"طلائیه" همچنان در سکوت؛ قصه پرغصه این جنگ هنوز ادامه دارد

همه چیز مهیاست تا طلائیه هشت سالگی‌اش را جشن بگیرد. حالا جنگ، نه در زمین طلائیه که در ضمیر طلائیه شروع شده است.

"طلائیه" همچنان در سکوت؛ قصه پرغصه این جنگ هنوز ادامه دارد

همه چیز مهیاست؛ تا طلائیه هشت سالگی‌اش را جشن بگیرد. حالا جنگ؛ نه در زمین طلائیه که در ضمیر طلائیه شروع شده است. از همان وقتی که ایستاد پشت شیشه و بهت زده به پدر نگاه کرد. از همان وقت که لب‌های کوچکش را روی دست و صورت گرم پدر گذاشت و آرام بوسید. اما؛ عبدالله بیشترش را تاب نیاورد! انگار بهانه دستش آمده بود تا سی‌ام بهمن ماه بماند. روز تولد تنها دخترش. طلائیه، شمع هشت سالگی‌اش را روشن کرد و سرنوشت یک روز بعد، شمع زندگی پدر را خاموش. جنگ حالا نه در زمین طلائیه که در ضمیر طلائیه شروع شده است...

عبدالله عکافی مردی از نسل باروت که در شامگاه اول اسفند ماه، به یاران شهیدش پیوست.

برداشت اول: جنگ نه در زمین طلائیه که در ضمیر طلائیه شروع شده است

هر سال تولدش را همراه با پدر و مادر می‌گرفت در منزل یک شهید. سه‌شنبه، سی‌ام بهمن ماه نزدیک بود و طلائیه در تدارک تولد. می‌خواهد پدر در تولدش باشد و همین می‌شود که به مادر پیشنهاد می‌دهد، جشن را کنار تخت پدر در بیمارستان بگیرند.

مادر، هماهنگی را با چند نفر از دوستان انجام می‌دهد و عصر سی‌ام بهمن ماه بساط تولد پشت شیشه ICU بر روی دیواره کوچک پنجره چیده‌ می‌شود.

همه چیز مهیاست تا طلائیه هشت سالگی‌اش را جشن بگیرد. کیک، شمع، بادکنک و هدایای تولد؛ شمع موزیکال جادویی را که روشن می‌کند، هشت شمع کوچک بر روی گلبرگ‌ها، باز می‌شود. آهسته می‌چرخد و موزیک ملایم می‌زند.

همکاری کادر ICU ستودنی است. اجازه می‌دهند برای چند دقیقه کوتاه کنار تخت حاجی عبدالله همه جمع شوند اما شرط این حضور سکوت است و رعایت قوانین.

جنگ؛ نه در زمین طلائیه که در ضمیر طلائیه شروع شده است. از همان وقتی که ایستاد پشت شیشه و بهت زده به پدر نگاه کرد.

از همان وقت که لب‌های کوچکش را روی دست و صورت گرم پدر گذاشت و آرام بوسید. جنگ حالا نه در زمین طلائیه که در ضمیر طلائیه شروع شده است...

با پایان جشن، کیک تولد بین همه تقسیم می‌شود، وسایل را جمع می‌کنند تا راهی خانه شوند اما صدای موزیک ملایم شمع هنوز در بین وسایل شنیده می‌شود...

برداشت دوم: طلائیه طغیان کرده است

هنوز ساعت خانه بیست و چهار را پر نکرده است، یکم اسفندماه حوالی اذان مغرب، زنگ می‌زند به مادر طلائیه تا از احوال حاجی و به تعبیر خودش" عزیز" باخبر شود.

می‌گوید: تا همین نیم ساعت پیش کنارش بودم؛ متلاطم بود!

از تلاطم که حرف می‌زند به یاد زیرآب رفتن طلائیه می‌افتد هنگام طغیان هورالهویزه.

در تاریخ جنگ آمده است؛ بخش‌هایی از طلائیه در هنگام طغیان هورالهویزه به زیر آب می‌رود و حالا طلائیه طغیان کرده است اما در سکوت.

صدای تک بوقی شنیده می‌شود. کسی پشت خط تلفن است، می‌گوید از ICU بیمارستان است. یک دقیقه بیشتر نمی‌شود که دوباره شماره " زینب" - همسر حاجی- را ‌می‌گیرد.

