معتادان مادرزاد
آمارهای غیررسمی نشان میدهد سالانه بین ۶۰ تا ۷۰ هزار نوزاد معتاد متولد میشوند. نوزادانی که در رحم مادر معتاد رشد کردهاند و از همان روزهای اول حیات با مواد خو میگیرند.
آنها معتادان مادرزادی هستند که از همان لحظه اول زندگی با خماری و درد آشنا میشوند تا جایی که اگر کسی به دادشان نرسد ممکن است جانشان را از دست بدهند، جانی که از همان روزهای اول با موادمخدر شکل گرفته و اگر این مواد به آنان نرسد دیگر برایشان نمیماند.
2 ساله بینام معتاد به شیره
مادرش هنوز وقت نکرده برایش شناسنامه بگیرد. برای همین این پسر دو ساله هنوز اسم مشخصی ندارد. یک روز مسعود صدایش میکنند، روز دیگر بهنام. پژمان و بهزاد و سعید هم بوده. پسربچه اما به همه اسمها واکنش نشان میدهد. شاید کمی کارهایش کند باشد، اما وقتی صدایش میکنی آرام سرش را بالا میآورد و میخندد.
چشمهای زیبایی دارد، انگار دو تیله آبی ته یک چاه افتاده باشد. چشمهایش گود رفته و یک هاله سیاه دورش را احاطه کرده است. بهنام یا پژمان یا شاید هم مسعود از بدو تولد معتاد به موادمخدر به دنیا آمده است. مادر و پدر او هر دو مصرفکننده موادمخدر- آن هم از نوع هرویین و شیشه - هستند.
مادر میگوید: «حامله که بودم مواد مصرف میکردم. زایمان که کردم دکتر در بیمارستان به من گفت بچهات هم معتاد است و باید درمان شود.
گفتند باید در بیمارستان بستری شود تا ترکاش بدهند، اما ما هیچ پولی نداشتیم. البته از مددکاری گفتند به ما کمک میکنند اما شوهرم اجازه نداد و بچه را آوردیم خانه.»
نوزاد معتاد از همان لحظه اول تولد گریه میکرد. بیقراریهایش به حدی بود که پدرش شیره تریاک را در آب حل میکرد و با قاشق چایخوری در دهاناش میریختند.
نوزاد آرام میشد تا بیقراریهای بعد. مادرش میگوید: تقدیر او هم مثل پدر و مادرش است. مگر من فکر میکردم که هر روز باید سر بساط مواد بنشینم و خودم را بسازم. این بچه هم مثل خودم است.
بختاش مثل بخت من است. مادر ۲۸ ساله است. اهل یکی از روستاهای کرمان. ۱۵ سالگی ازدواج کرده و حالا این پسرک زیبای دو ساله، سومین فرزند اوست: ۱۵ سال که داشتم شوهر کردم. شوهرم پسرخالهام است. زمین کشاورزی داشتند و با پدرش سر زمین کار میکردند، اما به دلیل خشکسالی و سختی کار به تهران آمدیم.
یکی از دوستان شوهرم به او قول داده بود برایش کار پیدا کند. در کرمان در خانه پدرشوهرم و در یک اتاق کوچک زندگی میکردیم، اما حالمان خوب بود.
شوهرم آن زمان هم مواد مصرف میکرد، اما فقط تریاک میکشید؛ آن هم چند روز یکبار؛ اما وقتی به تهران آمدیم و دوست شوهرم هرچه داشتیم از ما گرفت، شوهرم هرویین و شیشه کشید، چون میگفت تریاک گران است و پولاش نمیرسد. من را هم کمکم معتاد کرد.» ثریا با همسرش در حاشیه تهران و در یک خانه نیمهکاره زندگی میکنند.
خانهای که فقط سقف دارد. نه خبری از در وجود دارد نه پنجره. جلوی پنجرهها را با گونی پوشاندهاند و جای در را هم یک پارچهای که قبلاً گویا سفید بوده پوشانده است.
ثریا میگوید: «همین جا را هم که پیدا کردهایم خدا را شکر میکنم. حداقل در زمستان یک سقفی بالای سرمان است. حالا هم که خدا را شکر تابستان است و هوا خوب.»
ثریا و شوهرش قبل از پیدا کردن این خانه نیمهویرانه به همراه سه فرزندشان در چادری در یکی از پارکهای جنوب شهر تهران زندگی میکردهاند و با غذا و لباسهایی که افراد خیر و مؤسسههای مردمنهاد برایشان میآوردهاند، روزگارشان میچرخیده و حالا زندگیشان به اینجا رسیده است.
جایی که پدر و مادر هر دو به شیشه و هرویین معتاد هستند، پسر دو سالهشان شیره میخورد و دو دختر دیگر بافروختن فال و تکدیگری در اتوبان خرج خانه را درمیآورند. مسعود یا بهنام یا شاید هم پژمان روی پله ورودی در نشسته و نانی که دستاش دادهاند را گاز میزند. کمی جلوتر چند پسر بچه مشغول بازی هستند.
بهنام یا پژمان به بچهها میخندد، اما از جایاش تکان نمیخورد. آفتاب مستقیم روی سرش میتابد. چشمهای آبی با آن هاله سیاه اطرافاش گویی آسمانی باشد در هجوم ابرهای سیاه.
پسرک ناناش را گاز میزند و به بازی بچهها نگاه میکند. سهم او از بازی و شادی همین قدر است. او نشسته روی پله شادی را تجربه میکند، تازه سهمیه شیرهاش را دادهاند و حالاش خوب است، اما چند ساعت بعد دوباره به خانه برمیگردد تا درد خماری به جان نحیف دو سالهاش حمله نکند.
