانده بودم.
یادم است که گفتم «ببخشید».
یادم است که گفت «نه، اشکالی ندارد. دارم از گرسنگی میمیرم».
و یادم است که، چند روز بعد، وقتی از کالج برگشتم، شنیدم که دارد از اتاق نشیمن صدایم میکند.
گفتم «بله؟».
صدا زد «من بیدارم».
گفتم «جدی؟».
گفت «آره، بیدارم».
و بعد مرد.
و بعد من به یک روح بدل شدم.
من مذهبی نیستم، اما به روح اعتقاد دارم. روح مردهها نه، روح زندهها. روح آدمهایی که، بر اثر یک تجربۀ ناگوار، ادراکشان از خود را از دست دادهاند. آدمهایی که از اساس و بهطرزی گریزناپذیر حس میکنند واقعی نیستند. برای همین است که نتوانستم خواهرم را برایتان مجسم کنم. برای همین است که نتوانستید او را برای من مجسم کنید. برای همین است که، هرچند ممکن است خواهرم را بشناسید، هرچند ممکن است دوستش داشته باشید، نمیتوانم تصور کنم که اندازۀ من سوگوارش باشید.
خواهرم در ماه ژوئن مرد. همان سپتامبر به کالج برگشتم. هنوز هم روح بودم. یادم میآید با دوستم از پل رودخانهای که از وسط محوطۀ دانشگاه رد میشد میگذشتیم. آفتاب میدرخشید، و رودخانه پرآب بود و ما ایستادیم به تماشا. کلاسمان دیر شده بود. داشتیم از این در و آن در حرف میزدیم، گمانم دربارۀ رودخانه. ولی من چیزی نمیشنیدم. صدای رودخانه را نمیشنیدم. صدای آب صدای مردنِ خواهرم بود. در آن لحظه غصهام این بود: صدای مردن خواهرم. از پل گذشتم، از درِ کلاس رفتم تو، و روی صندلیام نشستم. حرفهای استاد را میشنیدم. حرفهای دوستانم را میشنیدم. صدای آب را میشنیدم. فکر کردم خواب است، خوابی است که از آن برمیخیزم. اما برنخاستم.
۷
وقتی معلوم شد خواهرم به سارکوم یوئینگ مبتلا شده، من و او اول و سوم دبیرستان بودیم. آنموقع نمیفهمیدم بیماریاش چقدر وخیم است. ولی بود، وخیم بود. چهارسال بعد او مرد. خیال میکردم من هم از غصه میمیرم ولی نمردم. تابستان را در خانهمان در سیاتل گذراندم و بعد به کالجم در استنفورد برگشتم. وقتی رسیدم، کالج هیچ عوض نشده بود، ولی من آدم دیگری شده بودم. انگار روح بودم. شبها خواهرم به خوابم میآمد. در خواب، او نمرده بود. همه چیز سوءتفاهم بود. او دلخور بود از اینکه مرگش را پذیرفته بودم و، جوری که انگار زندگی هنوز جریان دارد، به زندگیام ادامه داده بودم.
ولی همانطور که گفتم، آنچه ادامه داشت زندگی من نبود؛ زندگیای نبود که قبلاً داشتم. گفتم که، روح شده بودم. حقیقت این است که، حتی بعد از این همه سال، هنوز هم روح هستم. اگر مرا ببینید احتمالاً متوجهش نمیشوید. عنق یا گوشهگیر نیستم. خیلی هم خوشخندهام. راستش، حقیقتاً از خیلیهایی که میشناسم آدم شادتری هستم. ولی، از طرفی هم، دست خودم نیست، احساس میکنم وجود ندارم.
باید خواهرم را برایتان مجسم کنم. باید اینجا برایتان وصفش کنم تا شما هم نبودنش را حس کنید، تا شما هم از نبودنش به روح بدل شوید. ولی با اینکه نویسنده هستم، هرگز نتوانستهام مجسمش کنم. من هم همان جزئیات اندک را به خاطر دارم: بلندبلند میخندید؛ رئیسبازی درمیآورد و وقتی راه میرفت باد به غبغب میانداخت؛ بابت بینی پهن و موهای مجعدش خجالت میکشید. اما حتی اینها هم همیشگی نبودند. موهایش ریخت. بینیاش آب رفت. هر روز آهستهتر و محتاطتر راه میرفت؛ در آخرین روزهای عمرش در بهار به ساحلِ کلارک بیچ رفتیم -میخواست جایی را که باید خاکسترش را میپراکندیم نشانمان بدهد- و وقتی برمیگشتیم مجبور شدم دستم را روی گودی کمرش بگذارم و هُلش بدم. دیگر هم زیاد نمیخندید. بچه که بودیم یادم داده بود که وقتی با ماشین از کنار قبرستانی رد میشویم باید آنقدر نفسم را حبس کنم تا از آن بگذریم. یکجور بازی بود. ازآنجاکه والدینمان مهاجر بودند، جز او کسی را نداشتم که این چیزها را یادم بدهد. بعداً وقتی مریض شد، یک روز بعدازظهر از جلوی قبرستانی میگذشتیم، گفتم نفست را نگه دار. با تندی جواب داد، نه. گفتم چرا نه؟ گفت دیگر از این بازی خوشم نمیآید. این کارش باعث نشد دلم برایش بسوزد، بلکه بیشتر عصبانیام کرد. با اینکه جواب را میدانستم دوباره پرسیدم چرا نه؟ به نظرم مهم بود که خودم را به ندانستن بزنم. چرا نه؟ چرا نه؟ آن روز آخرینباری بود که از دستم عصبانی میشد. فردای همان روز، او رفته بود.
فکر نکنم هنوز توانسته باشم او را به شما بشناسانم. فکر نمیکنم توانسته باشم او را به خودم بشناسانم.
پس بگذارید خاطرۀ دیگری تعریف کنم: داشتیم از کلارک بیچ برمیگشتیم و پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم، که او دست من را گرفت و توی دستش نگه داشت. این همان دستی است که خواهرم گرفت: دستی که با آن مینویسم، دستی که با آن این سطرها را مینویسم. مدت زیادی دستم را گرفت. به دستهایمان نگاه کردم، دستهای او خیلی رنگپریدهتر از دستهای من بود. وقتی چراغ سبز شد هنوز دستهای مرا گرفته بود. نمیخواستم ترکم کند. میخواستم تا پایان عمرم دستهایم را بگیرد.
۸
وقتی معلوم شد خواهرم به سارکوم یوئینگ مبتلا شده، من و او اول و سوم دبیرستان بودیم. آنموقع نمیفهمیدم بیماریاش چقدر وخیم است. ولی بود، وخیم بود. چهارسال بعد او مرد. خیال میکردم من هم از غصه میمیرم ولی نمردم. تابستان را در خانهمان در سیاتل گذراندم و بعد به کالجم در استنفورد برگشتم. وقتی رسیدم، کالج هیچ عوض نشده بود، ولی من آدم دیگری شده بودم. انگار روح بودم. شبها خواهرم به خوابم میآمد. در خواب، او نمرده بود. همه چیز سوءتفاهم بود. او دلخور بود از اینکه مرگش را پذیرفته بودم و، جوری که انگار زندگی هنوز جریان دارد، به زندگیام ادامه داده بودم.
ولی همانطور که گفتم، آنچه ادامه داشت زندگی من نبود – زندگیای نبود که قبلاً داشتم . گفتم که، روح شده بودم. حقیقت این است که، حتی بعد از این همه سال، هنوز هم روح هستم. اگر من را ببینید احتمالاً متوجهش نمیشوید. عنق یا گوشهگیر نیستم. خیلی هم خوشخندهام. راستش، حقیقتاً از خیلیهایی که میشناسم آدم شادتری هستم. ولی، از طرفی هم، دست خودم نیست، احساس میکنم وجود ندارم.