صدای لرزان زینب است که می‌گوید:" عزیزم" رفت. "حاجی" رفت و بوق اشغال...

عبدالله بیشترش را تاب نیاورد! انگار بهانه دستش آمده بود تا سی‌ام بهمن ماه بماند. روز تولد تنها دخترش.

طلائیه، شمع هشت سالگی‌اش را روشن کرد و سرنوشت شمع زندگی پدر را خاموش.

برداشت سوم: طلائیه هنوز خبر ندارد...

اذان را گفته‌اند که خودش را به بیمارستان می‌رساند. دوستان حاجی جمع شده‌اند. سردار شیروانیان رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس هم به جمع می‌‌پیوندد. کارهای اداری و انتقال پیکر همان شب انجام می‌شود. قرار است حاجی را در زادگاهش روستای پیکان بخش جرقویه به دل خاک بسپارند.

گوشی تلفن حاجی در دست زینب است و گوشی خودش هم. هر دو فقط زنگ می‌خورد. از دوستان، اقوام، همسران شهدا همه زنگ می‌زنند. برای تبریک و تسلیت.

همسر شهید منوچهر مدق.

همسر شهید مصطفی میرفندرسکی.

همسر شهید...

همسر سردار...

و طلائیه! آن هم نه یک بار!

حالا همسر حاجی عبدالله هم متلاطم است. می‌گوید طلائیه هنوز خبر ندارد.

آرام اما پر اشک می‌ریزد. می‌گوید: " آماده‌اش کرده‌ام از چند روز پیش"

گفته بود که آرزوی پدر شهادت است و اگر به آرزویش رسید فقط دعایش کند. اما جوابی که طلائیه داده بود منقلبش می‌کرد.

جواب داده بود: " من با علیرضا، سید طاها، کوثر سادات و بقیه فرقی ندارم اما آنها غریب نیستند که من... راست می‌گفت اقوام مادر شهرستان کرمان بودند و اقوام پدر در زادگاه پدری.

زینب، از حاجی زمزمه می‌کند و از عزیز روزهای زندگی‌اش. از حاجی می‌گوید و از قرار چهارشنبه‌ها. هر چهارشنبه حاجی از آسایشگاه به خانه می‌آمد تا کنار همسر و تنها دخترش باشد و حالا حاجی باز سر قرارشان آمده بود. همان چهارشنبه اما نه در خانه که بیمارستان.

زینب خاطراتش را زیرو رو می‌کند؛ با خودش حرف می‌زند و حاجی. می‌گوید: حاجی همیشه خوش قول بودی. "عزیز" همیشه خوش قول بودی...

برداشت چهارم: طلائیه نه با سیم خاردار که با سکوت مرزش را مشخص کرده است

به تعداد دوستان هر لحظه در بیمارستان افزوده می‌شود. دیگر کاری از کسی ساخته نیست و ماندن در بیمارستان جایز.

خانم‌ها به خانه حاجی عبدالله می‌روند و آقایان برای ادامه کار و انتقال پیکر به آرامستان باغ رضوان، در بیمارستان می‌مانند.

قدم گذاشتن در خانه مرد سخت روزهای جنگ حس غریبی دارد. پای همه سست شده است. کسی توان قدم برداشتن ندارد. زینب در را که باز می‌کند یک راست به سراغ طلائیه می‌رود، سرش را به آغوش می‌گیرد و آهسته می‌گوید:" بابا به آرزویش رسید" نه بیشتر و نه کمتر...

طلائیه نه با سیم خاردار که با سکوت مرزش را مشخص کرده است از همان روز تولد. فقط مادر است که اجازه ورود به آن را دارد. گاهی فقط با تایید سر و تک کلماتی جواب اطرافیان را می‌دهد.

خدا می‌داند در پشت این خاکریز چه می‌گذرد. کاش "مینی" در کار نباشد!

عراق هنوز هم دست از بمباران طلائیه برنداشته است، آخرین بمب‌هایش را فرو می‌ریزد و حاجی عبدالله را می‌گیرد...

گفته‌اند؛ تا پایان جنگ از سوی عراق آب از کانال سوئیب به‌سوی طلائیه سرازیر شد و حالا تا پایان دنیاست که اشک از چشم طلائیه سرازیر.

