بیماری های همه گیر و امپراتوری ها
زوال امپراتوری روم و پایان عصر فئودالیسم اروپایی دربارۀ کووید۱۹ و آیندۀ غرب چه میتواند به ما بگوید؟
اوایل سال ۲۰۲۰ پس از آنکه ویروس کرونا سر و کلهاش از چین پیدا شد و بهسرعت جهان رادرنوردید، سال جدید که آرام شروع شده بود بهیکباره پرهیاهو شد. مثل این بود که جهان دوباره با مرگ سیاه روبهرو شده باشد و نظریات قدیمی دربارۀ نقش بیماریها در فروپاشی امپراتوریها، دوباره احیاشد. جان راپلی، پژوهشگر اقتصاد سیاسی در دانشگاه کمبریج، در این نوشتار از این میپرسد که زوال امپراتوری روم و پایان عصر فئودالیسم اروپایی دربارۀ کووید۱۹و آیندۀ غرب چه میتواند به ما بگوید؟
اوایل سال ۲۰۲۰ پس از آنکه ویروس مرموز کرونا سر و کلهاش از چین پیدا شد و بهسرعت جهان را درنوردید، سال جدید که آرام و بیسروصدا شروع شده بود بهیکباره پرهیاهو شد. تصاویری دلخراش از بیمارانی در راهروهای بیمارستانی در ایتالیا که به دستگاه اکسیژن وصل بودند بهسرعت در گزیدۀ اخبار جای گرفت. وحشت سراسر غرب را فرا گرفته بود. دولتها که تا پیشازاین به شهروندانشان گفته بودند همه چیز خوب است، ناگهان، سر همه فریاد میزدند که در مکانی پناه بگیرند و از تمام ارتباطات انسانی اجتناب کنند. مثل این بود که غربِ مدرن دوباره با مرگ سیاه۱ روبهرو شده باشد.
مخاطبان غربی، بیآنکه خاطرۀ زندهای از چنین صحنههایی در یاد داشته باشند، به سراغ ادبیات جاودانی آخرالزمانی رفتند تا بتوانند از وضعیت سر دربیاورند. اما، درحالیکه سنتهای باستانیِ آخرالزمانی علل معنوی را عامل فروپاشی تمدنها میدانستند، ما، که موجودات مدرنی هستیم، چیزی را اختیار کردیم که تصور میکردیم گفتمانی «علمی» است -ژانری معروف به زوالپژوهی۲. برخی از محققان مدرن مانند ادوارد گیبون، اُسوالد اشپنگلر و آرنولد توینبی اساس تبیینهای معنوی درمورد زوال تمدن را حفظ کردند، ولی آنها را در زمینهای تجربی جای دادند. اما کسانی که تلقی ما را از کووید۱۹ شکل میدادند متعلق به سنتی دیگر بودند، سنتی که از نظریۀ ۱۷۹۸ توماس مالتوس درمورد پیامدهای طبیعیِ توسعۀ انسانی الهام میگیرد.
مالتوسگرایانِ جدید، بهجای کاستیهای اخلاقی، چرخههای بازخوردِ زیستمحیطی را عامل فروپاشی یک رژیم میدانستند. در دهۀ ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، پاول ارلیش و دونِلا میدوز و دیگران در پژوهش خود استدلال کردند که جمعیت جهان بهسرعت در حال رشد است و بهزودی از عرضۀ منابع پیشی خواهد گرفت و (در کنار سایر موارد) به کمبود غذای گسترده منجر خواهد شد. اخیراً جارد دایموند دربارۀ نقش استهلاک زیستمحیطی و بیماریها در سقوط تمدنها نوشته و نظریهاش که میگوید فروپاشی ایسلند شرقی پیامد بهرهبرداری بیشازحد از محیط طبیعی بوده طنین خاصی یافته است. همهگیری کووید۱۹، بهنوبۀ خود، نظریات قدیمی را دربارۀ نقش بیماریها در فروپاشی رژیمها احیا کرد و به یادمان انداخت که این طاعون بود که امپراتوری روم را به زیر کشید و فئودالیسم اروپایی را از بین برد.