باید خواهرم را برایتان مجسم کنم. باید اینجا برایتان وصفش کنم تا شما هم نبودنش را حس کنید، تا شما هم از نبودنش به روح بدل شوید. ولی با اینکه نویسنده هستم، هرگز نتوانستهام مجسمش کنم. من هم همان جزئیات اندک را به خاطر دارم: بلندبلند میخندید؛ رئیسبازی درمیآورد و وقتی راه میرفت باد به غبغب میانداخت؛ بابت بینی پهن و موهای مجعدش خجالت میکشید. اما حتی اینها هم همیشگی نبود. موهایش ریخت. بینیاش آب رفت. هر روز آهستهتر و محتاطتر راه میرفت؛ در آخرین روزهای عمرش در بهار به ساحلِ کلارک بیچ رفتیم -میخواست جایی را که باید خاکسترش را میپراکندیم نشانمان بدهد- و وقتی برمیگشتیم مجبور شدم دستم را روی گودی کمرش بگذارم و هُلش بدم. دیگر هم زیاد نمیخندید. بچه که بودیم یادم داده بود که وقتی با ماشین از کنار قبرستانی رد میشویم باید آنقدر نفسم را حبس کنم تا از آن بگذریم. یکجور بازی بود. ازآنجاکه والدینمان مهاجر بودند، جز او کسی را نداشتم که این چیزها را یادم بدهد. بعداً وقتی مریض شد، یک روز بعدازظهر از جلوی قبرستانی میگذشتیم. گفتم نفست را نگه دار. با تندی جواب داد، نه. گفتم چرا نه؟ گفت دیگر از این بازی خوشم نمیآید. این کارش باعث نشد دلم برایش بسوزد، بلکه بیشتر عصبانیام کرد. با اینکه جواب را میدانستم دوباره پرسیدم چرا نه؟ به نظرم مهم بود که خودم را به ندانستن بزنم. چرا نه؟ چرا نه؟
میدانستم بدون او زنده نمیمانم. وقتی بچه بودیم، و مادرمان گفت که دارد از خانه میرود و ما هر کدام میتوانیم انتخاب کنیم که با او برویم یا پیش پدرمان بمانیم، خواهرم خودش را در حمام حبس کرد و بیرون نیامد.گفتم من مامان را انتخاب کردم. تو کدامشان را انتخاب کردی؟ گفت هنوز تصمیمش را نگرفته. گفتم تو هم باید مامان را انتخاب کنی. چندین ساعت همانجا ماند. فکر میکردم تصمیم آخرم را گرفتهام و میخواهم با مادرم بروم. ولی از صمیمیت خواهر و پدرم خبر داشتم، برای همین فکر میکردم خواهرم خیال دارد پیش پدر بماند. با خودم میگفتم باشد، اگر بابا را انتخاب کرد، من هم همین کار را میکنم.
در نهایت، مادرم هیچجا نرفت، و هیچکس مجبور به انتخاب نشد. ولی من انتخابم را کرده بودم.
زمان دانشجویی، شبها چند ساعتی در محوطۀ دانشگاه قدم میزدم، و گاهی دور خودم میگشتم. میخواستم آنقدر راه بروم تا پایم خون بیاید. میخواستم آنقدر راه بروم تا جانم دربرود. میخواستم آنقدر راه بروم تا نیست و نابود شوم.
در خوابی که تعریف کردم، خواهرم هنوز زنده است. نمیبینمش، اما میدانم که هست، و خوشحالم. اما هرچه باشد خواب است، و در خواب دیگر به کالج نمیروم. در خانهام، در سیاتل، و کار، و دوستپسر و اتومبیل دارم. بعد، یک روز که پشت میز کارم نشستهام و دارم مینویسم متوجه میشوم خواهرم کنار میز ایستاده. از جا میپرم و بغلش میکنم، و گریه میکنم، و او هم گریه میکند، و ما فقط همدیگر را بغل کردهایم و گریه میکنیم، و من خیلی خوشحالم. اما بعد از او میپرسم اینجا چه کار دارد، و او جواب میدهد آمدهام تو را برگردانم. میگویم نمیخواهم بروم. حالا برای خودم خانه و زندگی دارم. و میگوید باید برگردی، چون من مردهام.
حتی تصورش را هم نمیکنید که از دستدادنش چه حالی داشت. تقصیری هم ندارید. خودم هم نمیتوانم تصور کنم. میدانم خیلیها در دنیا هستند که خواهر و برادری را از دست دادهاند، اما هر کس یکجور آن را تجربه میکند.
حالا تجربۀ خودم را برایتان میگویم. حس میکردم نیمی از خودم را گم کردهام. حس میکردم دست راستم را از دست دادهام. حس میکردم پای چپ را از دست دادهام. حس میکردم زبانم را از دست دادهام. حس میکردم عقلم را از دست دادهام. حس میکردم چشمهایم را از دست دادهام. حس میکردم گوشهایم را از دست دادهام. حس میکردم نفسم را از دست دادهام. حس میکردم صدایم را از دست دادهام. حس میکردم لبخندم را از دست دادهام. حس میکردم خندههای از ته دلم را از دست دادهام. حس میکردم اشکهایم را از دست دادهام. حس میکردم آیندهام را از دست دادهام. حس میکردم گذشتهام را از دست دادهام. حس میکردم والدینم را هم از دست دادهام. حس میکردم همه چیزم را از دست دادهام. حس میکردم همه چیزم را از دست دادهام.
ولی همه چیزم را از دست نداده بودم. از منبودن دست برنداشته بودم. از وجودداشتن دست برنداشته بودم. هنوز کارهایی بود که بتوانم انجام بدهم: میتوانستم تختم را مرتب کنم، میتوانستم ظرفها را بشویم، میتوانستم سگم را به گردش ببرم، میتوانستم شکم خودم را سیر کنم، میتوانستم در این دنیا زندگی کنم. ولی انگار فضانوردی بودم که طناب اتصالش جدا شده، و اطراف ایستگاه فضایی، ایستگاهی که گرانش ندارد، شناور مانده و اگرچه میدانستم در حال حرکت هستم، به هیچ طریقی نمیتوانستم بفهمم که دارم به چیزها نزدیک میشوم یا دارم از آنها دور میشوم. حتی اگر هم میدانستم، نمیدانستم بعدش باید چه کار کنم. تمام دنیایم را از دست دادهبودم، و بااینحال دنیا را از دست نداده بودم.