برداشت پنجم: کهف‌الشهداء اینجاست

حالا همسایه‌ها و اهالی محل و بسیج مسجد هم به جمع خانه اضافه می‌شوند. کسی حجله می‌زند. دیگری از برنامه تشییع می‌گوید و دیگری هم...

دیوارهای خانه، پر از عکس شهداست؛ شهدای جنگ و مدافع حرم.

عکس‌هایی از؛ محمدابراهیم همت، حاج حسین خرازی، حاج علی قوچانی، مصطفی ردانی‌پور، حاج یونس زنگی، حاج مهدی طیاری، حاج علی موحد دوست، محسن حججی و عبدالمهدی مغفوری از کرمان که از او به عارف شهدا تعبیر کرده‌‌اند. از پسر ایشان، نقل است" وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم." و حاجی عبدالله، اعتقاد داشت به شهید مغفوری.

کهف‌الشهداء اینجاست و تو در کنارشان آرام می‌گیری وقتی به هر طرف نگاه می‌کنی؛ یک عکس است و یک نگاه.

خانه که خالی می‌شود؛ زینب دو بُقچه یا همان دستمال بزرگ که خلعت آخرت داخلش گذاشته است را می‌آورد؛ یکی برای حاجی است و دیگری برای خودش. حوله‌ احرامش را می‌گذارد با بُرد یمانی و یک پرچم از شهید گمنام. قرارشان بود هرکس زودتر از دنیا برود پرچم را با خودش ببرد و حاجی این بار هم سبقت گرفت درست مثل همیشه. حاجی فکر همه چیز را کرده بود. از گرد پای زائران کربلا تا تربت حرم امام حسین(ع). همه چیز آماده بود برای رفتن. زینب اشک می‌ریزد و دستمال را گره می‌زند برای بردن به غسالخانه.

طلائیه روی تخت پدر دراز می‌کشد...

ساعت از نیمه شب گذشته است و شب طولانی‌تر از همیشه. خوابی در کار نیست. صدای موزیک ملایم شمع تولد، هنوز از اتاق طلائیه شنیده می‌شود...

برداشت ششم: عبدالله، زینب و طلائیه در کهف الشهداء

صبح زود عده‌ای برای تغسیل و تکفین راهی آرامستان می‌شوند. کم‌کم خانه از جمعیت پر می‌شود. همه آمده‌اند؛ ساعت از 9 صبح گذشته است که پیکر حاجی را روی دست وارد خانه می‌کنند. قیامتی برپا می‌شود. هیچ‌کس آرام و قرار ندارد اما طلائیه فقط سکوت می‌کند و شهدا نظاره.

مداح کم نمی‌گذارد؛ فرازهایی از زیارت عاشورا را می‌خواند و روضه امام حسین(ع). از صبوری خواهر امام می‌گوید در روز کربلا و "زینب" خوب می‌داند که باید از اسوه‌اش بیاموزد. اشک امانش نمی‌دهد. چادر به صورت می‌کشد و با "عبدالله‌"‌اش درد دل می‌کند...

این آخرین ساعات کنار هم بودن عبدالله، زینب و طلائیه است در کهف‌الشهداء.

مداح از رشادت جانبازان و شهداء می‌گوید...

صدای "یاحسین" که از خانه بلند می‌شود؛ تابوت را سر دست می‌گیرند و تا خیابان اصلی و کنار مسجد پیاده می‌روند. در طول مسیر باز به جمعیت اضافه می‌شود.

تابوت را داخل آمبولانس قرار می‌دهند و همه به سمت آسایشگاه جانبازان شهید مطهری حرکت می‌کنند تا عبدالله، دومین تشییع و وداعش را با همرزمان سال‌های جنگ داشته باشد.

برداشت هفتم: بی‌مهری روزگار کار دست‌مان می‌دهد

اینجا هم از پرسنل آمده‌اند و هم از نسل باروت؛ جانبازان و همرزمان. هرکدام از جانبازان شرحی از تاریخ جنگ هستند. یادگارانی که یادنگار شده‌اند. همه در سالن اصلی آسایشگاه جمع می‌شوند، ذکر مصیبتی می‌گیرند و زیارت عاشورا می‌خوانند و نماز بر پیکر مطهر.