اما چنین چیزی رخ نداده، دستکم آنگونه که تصور میکنیم نبوده است.
نظریهای که فشارهای محیطی را عامل فروپاشی رژیمها میداند همچنان محل مناقشهای جدی باقی مانده است. میتوانیم صرفاً با مواردی که در بالا اشاره شد آغاز کنیم. طولی نکشید که هشدارهای جنجالبرانگیز دربارۀ کثرت جمعیت در دهۀ ۱۹۷۰ جای خود را نه به نگرانیهای کمبود غذا، بلکه به مسائل برآمده از تولید بیش از حد جهانی غذا داد که قیمت غذا را کاهش میداد و شهرنشینی در کشورهای درحالتوسعه را سرعت میبخشید. کتاب دایموند دربارۀ ایسلند شرقی، تقریباً از همان اول، بهخاطر شواهد مشکوکش بهشدت مورد انتقاد قرار گرفت. بنا به دلایلی مشابه، بسیاری از مورّخانِ امپراتوری روم نیز درمورد نقش طاعون در سقوط این امپراتوری تردید کردهاند. چنانکه دربارۀ طاعون سیاه نیز اینگونه نبود که فئودالیسم را در مناطق عمدۀ اروپا پایان دهد، بلکه درواقع آن را تقویت کرد. بهطور کلیتر، شیوع وبا در قرن نوزدهم و همهگیری آنفلونزا در سال ۱۹۱۸، بر حسب تلفات جانیِ انسانی نسبت به کل جمعیت مناطق درگیر، رویهمرفته، تلفات بسیار بیشتری نسبت به کووید۱۹ در کشورهای غربی داشتند. باوجوداین، بهسختی میتوانید سرنخهایی پیدا کنید از اینکه رژیم، در واکنش به هرکدام از این موارد، تحت فشار قرار گرفته باشد.
بااینهمه، محققانی که در تأیید تأثیرات تمدنی همهگیریها استدلال میکنند شاید حرفهایی برای گفتن داشته باشند. اولاً، پیوند میان امپراتوریها و بیماریها بسیار بارز است؛ وبا، سل، سفلیس، طاعون خیارکی، آبله و سایر امراض همگی در سرتاسر مسیرهای تجاری امپراتوری انتشار یافتهاند. اگر واکنش کشورهای مختلف، مثلاً چین و کشورهای غربی، به همهگیری کووید ۱۹ را با هم مقایسه کنیم، اینطور به نظر میرسد که این همهگیری میتواند انحطاط نسبی و شاید سقوط غرب را تسریع کند. اما، با نظر به اینکه چین و غرب، هر دو، با بیماری همهگیر یکسانی مواجه شدند، چرا حاصل کار بسیار متفاوت بود؟ خوشبختانه تاریخ دراینباره دیدگاههایی عرضه میکند.
بیایید به مرگ سیاهِ اروپای قرن چهاردهم بازگردیم. این نظریه که طاعون به فئودالیسم پایان داد با این واقعیت آغاز میشود که عرضۀ نیروی کار در اروپا بهیکباره و باشدت کاهش یافت. این واقعه، در آن زمان، قدرت چانهزنیِ طبقاتی که نیروی کار را در اختیار داشتند افزایش داد و مناسباتشان را با طبقۀ اشراف تغییر داد. اما همانطور که اشاره شد، در بخش عمدۀ اروپا و بهویژه در نواحی غربی آن، طبقۀ اشراف با تقویت پیوندهای فئودالی واکنش نشان داد. اما، در مناطق دیگر، نظام حقوقی مذاکرات مجدد بر سر مناسبات میان ارباب و رعیت را مجاز دانست. بهعنوان مثال، تحول حقوق عرفی در انگلستان چهارچوبی ایجاد کرده بود که تغییر تصدّی اراضی را از نظام فئودالی به مناسبات بازارمحور ممکن ساخت. درنتیجه، هنگامیکه طاعون سیاه موجب بحران کشاورزی شد جامعۀ انگلیس صورتهای جدیدی از اجارهداری ایجاد کرد و با این کار زوال فئودالیسم را سرعت بخشید. درواقع، فئودالیسم انگلیسی در برابر شوک خارجی نقطهضعفی داشت که در دیگر مناطق اروپا وجود نداشت.
از قضا، این نظریه که شوک خارجی باید به نقطهضعف اصابت کند تا بتواند یک رژیم را سرنگون سازد با مورد امپراتوری روم سازگار است. تاریخنگاریِ متأخر سقوط امپراتوری روم را نه به طاعون، بلکه به یورش هونها نسبت میدهد. اما نکتۀ مهم این است که هجوم ناگهانی هونها، بهخودیخود، عامل فروپاشی امپراتوری روم نبود. پیدایش هونها در اسناد تاریخی به قرن چهارم برمیگردد، اما یک قرن طول کشید تا امپراتوری روم را سرنگون کنند -به عبارت دیگر، شوک خارجی بهتنهایی چیزی را تغییر نمیداد. رومیان، تا نیمۀ قرن پنجم، با هونها دادوستد داشتند، همانطور که تا پیشازاین نیز همواره با مهاجمان مرزی معامله کرده بودند و ترکیبی از سرکوب و مذاکره را به کار میگرفتند تا تهدید را خنثی کنند. اما در نیمۀ قرن پنجم، که تقریباً تولید اقتصادی امپراتوری در آن برهۀ زمانی در اوج خود بود، توسعهطلبی بیمحابای روم باعث شد درگیریهای مرزیاش افزایش یابد، به گونهای که دیگر نتوانست قدرت تهاجمش را تنها بر یک دشمن متمرکز کند. درنتیجه، همانطور که گیبون در نظریهاش عنوان کرده بود، آسیبپذیری روم از ضعف درونی این امپراتوری ناشی نمیشد. این واقعه هنگامی رخ داد که امپراتوری هم در اوج تولید اقتصادی بود و هم انگار بر قلّۀ تفرعن به سر میبرد.
این نکته که نقطۀ قوت یک امپراتوری میتواند در عمل نقطهضعفش باشد شایان توجه است. به این شکل که این نقطۀ قوت میتواند امپراتوری را در برابر شوکهای خارجی که تا پیشازاین وجود نداشتند آسیبپذیر کند. وقتی عملکرد نسبتاً ضعیف کشورهای غربی را در مواجهه با همهگیری کووید۱۹ در نظر میگیریم، مهم است که به این نکته توجه کنیم. مهمتر از همه، این نکته میتواند به ما کمک کند تا نمودار تأثیرات بلندمدت ژئوپولیتیکی و احتمالی این همهگیری را رسم کنیم. همهگیری آنفلونزای ۱۹۱۸ زیان اقتصادی اندکی بر جوامع غربی وارد ساخت، درحالیکه تلفات جانی انسانیاش بسیار خانمانسوز و ویرانگر بود. در مقابل اما، کووید۱۹ غربِ امروز را گرفتار رکودی اقتصادی کرد که، بعضاً، تا سالها رشد را به تأخیر میاندازد و زوال غرب را نسبت به چین و اکثر کشورهای پیرامونی سرعت میبخشد. درمجموع، یک شوک خارجیِ یکسان پیامدهای بسیار متفاوتی داشته است: به نظر میرسد کووید۱۹ نقطهضعفی در غرب یافته که در ۱۹۱۸ وجود نداشت -و در حال حاضر نیز در بخش عمدۀ کشورهایی که سابقاً پیرامون جهان غرب بودند وجود ندارد.
هنگامی که همهگیری کووید۱۹ بهیکباره پدیدار شد و کشورها را به قرنطینه کشاند، بازارها فروریختند. دولتهای غربی پولپاشی کردند تا اقتصاد و بازارشان را سرپا نگه دارند، آنها وامهای تریلیون دلاری گرفتند و معادل یکپنجم تولید ناخالص داخلی به بدهی ملی اضافه کردند. حاصل کار فوقالعاده بود. اقتصادهای غربی، بهجای ترسیدن از وقوع بحران بزرگ جدید، عمدتاً رکودهایی کوتاهمدت را تجربه کرده و، در پی آن، رونق مجدد یافتند. در این میان، بازارها بهطور بیسابقهای به اوج رسیدند. معلوم شد توانِ آتش اقتصادیِ جهانِ غرب ظاهراً بیحدوحصر است. ناظران، با مقایسۀ مخارج نسبتاً ناچیزی که دولتها در واکنش به همهگیری آنفلونزای ۱۹۱۸ متحمل شدند، متوجه شدند که اکنون کشورهای غربی بسیار بیشتر از گذشته کار از دستشان برمیآید. دولتها غنیتر از همیشه و با دریای ژرفی از سرمایه از چنان رفاهی برخوردارند که میتوانند در راه حفاظت از شهروندان و نگهداری از اقتصادشان هزینههای هنگفت صرف کنند.
اما اگر چنین چیزی حکایت از قوت داشته باشد میتواند نشانۀ ضعف نیز باشد. مثالی را در نظر بگیرید. یک بار با همکاری ایرلندی گفتوگویی داشتم و در آن مکالمه ابراز شگفتی کردم که چگونه ایرلند، در فاصلۀ کمی بیشتر از یک نسل، توانسته از کشوری فقیر به کشوری ثروتمند تبدیل شود. او حرفم را «اصلاح» کرد: «ما کشوری پُردرآمدیم و هنوز ثروتمند نیستیم». و در ادامه توضیح داد که انباشت ثروت در عوامل تولید، صندوقهای سرمایهگذاری و موارد مشابه دیگری که مشخصۀ کشورهای ثروتمند است نسلهای بسیار بیشتری طول میکشد. نکتۀ ثروت این است که هنگامیکه ثروت دارید مجبورید برای حفاظت از آن مُدام خرج کنید. بهعنوان مثال، فرض کنید یک سال ۱ میلیون دلار درآمد دارید. میتوانید خرجش کنید و از زندگی مرفهی برخوردار شوید، اما ریسکی که همکارم به آن اشاره کرد متوجه شما خواهد بود -اینکه اگر سال آینده شغل یا کسبوکارتان را از دست بدهید به سطح صفر بازخواهید گشت. درعوض، میتوانید با ساخت خانه ثروتتان را سرمایهگذاری کنید. با این روش، سرمایهای در اختیار دارید که در صورت تنگدستی میتوانید با آن امرار معاش کنید. اما در این حالت نیز مخارج دیگری به شما تحمیل میشود -صورتحساب تعمیر ساختمان، هزینۀ شارژ ساختمان، مالیات بر دارایی، هزینۀ دکوراسیون و مخارج خرید و جایگزینی اسباب منزل.
امپراتوریها نیز با خود هزینههای جاری به همراه دارند. هر چه یک امپراتوری ثروتمندتر میشود باید برای حفظ ثروتش بیشتر هزینه کند. هنگامی که گسترۀ امپراتوری روم به سرزمینهای بکر کشید، املاک و مستغلات عظیمی ایجاد کرد که امکان انباشت سرمایه را برایش فراهم ساخت و بسیاری از آنها تا به امروز در جادهها، خرابهها و قناتها باقی ماندهاند. اما این سرزمینها تنها برای رومیها بکر بودند. مردمان دیگری تا پیشازاین در آنها سکونت داشتند و هنگامیکه در نبرد با رومیها به عقب رانده شده یا به اسارت آنها درآمدند ایستادگی و مقاومت در برابر امپراتوری، بهناچار، بالا گرفت. شورش، بر این اساس، خصیصۀ دائمی زندگی مرزی بود. ازاینرو، وجود ارتشی منظم و درآمدهای مالیاتی برای حفظ و تداوم آن ارتش ضرورت پیدا کرد.
روم در بخش عمدۀ تاریخ امپراتوریاش توانست، در کنار اقدامات دیپلماتیکی از قبیل اعطای یارانه، نیروهای نظامیاش را بر حریفانِ نسبتاً نامنظم و ضعیف متمرکز کند و، درنتیجه، این تهدیدها را خنثی سازد. با این وصف، هر چه امپراتوری ثروتمندتر میشد نه تنها دشمنان بیشتری پیدا میکرد، بلکه این دشمنان میتوانستند به شیوۀ مؤثرتری در برابر حملات رومیها ایستادگی کنند، زیرا هر چه میگذشت بیشتر در معرض ارتش رومیها و فناوریهای اجرایی آنها قرار میگرفتند و از راه تجارت با نواحی مرزیِ امپراتوری ثروت اندوخته بودند (الواح ویندولاندا دقیقاً نشان میدهد که چه مقدار از غذای یک پادگان مرزی از طریق نواحی مرزی تأمین میشده است). این ثروت کلان امپراتوری بود که موجب آسیبپذیریاش شد.
غرب مدرن چرخۀ یکسانی از خود نشان میدهد. در زمان همهگیری ۱۹۱۸، بخش عمدۀ جهان غیراروپایی و «قلمروی سفیدپوستانِ» آن (کانادا، استرالیا، نیوزلند) و مستعمرات سابق ایالاتمتحده یا مستعمرۀ یکی از امپراتوریهای اروپایی بودند که بهظاهر مستقل بودند اما از لحاظ اقتصادی وابستگی داشتند (چین، آمریکای لاتین)، یا میکوشیدند در برابر همگونسازی غربی مقاومت کنند (ژاپن، امپراتوری عثمانی). ناسیونالیسم در آسیا و مستعمرات آفریقایی هنوز در حال تکوین بود، اما در دهۀ ۱۹۳۰ و بهویژه در خلال جنگ جهانی دوم بود که، بهصورت جدی، سیطرۀ اروپایی را به چالش کشید. سهم غرب از تولید جهانی همچنان در حال افزایش بود و زمانی به اوج خود رسید که آمریکا، بعد از جنگ، مجموعهای از سازمانها (ناتو، بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول، سازمان ملل متحد) را برای اتحاد مؤثر کشورهای غربی در قالب یک امپراتوری ائتلافی به کار گرفت -درواقع چنین مدلی به آنچه در اواخر امپراتوری روم به کار رفت بیشباهت نیست.
جریان سرمایه در اقتصاد جهانی از کشورهای پیرامونی میآمد و به غرب سرازیر میشد. شرکتهای واقع در نیویورک، لندن، پاریس و دیگر شهرهای غربی مازاد سرمایه را ذخیره میکردند. جمعیت کشورهای غربی جوان بود و در حال رشد، به این معنی که اکثریت قریب به اتفاق مردمش یا شاغل بودند یا در شُرُف پیوستن به نیروی کار. در یک کلام، غرب همچنان به پیش میتاخت و با جدیت ثروت میاندوخت.
در آغاز هزاره، غرب (کشورهای توسعهیافتۀ عضو سازمان همکاری و توسعۀ اقتصادی) چهارپنجم از تولید اقتصادی جهان را تشکیل میداد. از آن به بعد، با رشد سریع کشورهای پیرامونیِ پیشین اقتصاد جهانی و پس از آنکه خالصِ جریان سرمایه برای اولین بار به نفعشان تغییر کرد، سهم غرب در حال تنزل است و این نشان میدهد عالیترین حدی که غرب بیست سال پیش به آن دست یافت، درواقع، نقطۀ اوج آن بوده است. برخی از مفسران معاصر میگویند باید به یاد داشت که ثروت امپراتوری روم، در اوج خود، منجر به حملۀ بربرها شد و هشدار میدهند که اگر در این راستا اقداماتی فوری صورت نگیرد، امروز به سرنوشتی مشابه دچار خواهیم شد. سیاستمداران جناح راست که خواهان بستهشدن مرزها هستند مهاجران کشورهای پیرامونی را دشمن میدانند و توانستهاند حامیانی در میان اندیشمندان پیدا کنند، از جمله نیل فرگوسن که با بررسی تروریسم اسلامگرا در کشورهای غربی نوشته است مهاجران امروزی به مهاجمانِ روم شباهت دارند، زیرا آنها «بدون آنکه از ایمان آبا و اجدادیشان دست کشیده باشند به ثروت اروپا چشم طمع دوختهاند ... اروپا، همانند امپراتوری روم در اوایل قرن پنجم، استحکامات خود را وانهاده تا فروبریزد». او میگوید: «تمدنها دقیقاً به همین شیوه سقوط میکنند». حرفش منطقی به نظر میرسد، اما واقعیت ندارد.
تهاجم علتِ نزدیک سقوط یک تمدن بود، نه علت اصلی آن. پیشازهمه، این استدلال که مهاجرت مدرن همارز شوکی بیرونی است، در بهترین حالت، استدلالی سست و ضعیف است. هجومهایی که باعث سرنگونی روم شد حملات نظامی گستردهای بود که توسط عوامل بیرونی سازماندهی میشد. امروزه اما، جدا از تعداد بسیار اندک مهاجرتهای غیرقانونی، هجوم مهاجران مهار شده و تقریباً، بهصورت کامل، توسط دولتهای مقصدِ مهاجرت مدیریت میشود. اگر به گستردگی کنترل دولتها در این زمینه تردید دارید، یک روز را با مهاجری غیرقانونی سپری کنید. مهمتر از همه، در تهاجمهای دوران باستان سرمایه تصرف میشد، بهویژه هنگامی که مهاجمان سرزمینی به چنگ میآوردند و هر غنیمتی که مییافتند غارت میکردند. امروزه، مهاجرت درواقع سرمایۀ غربی را تقویت میکند، چون کمبود نیروی کار را که ناشی از سالخوردگی جمعیت است برطرف میکند.
شباهت بسیار بامعنا میان امپراتوری روم و غرب مدرن آسیبپذیری در برابر شوک بیرونی است که از ثروت بسیار زیادِ انباشته حاصل میشود، اگرچه محل این آسیبپذیری امروزه بهکلی متفاوت است. نظر به اینکه رشد اقتصادی در کشورهای غربی طی نسل گذشته به کندی گراییده، سرعت رشد ثروت از درآمد پیشی گرفته است. زمانی ثروت تابع درآمد بود، اما حالا درآمد بخش کثیری از جمعیت وابسته به ثروت است. این مطلب بهویژه درمورد جمعیت بازنشستگان صدق میکند که در جوامع غربی، بهطور میانگین، حدود یکپنجم از جمعیت را تشکیل میدهند. ازآنجاکه کاهش ثروت به درآمد صاحبان ثروت لطمه میزند، این انگیزۀ بسیار قدرتمندی به دست حکومت میدهد تا از ارزش این ثروت حراست کند. این واقعیت که جمعیت بازنشستگان، معمولاً بیش از همه، پیگیر مسائل سیاسی هستند باعث میشود این انگیزه بیشتر تقویت شود (این امر نشاندهندۀ این قاعدۀ ماکیاوللی است: بازندگانِ امروز طرفداران سیاسیِ سرسختتری نسبت به پیروزانِ فردا تشکیل میدهند).
آنچه این ثروت را که، عمدتاً، در قالب اموال غیرمنقول و صندوقهای بازنشستگی نگهداری میشود تهدید میکند تهاجمی خارجی نیست که، همانند آنچه برای روم اتفاق افتاد، قصد تصرف این داراییها را داشته باشد. با وجود تمام ترسپراکنیها و بیگانههراسیها، اگر قیاس فرگوسن بویی از واقعیت داشت، باید با چیزی شبیه به حملاتی سازمانیافته از سوی مهاجران غیرقانونی روبهرو میشدیم که بهقصد هککردن اطلاعات ثبتیِ سهام و دزدیدن داراییهای صندوقهای بازنشستگی صورت میگرفت. شیوع یک بیماری هم، برخلاف آنچه برای اشراف اروپایی در قرون وسطا رخ داد، تهدیدی برای درآمد حاصل از کشاورزی نیست. همهگیری ویروس کرونا به مردم و جوامع غربی آسیب رساند، اما، همانطور که بسیار درموردش صحبت شده، عملکرد بازارهای سهام همچنان برای مالکان آن عالی است. باوجوداین، ممکن است سرنخی از آسیبپذیریِ غرب در واکنش بازارها به رخدادهای سال نهفته باشد، سرنخی که کووید۱۹ به افشا و احتمالاً تشدید آن کمک کرده است.
تفاوت میان سقوط امروز بازارها را با آن روزها در نظر بگیرید. هنگامیکه بازار سهام در سال ۱۹۲۹ فروپاشید، در پی آن، بحران بزرگ سررسید. در آن زمان، پس از اعمال مخارج کلان دولت در زمان جنگ -که جان مینارد کینز خود قائل بود که اولین تجربۀ موفقیتآمیز بزرگ از طریق محرکهای مالی است- اقتصاد سرپا شد. اما تا دهۀ ۱۹۵۰ طول کشید تا بازار سهام مجدداً بتواند به همان سطحی برگردد که در سال ۱۹۲۹ به آن رسیده بود.
در مقابل، طی سی سال گذشته یا بیشتر از آن، کشورهای غربی، هنگام مواجهه با سقوط بازارها، از مجموعه ابزارهای متفاوتی استفاده کردهاند، چه در بازار سهام، چه بازار اوراق قرضه و چه در بازار املاک و مستغلات. این کشورها محرکهای پولی را مستقیماً وارد بازارهای دارایی کردهاند و، بیشتر از آنکه از محرکهای مالی در راه حفاظت از درآمدها استفاده کنند، آنها را بهعنوان ابزاری برای حفظ ارزش داراییها به کار بردهاند، بهعنوان مثال، نجات بانکها از ورشکستگی یا ارائۀ تخفیفهای مالیاتی برای خرید دارایی. گذشته از اینها، دولتها خودشان را به احتیاط مالی متعهد میدانستند که اصل جزمیِ نئولیبرال بود و از قضا، برخلاف آن، مخارج را کاهش میدادند. درنتیجه، درحالیکه در شرایط سقوط بازارها اقتصاد لنگانلنگان و بهکندی به پیش میرود، بازارهای دارایی بارها و بارها دوباره قد راست کردهاند. این دو پیامد شاید بیارتباط با یکدیگر نباشند. با متورمشدن ارزش داراییها، محرک پولی، در بحبوحۀ ریاضت مالی، باعث افزایش هزینههای ثابت شده و سرمایهگذاری را از فعالیتهای مولّد دور میکند، درنتیجه مانع رشد اقتصادی میشود. به عبارتی دیگر، اگرچه زمانی برنامههای تشویقی دولت رشد اقتصادی را به راه میانداخت، اما امروزه دولتها تمایل دارند، بهجای آن، از ثروت انباشته محافظت کنند. جوامع غربی مبالغ هنگفتی خرج میکنند تا صرفاً ثروتمند باقی بمانند.
