آیا گریزی از سوگ هست؟
سوگ نیز مثل مرگ انواع مختلف دارد و در بعضی موارد تا پایان عمر التیام نمییابد.
سوگ هزار چهره دارد؛ فوت پدر و مادری که هرگز فرصت نکردهایم بگوییم دوستشان داریم، از دست رفتن دوستانی که خاطراتشان رهایمان نمیکند و، از همه غمانگیزتر، مرگ فرزندی که داغش تا ابد بر دل میماند. برخی روانشناسان معتقدند سوگ مراحلی دارد که از انکارْ آغاز و به پذیرش ختم میشود. اما برای کسانی که عزای عزیزی را تجربه کردهاند سوگ هربار به شکلی ظاهر میگردد و گویی هرگز پایان نمییابد. جوزف اپستاین، در جستار پیشرو، با ذکر نمونههایی از زندگی شخصیاش، ما را با استمرار سوگ در حالات مختلف آن آشنا میکند.
چه خوشبخت است کسی که عمرش به پنجاه رسیده و هنوز به سوگ عزیزی ننشسته است. حضور در جمع عزاداران -داغداران- تجربهای است که همه پشت سر میگذاریم، جز آنهایی که خیلی جوان میمیرند و خود دلیل مصیبتاند. وفات پدر یا مادر، همسر، برادر یا خواهر، دوستی نازنین و، شاید از همه غمانگیزتر، فوت فرزند ازجمله دلایل عمدۀ سوگاند. آیا گریزی از سوگ هست؟ آیا باید از آن گریخت؟ آیا میشود از، بنا به عبارت محبوب چارلی براون، اندوه سودمند سخن گفت؟
سقراط اعتقاد داشت که یکی از اهداف اصلی فلسفه دفع هراس از مرگ است. او که در شُرف مرگی خودخواسته با شوکران بود میگفت بیصبرانه منتظر است تا پس از انتظاری طولانی دریابد که زندگی بازپسینی وجود دارد یا خیر. مونتنی در جستاری با عنوان فلسفهپردازیْ آموختنِ چگونه مردن است 1، مانند جستارهای دیگرش، بیان میکند که نباید مرگ را فراموش کنیم بلکه شایسته است همواره آن را مد نظر قرار دهیم؛ آگاهی از مرگِ ناگزیرْ ما را به زندگی بهتر ترغیب میکند.
ولی تاکنون کسی پیدا نشده بگوید چطور با مرگ عزیزان یا کسانی که در زندگیمان نقشی برجسته دارند کنار بیاییم. یا اگر هم گفته قانعکننده نبوده. شناختهشدهترین طبعآزماییها در این مورد کتاب درباب مرگ و مردن 2 (۱۹۶۹) نوشتۀ الیزابت کوبلر-راس ، روانشناس سوئیسی، و اثر متأخرتر او، با همکاری دیوید کسلر ، درباب سوگ و سوگواری 3 (۲۰۰۵) بوده است. کوبلر-راس پنج مرحله را برای سوگ برمیشمارد: انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی، پذیرش. ولی در تجربههایی که من از سوگ داشتهام هیچیک از این مراحل را نگذراندم و ازاینرو معتقدم مسئلۀ سوگ پیچیدهتر از نظریاتی است که تاکنون در عرصۀ روانشناسی به آنها پرداخته شده است.
یا چهبسا کسی بگوید در عرصۀ فلسفه. مایکل چالبی، که در دانشگاه ادینبورگ صاحب کرسی فلسفه است، در کتاب سوگ 4 میگوید فلسفه موضوع سوگواری را هرگز جدی قلمداد نکرده است. 5 او میکوشد در دفاع از سوگ دلایلی اقامه کند: «من میگویم که مزیتِ سوگ خودشناسی است». چالبی میگوید «سوگ فرایند هیجانیِ توجه است و اُبژهاش رابطهای است که، بهخاطر مرگ کسی که هویت عملیِ6 فرد به او وابسته است، دگرگون شده است». اصطلاح «هویت عملی» را کریستین کورسگارد، فیلسوف آمریکایی، وضع کرد و دربارۀ آن نوشت «مفهومی است که در ذیل آن خود را ارزشگذاری میکنید و زندگیتان را شایستۀ زیستن و اَفعالتان را سزاوار عملکردن مییابید». پس، مطابق نظر چالبی، ارزش سوگ در این است که «حساسیت و وابستگیهای هویتهای عملیمان را به آرامش کامل میرساند» و، در شرایط مطلوب، «به شناخت بهتر ما از زندگی ختم میشود».