نازنین ۶ ساله؛ یک معتاد
در جنوبیترین اتوبانهای تهران، زنان و کودکانی هستند که لابهلای ماشینهای کوچک و بزرگ میچرخند. دختربچه و پسربچهها از در کامیونهای بزرگ آویزان میشوند و گاهی یک اسکناس 500 یا هزار تومانی دشت میکنند و با خوشحالی به سمت بقیه بچهها میدوند. نازنین شش ساله یکی از بچههایی است که همراه مادرش هر روز در همین مسیر و در همین شلوغی اتوبان لابهلای ماشینها فال میفروشد یا اگر فالی نداشته باشد با چشمهایش آنقدر به چشمهایت زل میزند تا به قول خودش دشت بگیرد. پولهایش را توی جیب شلوارش میگذارد و روسریاش را محکم میکند و به سمت ماشین بعدی میدود.
پدرش کمی آن طرفتر اسفند دود میکند و هرچند ساعت یکبار پولهای توی جیب دخترک را خالی میکند تا بقیه بچهها جیباش را نزنند.
نازنین با مادر و پدر و خواهر ۱۲ سالهاش در یکی از شهرکهای حاشیهای ورامین زندگی میکنند، اما محل کارشان یکی از اتوبانهای شلوغ جنوب تهران است، جایی که نازنین هم به خرج خانه کمک میکند هم میتواند خرج اعتیادش را بدهد. مادر نازنین با اکراه حرف میزند. هیچ علاقهای ندارد از زندگیاش بگوید.
هر سؤالی را با بله یا نه جواب میدهد و به افق خیره میشود. پدرش هم اصلاً حرف نمیزند. برای خودش یک بساط آتش درست کرده و زغالهایش را باد میزند. او هم معتاد است.
نمیگوید چه موادی مصرف میکند، اما یکی از مردان همکارش که او هم اسپند دود میکند، میگوید جابر شیشهای است. این را که میگوید خود جابر حرف میزند: «هر چی میکشم به خودم ربط دارد. پولاش را که از تو نمیگیرم.» بعد زل میزند به صورت مرد غریبه. از او میپرسم دختر و همسرت هم معتاد هستند؟ بازهم میگوید: «پولاش را از تو میگیریم؟»
پدر نازنین زغالها را توی آتشدان میریزد و راهی اتوبان میشود. نازنین به سمتاش میرود و پولهایش را به پدر میدهد. ترافیک کمی روانتر شده.
مادر به سمت پدر میرود و با نازنین دور آتش مینشینند. هوا گرم است، آفتاب خردادماه مستقیم میتابد، اما آنها با آرامش کنار آتش لم میدهند.
زن میگوید: «میخواهی ما را تماشا کنی؟» نازنین میخندد و سرش را روی پای مادرش میگذارد. مادر سر دخترش را نوازش میکند. «نازنین به چه موادی معتاد است؟» سؤالام را که میشنود سرش را بالا میگیرد، کمی فکر میکند و میگوید: «تریاک میخورد.» حالاش بد نمیشود؟: «عادت کرده. از یک سالگی تریاک میخورد.» پدر که نزدیک میشود مادر حرفاش را قورت میدهد.
ترافیک دوباره زیاد میشود، ماشینها در هم گره خوردهاند، نازنین گره روسریاش را محکم میکند و به سمت ماشینها میدود. مادرش هنوز کنار آتش نشسته، انگار توانی برایش نمانده باشد: «دوست داری از زندگی ما فیلم بگیری؟ کسی این فیلم را تماشا نمیکند.» از لباساش کیف کوچک سیاهی درمیآورد و از دل آن یک تکه کیسه پلاستیکی بیرون میکشد. انگار که تریاک است. آن را با دست تکه میکند و میاندازد توی دهاناش.
گویی یک قرص آرامشبخش خورده باشد. خودش شروع به حرف زدن میکند. آنان اهل یکی از روستاهای سیستان و بلوچستان هستند. حدود ۱۰ سال است که در حاشیههای شهر تهران زندگی میکنند. روزگارشان با اسپند دود کردن و تکدیگری بچهها میگذرد.
مادر نازنین میگوید: «نازنین که یک ساله بود او را بغلام و لابهلای ماشینها گدایی میکردم. برای اینکه بیقراری و گریه نکند به او تریاک میدادم بخوابد تا من بتوانم کار کنم. کمکم به مواد عادت کرد. حالا صبحها قبل از اینکه به سر کار بیاییم تریاک میخورد. سه بار در روز تریاک میخورد.
بدناش دیگر عادت کرده به مواد. اگر تریاک به او نرسد حالاش خیلی بد میشود.» پول موادش را هم خودش جور میکند. نگاهاش که میکنی پر از شور زندگی است، اصلاً انگار نه انگار که معتاد است. انگار با تکتک سلولهای بدناش زندگی میکند؛ سلولهایی که هنوز از شر موادمخدر سالم ماندهاند و آلودگی هنوز به آنها رسوخ نکرده است.
نازنین شش ساله یک کودک معتاد است که خیلی زود آن روی دیگر زندگی را درک کرده است. دختر شش سالهای که لابهلای ماشینها تکدیگری میکند و روزی سه وعده تریاک میخورد.
او کودکی است که برخلاف خیلی از بچههای هم سن و سالاش میداند نشئه بودن چه حالی دارد و خماری چه دردی به جاناش میاندازد؛ دردی که خودش هم دلیل آن را نمیداند.
منبع: آتیه نو
68