به نظر میرسد واکنشهای کلان مالی و پولی به کووید۱۹ تفاوتی با هم ندارند. هنگامیکه اقتصادهای غربی گرفتار قرنطینه شدند، دولتهایشان حدود ۱۷ تریلیون دلار وام گرفتند تا کسبوکارها و مصرفکنندگان را سرپا نگه دارند و ارزش داراییها را حفظ و تقویت کنند. در حال حاضر، اقتصاددانان چندان نگران مبلغ این بدهی نیستند. کشورهای غربی، در گذشته، بار بدهیهای گرانتری را بر دوش کشیدهاند و، با توجه به اینکه انتظار میرود نرخ بهره تا سالها بسیار کم باشد، هزینۀ خدمات بدهی کاملاً قابل مدیریت است. درعوض، مشکل در مصارف این بدهی است.
به مثال مربوط به درآمد میلیون دلاری در آن سال کذایی و خانهای که با آن پول ساختید بازگردیم. با استدلال میتوان نشان داد که تفاوت میان محرکهای مالیِ آن زمان و محرکهای مالیِ حال حاضر مانند تفاوت میان وامگرفتن برای ساخت استخر شنا یا آفتابگیر با وامگرفتن برای ترمیم خسارات ناشی از سیل است. مورد اول بر ارزش خانه میافزاید و و مورد دوم صرفاً ارزش خانه را حفظ میکند. محرکهای کلان سال گذشته بهقصد دورۀ جدیدی از رشد اقتصادی طراحی نشده بودند، بلکه کاملاً در جهت سرپا نگهداشتن کسبوکارها و اقتصاد بودند. اما ریسک این کار در این است که، با نجاتدادن بسیاری از شرکتهایی که پویایی اندکی به اقتصاد افزودند، کشورهای غربی گرفتار ورطۀ ژاپنیسازیِ اقتصاد خواهند شد. ژاپنیسازی سندرومی است که نخستین بار پس از سقوط اقتصاد ژاپن در سال ۱۹۸۹ به وجود آمد و مشخصۀ آن ضعف مزمنِ رشد اقتصادی است. در کشورهای پیرامونی، سرمایهگذاریِ بدهیمحور تولید و بهرهوری را بیشتر از آنچه در کشورهای غربی اتفاق میافتد افزایش میدهد. در کشورهای غربی، اساساً بیشترِ استقراضها در جهت حفظ سبک زندگیای است که به آن عادت کردهایم. درنتیجه، احتمال آن میرود که این واکنش نسبت به این همهگیری صرفاً روند بلندمدت را تقویت کند، زیرا رشد آینده، بیشازپیش، بهسوی کشورهای پیرامونی متمایل است. کووید۱۹ غرب را سرنگون نکرد، اما ممکن است در رقابت با اقتصادهای روبهرشدِ جهان جنوب۳ پایش را لنگ کرده باشد، کشورهایی که اکثرشان روزی یا مستعمرۀ کشورهای غربی بودند یا رژیمهایی تابع و سرسپردۀ آنها.
ثروت اقتصادِ امپراتوری روم در زمین نهفته بود. این ثروت به یکدهم جامعه تعلق داشت که متشکل از طبقۀ اشراف بودند و برای تأمینکردن ارتش از درآمدشان مالیات کسر میشد. کار ارتش حفاظت از این داراییها در برابر بیگانگان بود. ثروت اقتصاد غرب، امروز، در بازارهای مالی نهفته است و عمدتاً در مالکیت یکدهم بالای جامعه قرار دارد که یک درصد از جمعیت جهان را تشکیل میدهند. این گروه وسیعتر از چیزی است که کسی بتواند تصور کند، زیرا تقریباً هر صاحبخانهای که حقوق بازنشستگی میگیرد را شامل میشود و، درواقع، اینها اشراف دوران مدرن هستند. اگرچه این ثروت در معرض هیچ تهدیدی قرار ندارد، اما هزینهای که جامعه در وضعیت فعلی برای حفاظت از آن متحمل میشود ممکن است به سنگینی بهایی باشد که برای امپراتوری روم در سالهای پایانیاش آب خورد.