در عصر سکولاری که به سر میبریم، تصور غالب بر این است که مردگان در زمین دفن میشوند، از یادها میروند یا در خاطرۀ دیگران جای میگیرند. اما درمورد سوگواری برای کسانی که به حیات اخروی و، عموماً، عزیمت به مکانی بهتر معتقدند چه باید گفت؟ آیا بر مرگ آنها باید گریست یا شادمانی کرد؟ چالبی مینویسد «دشوار بتوان گفت سوگواری معتقدان به حیات اخروی برای چیزی است که رفتگان بهواسطۀ مردن از دست دادهاند». همسایهای داشتم به نام دی کرازبی که کاتولیکی دوآتشه و مقید به حضور در مراسم روزانۀ عشای ربانی بود؛ در تجرد میزیست و معلم سابق مدرسه بود و حدود دَه سال از من بزرگتر بود. به خاطر دارم که روزی میگفت از مرگ هراسی ندارد. امیدوار بود مرگی دردناک یا ناموقر نداشته باشد، ولی خیالش از بابت جایی که پس از مرگ میرفت راحت بود. لحظهای که اینها را به من میگفت احساسی داشتم که تنها میتوانم غبطه بر ایمان دیگری 7 بنامم.
چالبی تمایز سودمندی میان سوگواری و عزاداری قائل میشود، به طوری که سوگواریْ فردی و عزاداریْ عمومی است. زنان معاصر ملکه ویکتوریا برای عزاداری مناسکی را قرار داده بودند: یک سال ترک زندگی اجتماعی و آنگاه حضور در انظار، فقط با لباس مشکی. عزاداری ممکن است خودجوش باشد، مثل عزاداریِ پس از مرگ آبراهام لینکلن، یا مفصلاً طراحیشده باشد، مانند عزاداری برای جان اف. کندی پس از قتل او؛ عزاداری همچنین میتواند پرتفصیل ولی کماکان سطحی باشد، مثل عزاداری پس از مرگ اکثر سیاستمداران.
در زمانۀ ما ظاهراً همه تلاش میکنند به سوگ حالتی عمومی بدهند. امروزه دادگاهها به خانوادههای قربانیان قتل اجازه میدهند در اظهارنامۀ قربانی 8 از لطماتی که دیدهاند سخن بگویند. در شبکههای تلویزیونی محلی نیز مشاهده میکنیم که مادران، پدران، برادران و خواهران، خویشان و حتی دوستانِ قربانیان به شرح صدماتی که عموماً اعضای گروههای تبهکار و آدمکُشهای دیگر بر آنها وارد آوردهاند میپردازند که اکثراً با اشک و آه همراه میگردد. امروز برای ابراز همدردی، در هر موردی که باشد، حرفهایی تکراری را دربارۀ «روند التیام»، «بازیابیِ خود»، «پایان سوگ» و «انتهای مسیر زندگی» از آستین بیرون میآوریم. وقتی دانشآموزی دبستانی یا دبیرستانی بهنحوی غیرمترقبه میمیرد، اولیای مدرسه مشاوران سوگ را خبر میکنند. حتی کارگاههای آموزشیِ سوگ نیز برگزار میشود.
شش دهه پیش، در کتاب مرگ به روش آمریکایی9 نوشتۀ جسیکا میتفورد خواندیم که مؤسسههای کفنودفن در سراسر کشور از سوگ سوءاستفاده میکنند. اِولین وو در رمان عزیز 10، بهطرز بیرحمانهای، روایتی کمیک از سوگ نقل میکند که رنگوبوی احساسی گرفته. مشاورۀ سوگ بدل به جزئی مهم از صنعت رواندرمانی شده است.
سوگ نیز چون مرگ حالات متعدد دارد؛ چنان در اَشکال متنوعی ظاهر میگردد که بهطور کامل در قالب فلسفه یا روانشناسی نمیگنجد. سوگواری بر مرگی تدریجی در اثرِ مثلاً سرطان، فلج عضلانی، آلزایمر یا پارکینسون چگونه است؟ یا مرگی آنی در پی سکتۀ قلبی، سکتۀ مغزی، خفگی با غذا یا تصادف؛ مرگ بهدستِ جنایتکاران، که در این دوره و زمانه معمولاً مرگی اتفاقی تلقی میگردد؛ مرگ بهدست خودِ فرد از طریق خودکشی؛ مرگ در کهنسالی، میانسالی، کودکی؛ مرگ در جنگ و، بله، مرگ در اثر استفادۀ نادرست از دارو. سوگ ممکن است هیئت عصبانیت، حتی خشم، اندوه شدید، پریشانی یا آرامش به خود بگیرد؛ ممکن است طولانی یا کوتاهمدت باشد و اغلب، ولی هرگز نه بهطور کامل، بتوان از آن اجتناب کرد. خصوصیات سوگ، همچون دلایلِ آن، بسیار گوناگون هستند.
سوگ هم مثل شیطان هزار چهره دارد. دوستی صمیمی دارم که پسرش در ۴۱سالگی خودکشی کرد. او جوان برومندی بود که عمرش را وقف کمک به دیگران کرد و وقتی به زندگی خود پایان داد مشغول کار در مؤسسهای بینالمللی در مرکز آفریقا بود. پسر در تنها یادداشتی که هنگام خودکشی از خود باقی گذاشت از «این پیشامد» یاد میکند، پیشامدی که ارتباطی با شغلش نداشته است. تا امروز، پدر و سایر بستگان او دلیل خودکشیاش را نمیدانند و این معما مزیدِ بر سوگ آنها شده است، معمایی که شاید هرگز حل نشود.
بعد، با وجود همۀ احساساتی که همراه سوگ سر میرسند، مسئلۀ پیچیدۀ هدف سوگ مطرح میشود. چالبی در خصوص تعهد اخلاقی ما نسبت به سوگواریکردن از فیلسوفی به نام رابرت سالمن سخن به میان میآورد. میزان مناسبِ سوگ به شخص و میزان علاقۀ او به دیگران بستگی دارد. یهودیان مؤمن برای مردگانشان یک سال،هر روز، کَدیش 11میخوانند؛ اگر متدینتر باشند سه مرتبه در روز کدیش میخوانند. پدرم، که برای پدر مؤمنش کدیش نخواند، همیشه من را، نیمشوخی نیمجدی، کدیش خودش خطاب میکرد. افسوس که من، بهرغم عشقی که به او و مادرم داشتم و خودم را در بختآزمایی والدینْ صاحب خوشبختِ بلیت برنده میپنداشتم، و هنوز هم میپندارم، برای هیچکدام کدیش نخواندم.
مادرم در ۸۱سالگی، و پس از حدود دو سال درگیری با سرطان کبد، فوت کرد. او هرگز با مردن کنار نیامد. چند بار جلوی من گفته بود «چه کسی فکر میکرد چنین اتفاقی برای من بیفتد؟». یکی از دوستانْ جمعیتهای حمایت از بیماران علاجناپذیر را برای مادرم پیشنهاد کرد. بهراحتی میتوانم واکنش مادرم را به چنین پیشنهادی تصور کنم: «صبر کن ببینم. تو میگویی من بروم با غریبهها در اتاقی بنشینم و به مشکلاتشان گوش بدهم و بعد مشکلات خودم را برای آنها تعریف کنم و این حالم را بهتر میکند؟ تو همین را میخواهی؟ چنین پسر ابلهی دارم من؟».
پدرم تا ۹۲سالگی عمر کرد و در اثر نارسایی احتقانی قلب، در خانه جان سپرد. او در سالهای آخر به پرستار احتیاج پیدا کرده بود. پرستار اولش مردی سیاهپوست با نام عجیب و یهودیِ آیزاک گوردن و پرستار دوم پزشک زنِ آلبانیاییتباری بود که پروانۀ طبابت در آمریکا را نداشت. هنری جیمز میگوید «اگر بتوانید پاسخگوی نیازهای درونیتان باشید ثروتمندید». از این نظر، پدر من ثروتمند بود. او به انجمنهای خیریۀ (عموماً) یهودی مبالغ زیادی را اعانه داد، به اقوام تنگدست کمک کرد، پس از بازنشستگی به سرزمینهای خارجیِ عجیب و زیبا سفر کرد و برای همسرش در خرید جواهرات و خز، و هر چیز ارزشمند دیگری که موردعلاقۀ زنهای آن دوره بود، کوتاهی نکرد. آنچه پدرم را، در سالهای آخر، بیش از هر چیز دیگری آزرد فقدان استقلال بود. او دوست نداشت وابستۀ دیگران باشد بلکه دلش میخواست کسی باشد که دیگران به او تکیه میکنند.
من که، به لطف خدا، تا ۶۲ سالگی پدر و مادرم را داشتم نمیتوانم بگویم برایشان خیلی عزاداری کردم ولی دلتنگ آنها بودم و هنوز هم هستم. و احساس ندامت کردم، یکی از مراحلی که کوبلر-راس از قلم انداخت. ای کاش از مادرم چندتایی سؤال پرسیده بودم، ازجمله اینکه آیا به وجود خداوند معتقد است یا نه. هرگز از پدرم برای حمایتهای بیدریغ و نوع خاصی از مردانگی و جوانمردی که در حق من روا داشت تشکر نکردم. هرگز فرصت پیدا نکردم برای این مورد و دهها مورد دیگر از او تشکر کنم.
آنقدر که جای خالیِ دو رفیق نازنین، هیلتن کرامر و جان گراس، را احساس میکنم عزادارشان نیستم. دلم برای شوخطبعی، ذکاوت، مهربانی و سخاوت بیاندازهشان تنگ میشود. هیلتن بود که من را برای شغل ویراستاریِ مجلۀ امریکن اسکالر پیشنهاد کرد -شغلی که حدود ۲۳ سال ادامه یافت- و در مجلۀ خودش، نیو کریتریون، نوشتههایم را به چاپ رساند. ابتدای آشنایی من با جان به زمانی برمیگشت که او در ضمیمۀ ادبی تایمز لندن ویراستار بود و غالباً از من دعوت میکرد برای مجله مطلب بنویسم. جان، پس از حدود یک سال مکاتبۀ رسمی، نامهای به من نوشت با این مقدمه که «حقیقتاً ای کاش میشد، به قول هنری جیمز، چارچوب تشریفات را کنار بگذارم و شما را با نام کوچکتان خطاب کنم». او گهگاه از لندن به من تلفن میزد و شایعهای عجیبوغریب را تعریف میکرد: «جو! حتم دارم نمیدانی فیدل کاسترو با کی سَر و سِر پیدا کرده» (و بعد معلوم شد با کتلین تاینن، همسر کنت تاینن). آنچه از هیلتن و جان به یاد دارم خندههای فراوان و حُسن تفاهم است.
همین اواخر یکی دیگر از رفقای عزیزم، میج دِکتر، در ۹۴ سالگی از دنیا رفت. مرگ کسی که به نود سالگی رسیده بهتآور یا حتی غیرمنتظره نیست، ولی تفریقی که حاصل از غیاب اوست را میتوان احساس کرد. دلم میخواست همیشه خندههای زیرکانۀ او را ببینم و هرگز در خودم آنقدر جسارت ندیدم تا او را -که چنان عقل حاذقی داشت- دست بیندازم. یکی از جنبههای غمانگیزِ پیرترشدنْ تمامشدن کسانی است که تحسینشان میکنید، چنانکه من میج را برای درک و شعور او، شوخطبعی و جسارت عقلیاش میستودم.
مایکل فریم، در کتابی با عنوان هندسۀ اندوه 12، مینویسد «زمان جمع میشود. ارواح بسیاری در سرم ازدحام میکنند. پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ، خالهها و عموها، دوستان عزیز، دانشجویان … و گربههای بسیار». اگر کسی زیاد عمر کند میبیند که نیم یا بیشترِ دوستان و خویشانش رخت از عالم خاکی بربستهاند و پیش از او، به قول رابرت ساودیِ شاعر، «موقعِ سیاحت کاملِ دنیا فراخوانده شدهاند». شخص با این وضع میسازد؛ اندوهگین میشود ولی چون هنوز از دورِ بازی خارج نشده خوشحال نیز هست. برخی حفرهها اما هرگز تماماً پُر نمیشوند.
آن حفره، درمورد من، مرگ پسر کوچکترم بود که در ۲۸سالگیاش اتفاق افتاد و مرا رسماً عضو آن انجمنی کرد که هیچکس دلش نمیخواهد عضوش باشد، انجمن والدینی که فرزندانشان را از دست دادهاند.
غریبهها یا آشنایانِ دور که از من سؤال میکنند چند فرزند دارم، پاسخ میدهم دو پسر داشتم که یکیشان در جوانی فوت کرد. وقتی، با چهرهای ناگزیرْ غمگین، علت مرگ او رامیپرسند بهدروغ میگویم تصادف کرد. پسرم برتون درحقیقت بر اثر مصرف زیاد مواد افیونی، تنها در خانهاش، واقع در هایدپارکِ شیکاگو، مُرد. من دربارۀ علت مرگ او دروغ میگویم چون نمیخواهم، بیش از آنچه هستم، رقتبار جلوه کنم؛ دروغ میگویم چون اگر کسی اعتراف کند پسرش در کار مواد بوده، یعنی او آن پدر نیرومندی نبوده که هر بچهای نیاز دارد.
برتون کودک سرکشی بود. درس و مشق را جدی نمیگرفت و دائم زدوخورد میکرد، بااینحال، بسیار جذاب بود. بچه که بود با قیچیِ، بهاصطلاح، بیخطر یک چشم خودش را کور کرد و از آن به بعد چشم مصنوعی گذاشت. ولی اصلاً آرام نشد، حتی میشود گفت سرکشتر هم شد. چون حوصلۀ درس را نداشت تصمیم گرفت دانشگاه نرود ولی بعد از حدود یک سال که در لاسوگاس کار کرد نظرش عوض شد و با من تماس گرفت تا او را در دانشگاه نامنویسی کنم. به او کمک کردم وارد دانشگاه دریکِ آیووا شود (نمراتش در آزمون اِیسیتی بسیار عالی بود) ولی پس از یک سال آنجا را رها کرد و از دانشگاه ماساچوست لیسانس گرفت. او در رشتۀ تاریخ تحصیل کرد و شیفتۀ تولستوی بود. درسش را که تمام کرد بازاریابِ معاملات املاک شد. بعد، اوراق قرضهای را که پدربزرگش برای او خریداری کرده بود نقد کرد و دو خودروی لیموزین خرید و وارد کسبوکار لیموزین شد. کار و بارش، به دلایلی که برای من روشن نیست، خوب از آب درنیامد. او دوستدختر زیبایی به نام پاولا بلک داشت که به افسردگی مبتلا بود و یک روز که پسرم خانه نبود خودش را از بالکن آپارتمانِ طبقۀ نهمِ او، واقع در شرایدن رود، پایین انداخت و مرد.
خبر مرگ پسرم را که شنیدم، میتوانم بگویم بلافاصله در اندوه غوطهور نشدم. اندوه من، برعکسِ سازوکار معمولِ سوگ، با گذر سالها اندکاندک بیشتر شده. هر شش ماه یکبار که سری به گورستان میزنم و سنگقبرش را میبینم (برتون اپستاین ۱۹۹۰-۱۹۶۲) به تنها چیزی که میتوانم فکر کنم هدررفتن است، تلفشدنِ همۀ آن سالهایی که او از دست داد. در قفسۀ کتابِ نزدیک میز تحریرم عکسی خندان از هشت یا نُه سالگیاش گذاشتهام. نامش را گذرواژۀ رایانههای مختلفم قرار میدهم. اکنون اگر زنده بود ۶۰ سال داشت ولی به قطعیت نمیتوانم بگویم چگونه مردی میشد. دربارۀ او با هیچکس، جز دخترش، حرف نمیزنم. وقتی که مُرد دخترش کمتر از یک سال داشت و من برای او، که اکنون زنی جوان، زیبا، باهوش و هنرمند است و از پدرش چیزی به یاد نمیآورد، خاطراتی پراکنده از پدرش تعریف میکنم.
تنها پیام تسلیتی را که در خصوص مرگ پسرم هرگز فراموش نمیکنم نامهای بود که یکی از دوستانم به نام نورمن پادهورتز فرستاد. او نوشت تنها تسلای خاطری که میتوانم از مرگ فرزندم بگیرم این است که دیگر ممکن نیست واقعهای چنین غمانگیز در زندگیام رخ دهد. چهبسا دشوارترین نوع تألیف چهبسا نوشتن پیام همدردی به خانوادۀ داغدار باشد. از حرفهای تکراری باید اجتناب کرد، عبارات قالبی را کنار گذاشت و دور هر نوع احساس کاذب را خط کشید. پس چه باید نوشت که شبیه تسکینی حقیقی باشد؟ سیاستمداران و گویندگان خبرِ تلویزیون که میخواهند درگذشت کسی را اعلام کنند همان جملۀ سطحیِ «ضایعۀ درگذشت فلانی را به خانوادۀ ایشان تسلیت عرض مینماییم» را تکرار میکنند که صرفاً بیتوجهی و بیحرمتی آنها به متوفی را میرساند.
مدیحهسراییهای مراسم خاکسپاری نیز همینطورند. آنها را معمولاً روحانیونی ایراد میکنند که شخصِ درگذشته را نمیشناسند و ازاینرو غالباً تا حدِ حرفهای کلیشهای، که با استعارههای بیمزه پشت هم قطار شدهاند، پایین میآیند. داستان آقای برنبام، خیلی خوب، پنبۀ این دست مدایح بیمعنی را میزند. او از خاخامِ خود خواهش میکند برای سگش، باستر، که تازه مرده کدیش بخواند. خاخام به او میگوید یهودیان برای حیوانات کدیش نمیخوانند. برنبام به پای خاخام میافتد و میگوید خانوادۀ او همه مردهاند و این اواخر باستر تنها کس او بوده است. بعد چکی ۲۰ هزار دلاری برای کمک به صندوق جوانان مناطق فقیرنشین به خاخام پیشکش میکند، مشروط بر اینکه خاخام نیز غم او را بخورد. خاخام، با اکراه، میپذیرد. بعدازظهرِ روزِ بعد خاخام بیست دقیقه در نمازخانۀ خصوصیِ کنیسه برای باستر کدیش میخواند و مدح او را میگوید. بعد از اتمام مراسم، آقای برنبام با چشمانی اشکآلود از سکوی قاری بالا میرود و، پس از تحویل چک و تشکر فراوان، میگوید «خاخام! تا همین امروز بعدازظهر اصلاً نمیدانستم باستر چه خدمات ارزندهای به اسرائیل کرده است».