نمیدانید چه حالی دارد خواهرت را از دست بدهی. نمیدانید چه حالی دارد خواهرت را از دست بدهی و خواهرت را از دست ندهی. نمیدانید چه حالی دارد خواهرت را از دست داده باشی و هنوز با خواهرت باشی. نمیدانید چه حالی دارد خواهرت را از دست بدهی و هنوز زنده باشی. نمیدانید چه حالی دارد خواهرت را از دست بدهی و بدانی که مرده است. نمیدانید چه حالی دارد خواهرت را از دست بدهی و بدانی که مرده است، ولی باز او را ببینی. نمیدانید چه حالی دارد خواهرت را از دست بدهی و بدانی که مرده است، ولی باز او را ببینی.
ایستگاه فضایی را تبدیل به سفینۀ فضایی کردهام. یک روح هستم، و سوار سفینهام، و در کیهان با شتاب میتازم، جلو میروم، عقب میروم، به کنارهها میروم، و به هیچجایی نمیروم. با شتاب در کیهان میتازم، و یک روحام، و سوار سفینهام. با شتاب در کیهان میتازم، و یک روحام، و سوار سفینهام، با شتاب در کیهان میتازم، و یک روحام، و سوار سفینهام، با شتاب در کیهان میتازم، و یک روحام، و سوار سفینهام، با شتاب در کیهان میتازم، و یک روحام، و سوار سفینهام، با شتاب در کیهان میتازم، و یک روحام، و سوار سفینهام، با شتاب در کیهان میتازم، و یک روحام، و سوار سفینهام، و با شتاب در کیهان میتازم.
۹
وقتی معلوم شد خواهرم به سارکوم یوئینگ مبتلا شده، من و او اول و سوم دبیرستان بودیم. آنموقع نمیفهمیدم بیماریاش چقدر وخیم است. ولی بود، وخیم بود. چهارسال بعد او مرد. خیال میکردم من هم از غصه میمیرم ولی نمردم. تابستان را در خانهمان در سیاتل گذراندم و بعد به کالجم در استنفورد برگشتم. وقتی رسیدم، کالج هیچ عوض نشده بود، ولی من آدم دیگری شده بودم. انگار روح بودم. شبها خواهرم به خوابم میآمد. در خواب، او نمرده بود. همه چیز سوءتفاهم بود. او دلخور بود از اینکه مرگش را پذیرفته بودم و، جوری که انگار زندگی هنوز جریان دارد، به زندگیام ادامه داده بودم.
ولی همانطور که گفتم، آنچه ادامه داشت زندگی من نبود -زندگیای نبود که قبلاً داشتم . گفتم که، روح شده بودم. حقیقت این است که، حتی بعد از این همه سال، هنوز هم روح هستم. اگر من را ببینید احتمالاً متوجهش نمیشوید. عنق یا گوشهگیر نیستم. خیلی هم خوشخندهام. راستش، حقیقتاً از خیلیهایی که میشناسم آدم شادتری هستم. ولی، از طرفی هم، دست خودم نیست، احساس میکنم وجود ندارم.
باید خواهرم را برایتان مجسم کنم. باید اینجا برایتان وصفش کنم تا شما هم نبودنش را حس کنید، تا شما هم از نبودنش به روح بدل شوید. ولی با اینکه نویسنده هستم، هرگز نتوانستهام مجسمش کنم. من هم همان جزئیات اندک را به خاطر دارم: بلندبلند میخندید؛ رئیسبازی درمیآورد و وقتی راه میرفت باد به غبغب میانداخت؛ بابت بینی پهن و موهای مجعدش خجالت میکشید. اما حتی اینها هم همیشگی نبود. موهایش ریخت. بینیاش آب رفت. هر روز آهستهتر و محتاطتر راه میرفت؛ در آخرین روزهای عمرش در بهار به ساحلِ کلارک بیچ رفتیم -میخواست جایی را که باید خاکسترش را میپراکندیم نشانمان بدهد- و وقتی برمیگشتیم مجبور شدم دستم را روی گودی کمرش بگذارم و هُلش بدم. دیگر هم زیاد نمیخندید. بچه که بودیم یادم داده بود که وقتی با ماشین از کنار قبرستانی رد میشویم باید آنقدر نفسم را حبس کنم تا از آن بگذریم. یکجور بازی بود. ازآنجاکه والدینمان مهاجر بودند، جز او کسی را نداشتم که این چیزها را یادم بدهد. بعداً وقتی مریض شد، یک روز بعدازظهر از جلوی قبرستانی میگذشتیم، گفتم نفست را نگه دار. با تندی جواب داد، نه. گفتم چرا نه؟ گفت دیگر از این بازی خوشم نمیآید. این کارش باعث نشد دلم برایش بسوزد، بلکه بیشتر عصبانیام کرد. با اینکه جواب را میدانستم دوباره پرسیدم چرا نه؟ به نظرم مهم بود که خودم را به ندانستن بزنم. چرا نه؟ چرا نه؟
میدانستم بدون او زنده نمیمانم. وقتی بچه بودیم و مادرمان گفت که دارد از خانه میرود و ما هر کدام میتوانیم انتخاب کنیم که با او برویم یا پیش پدرمان بمانیم، خواهرم خودش را در حمام حبس کرد و بیرون نیامد. گفتم من مامان را انتخاب کردم. تو کدامشان را انتخاب کردی؟ گفت هنوز تصمیمش را نگرفته. گفتم تو هم باید مامان را انتخاب کنی. چندین ساعت همانجا ماند. فکر میکردم تصمیم آخرم را گرفتهام و میخواهم با مادرم بروم. ولی از صمیمیت خواهر و پدرم خبر داشتم، برای همین فکر میکردم خواهرم خیال دارد پیش پدرمان بماند. با خودم میگفتم باشد، اگر بابا را انتخاب کرد، من هم همین کار را میکنم.
درنهایت، مادرم هیچجا نرفت، و هیچکس مجبور به انتخاب نشد. سالها بعد وقتی پدر و مادرم از هم جدا شدند، خواهرم مرده بود. از او نواری برایم ماند که داخلش نصیحتم کرده بود. حرفهایش را در روزهایی ضبط کرده بود که صدایش عجیب و غیرعادی شده بود، مثل صدای کسی که دندانپزشک دهانش را بیحس کرده. به بیماری سرطانش مربوط میشد، ولی من سازوکارش را یادم نیست؛ دربارهاش در اینترنت جستوجو کردم اما چیزی نیافتم، و از کسی هم نمیخواهم بپرسم. با صدای خفهاش گفته «الان خوشحالکنندهترین چیز این است که یاد گرفتهام حرفم را رک بگویم. خیلی خیلی مؤثر است. امروز، فکر کردی نمیخواهم با من به برج اِسپِیس نیدِل بیایی، برای همین اخمهایت در هم رفت. دیوانگی است. باید به همه بگویی چه میخواهی، و بعد بپرسی آنها چه میخواهند. و اگر من به تو بگویم که نمیخواهم بیایی، و تو بگویی “ولی من میخواهم بیایم”، آنوقت با هم دربارهاش حرف میزنیم. در روابط عاشقانه هم همینطور، همیشه باید بگویی در سرت چه میگذرد. هیچ چیز را پنهان نکن. از فرصتها استفاده کن».
آن نوار یکجایی داخل جعبه است. چند بار بیشتر گوش ندادمش. آهنگِ صدایش حالم را خراب میکند. در آن روزهایی که نوار را ضبط کرده، از جهات زیادی عوض شده بود. موها و بینیاش را که گفتم، اما همهاش اینها نبود. مذهبی هم شده بود. با پدر و مادرم به معبد بوداییها میرفت -من خانه میماندم- زیر درخت کهنسالی مینشست و مراقبه میکرد. به مسیح هم ایمان آورده بود. میگفت آمادۀ مردن است. به نظر میرسید این حرفش به پدر و مادرم آرامش داده بود، اما من همیشه فکر میکردم دارد با این حرف خودش یا ما یا همهمان را گول میزند.
روزی روزگاری، خواهرم به من خواندن یاد داد. یادم داد اول صبر کنم تا پشه آنقدر بازویم را بمکد تا باد کند، بعد بزنمش و بیرونجهیدنِ خونش را ببینم. یادم داد جواب توهین نژادپرستها را بدهم. یادم داد شنا کنم. انگلیسی را طوری حرف بزنم که هندیبودنم کمتر معلوم شود. پایم را چطور اصلاح کنم که زخم نشود. به پدر و مادرمان چطور دروغ بگویم که باور کنند. ریاضی یادم داد. قصهگفتن را یادم داد. روزی روزگاری، بودن را یاد من داد.