آنهایی که به تشییع اول نرسیده‌اند خودشان را به آسایشگاه رسانده‌اند.

اینجا وداع برای جانبازان سخت‌تر است؛ شاید هرکدام به راهی فکر می‌کنند که باید بروند. راهی که حاجی عبدالله رفت، با هر درصدری از جانبازی. نیت که برای خدا باشد فرقی نمی‌کند جانبازی‌ات چند درصد است! مهم نیست که اسمش شهید باشد یا نباشد!

اصلا معطل کرده‌ایم خودمان را. می‌نویسیم اگر جانبازی از فلان درصد کمتر باشد شهید محسوب نمی‌شود و جایگاهش گلستان و گلزار شهدا نیست! انگار فقط قانون برای شهداست که عملیاتی می‌شود. آخر جانبازان، مفقودین و شهدا همه‌شان بچه عملیات بوده‌اند و خوب این راه‌ها را فراگرفته‌اند. دیگر برای‌شان تفاوتی نمی‌کند چطور بروند و کجا به دل خاک سپرده شوند.

هیچکدام تاجر نبودند ولی خوب معامله‌ای کردند. اصلا چقدر معطل هستیم که مانده‌ایم برای شناساندن اینها. اینها خودشان سرشناسند و شناسنامه شهر. خودشان یافته‌اند کجا و کی چطور باید شناس باشند.

شهدا؛ ساده به دنیا آمدند، ساده زندگی کردند و ساده شهید شدند. اما؛ گاهی وقت‌ها بی‌مهر می‌شویم نسبت به این ساده آمدن و رفتن‌ها.

برداشت هشتم: عبدالله از تطاول دهر مصون ماند

جمعیت آماده تشییع سوم است. از آسایشگاه به سمت زادگاهش روستای پیکان از توابع جرقویه و 75 کیلومتری شرق اصفهان. گفته می‌شود؛ مردم این روستا توسط محمدبن حنفیه اسلام آوردند و به کوشش سلطان باباحاجی نماینده صاحب بن عباد شیعه شدند. حاج عبدالله عکافی، زاده چنین روستایی است.

بعد از نیک‌آباد مردم محل، در اولین میدان ورودی به روستا برای استقبال آمده‌اند. آمبولانس توقف می‌کند. صدای شیون زنان روستا همزمان با تابوت بالا می‌رود. همه راه را به سوی آرامستان روستا به پیش می‌گیرند. اینجا هم نقل از روضه حسین(ع) است و ظهر عاشورا و باز صبوری زینب!

پیکر که وارد آرامستان می‌شود؛ موسیقی ماندگار فیلم از کرخه تا راین نیز در فضای کوچک آنجا طنین می‌اندازد، فیلمی که سرنوشت قربانیان بمب‌های شیمیایی در جنگ ایران و عراق را به تصویر کشید و حالا بازیگر این قصه حاج عبدالله است.

اذان ظهر است که پیکر در دل خاک آرام می‌گیرد. پارچه سبزی روی مزار می‌کشند و روی آن را از دانه‌های گندم پر می‌کنند تا مرغان آسمان به هنگام خوردن دانه، از او یاد کنند و چه خوب اینها راه تجارت را می‌دانند.

جسم عبدالله به خاک و روحش به افلاک سپرده می‌شود. طلائیه همچنان در سکوت دست بر سنگ بالای سر پدر می‌گذارد و فقط نگاه می‌کند؛ گاهی به مادر و گاهی به عکس پدر. قصه پرغصه این جنگ هنوز ادامه دارد...

به تقدیر عبدالله، زینب و طلائیه که فکر می‌کند به یاد شهید آوینی می‌افتد، آنجا که گفته بود؛ «تقدیر حقیقی جهان در کف مردانی است که پروای نام ندارند. آنان از گمنامی خویش کهفی ساخته‌اند و در آن آرمیده‌اند. کهفی که آنان را از تطاول دهر مصون داشته است.»

و چه خوب عبدالله از تطاول دهر مصون ماند در کهف‌الشهداء...

تهران| روایتی از غربت غریبانه مادر شهید «اردویی»؛ غم هجران به سر آمد بدرقه کاروان شهدای زاهدان با شعر شاعران: «از کجا آمده‌اند این همه عباس شهید»

منبع: تسنیم

10

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت خبرفوری هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت خبرفوری هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد