درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و رزق و روزی درویش فقط از این میوه ها بود......
در روزگار قدیم یک مرد شهرنشین ثرتمند با یک روستایی طمعکار آشنا و دوست شد. هروقت روستایی به شهر میرفت، ماه ها در خانه مرد شهری میماند و از غذاهای او میخورد. یک روز روستایی به دوست شهری خود گفت، چرا برای یک بار هم شده به روستای من نمیآیی؟ دست زن و بچه ات را بگیر و به روستای من بیا تا از تو پذیرایی کنم....
روزی و روزگاری یک دهقان و یک شکارچی با هم همسایه بودند. شکارچی داستان ما، یک سگ داشت که همیشه از خانه اش فرار میکرد و به مزرعه دهقان میرفت و ضرر و زیان زیادی به دهقان وارد میکرد....
در روزگاران قدیم خر و گاوی در یک طویله با هم زندگی میکردند. مرد روستایی از خر برای سواری استفاده می کرد و از گاو برای شخم زدن و خرمن کوبی......
روزی روزگاری در دامنه کوهی، یک کبک زیبا و خوش رفتار زندگی میکرد که همه به آن کبک خوش رو میگفتند و در میان هم نوعان خود به خوشگلی و خوش رویی معروف بود.
در قسمت اول داستان دیدیم که تاجر غریب چگونه سرش توط تاجر ونیزی شیره مالیده شد و در شرط بندی شطرنج با قماربازان ونیزی هم کلاه از سرش برداشته شد و کارش به قاضی کشیده شد و تاجر نیز برای ضمانت آدرس پیرمرد را داد، حالا ادامه ماجرا را با هم میخوانیم.
در زمان قدیم در شهر انطاکیه تاجر ثروتمندی از دنیا رفت و مال زیادی برای پسرش ماند. پسر دنباله کار پدرش را گرفت و در خریدوفروش اجناس بسیار دلیر شد و دلالها و کارشناسان و اطرافیان پدر با او همکاری میکردند و معروف شده بود که در کار خود بسیار زرنگ و هوشیار است.....
در زمان قدیم سه نفر که کارشان پیلهوری بود، یعنی از یک آبادی جنس میخریدند و برای فروش به آبادی دیگر میبردند، در بیابان گرفتار راهزنان شدند و دزدها همه اجناسشان را گرفتند و آنها را با یک پیراهن و زیرجامه رها کردند…
در جنگلی دورافتاده گروه زیادی از حیوانات گوناگون زندگی میکردند. یک شیر زورمند و ظالم هم در نزدیکی آن جنگل منزل گرفته بود و بلای جان آن حیوانات شده بود….
مردی بود که در خدمت حاکم شغل میرغضبی داشت و هر وقت میخواستند گناهکاری را تازیانه بزنند او را صدا میکردند. این میرغضب زن خوبی داشت که چون جان شیرین او را دوست میداشت اما بچهدار نشده بود و آنها یک گربه سفید قشنگ هم داشتند که سالها در آن خانه مانده بود و مانند یک بچه کوچک وسیله سرگرمی آنها بود و با شیرینکاریها و بازیهای خود آنها را به خنده میانداخت و به حساب موشهای خانه هم میرسید…..