کوبلر-راس و کسلر، که خودشان رواندرمانگران سوگ هستند، در کتاب درباب سوگ و سوگواری تأکید میکنند که درمان، چه در قالب مشاورۀ فردی و چه بهصورت شرکت در گروههای افراد داغدار، عالیترین مرهمِ سوگ است. آنها گریه را نیز، چه درمورد مردان و چه زنان، تأیید میکنند. این نویسندگان تصدیق میکنند که سوگ «بازتاب ضایعهای است که هرگز از بین نمیرود». آنها نوعی سوگِ مناسب، یا بسنده، را پیشنهاد میکنند ولی در توصیف آن توفیق نمییابند. کوبلر-راس و کسلر حتی سوگواری را عملی در راه اصلاح خویشتن معرفی میکنند: «سوگ فرصتی بینظیر در اختیار ما میگذارد تا با خودمان ارتباطی کاملتر، عاقلانهتر و عاشقانهتر برقرار کنیم». و سپس میگویند «چراکه، درحقیقت، برای سوگواریکردن وظیفهای ناتمام یا، غیر از آن، دلیل اخلاقی محکمی داریم که در وظیفۀ سنگینتر ما برای رسیدن به خودشناسی ریشه دارد. ما عشق و احترام به خودمان را در سوگواری نشان میدهیم». جملۀ آخرِ نقلقول بالا، کلمه به کلمه، در سوگ مایکل چالبی تکرار میشود.
چالبی، با وجود آنکه میپذیرد سوگ «شاید عمدهترین عامل فشار روانی در زندگی» باشد، آن را نه شکلی از دیوانگی میداند نه مستلزم درمانِ پزشکی؛ سوگ نه بیماری است نه اختلال. بلکه او معتقد است سوگ بخشی از «وضعیت بشری» 13 است، بخشی که حتی از شناخت فلسفی نیز میگریزد. او میگوید «میتوان هوشمندانهتر سوگواری کرد». «ولی، دست آخر، نمیتوان به سوگ کلک زد، نباید هم بزنیم». ما، درنهایت، از دست سوگ خلاصی نمییابیم بلکه، اگر خوشاقبال باشیم، در بهترین وضعیت میتوانیم با آن بسازیم.
روی میز تحریرم صورتحسابی به مبلغ ۱۵۰ دلار افتاده که از گورستان والدهایم رسیده و مربوط به گلوگیاه مزار مادربزرگِ مادریام است، زنی که وقتی طفلی خُرد بودم از دنیا رفته و هیچ خاطرهای از خود در ذهن من بر جای نگذاشته است. شوهرش در جوانی مرده بوده و او، یکه و تنها، پنج بچه را بزرگ کرده بود. خبر دارم که مادرم بسیار مادرش را تحسین میکرده. هر سال هزینۀ گلوگیاه قبر مادرم را میپردازم ولی برای مزار پدر و پسرم در گورستان وستلان هزینهای نمیکنم، چون وقتی زنده بودند ندیدم چندان علاقهای به این چیزها داشته باشند. اما تکلیفم با مادربزرگی که چیزی از او به یاد ندارم چیست؟ ۱۵۰ دلار مبلغ قابلتوجهی نیست ولی، خب، کم هم نیست. آیا باید پرداختش کنم؟
به نظر من همۀ ما نسبت به مردگانمان، حتی اگر اصلاً آنها را نشناسیم، تکلیفی بر عهده داریم. فوستل دو کولانژ در کتاب تمدن قدیم 14 میگوید یونانیان باستان، لاتینها و هندوان معتقد بودهاند که روح نیز همراه بدن دفن میشود و الهی است. آنها روی قبرها غذا میگذاشتند و شراب میریختند. ایفیگنیا، شخصیت آثار اوریپید، بانگ برمیآورد که «شیر، عسل و شراب بر خاکِ این آرامگاه میریزم، چراکه با اینها مردگان را شاد میگردانیم». ظاهراً احساسات مذهبی با نیایش مردگان آغاز شده است. فوستل دو کولانژ مینویسد «شاید بشر ایدۀ ماوراءالطبیعه را نخستینبار هنگام تماشای مردگان در ذهن خود پروراند و امید به ورای آنچه میدید بست». «مرگ رازِ آغازین بود و بشر را در مسیر رازهای دیگر قرار داد … مرگ اندیشۀ بشر را از امور مرئی به نامرئی، از گذرا به ابدی و از امور بشری به الهی رساند».
امروز چکِ گورستان والدهایم را مینویسم.
پاورقی
- 1
To Philosophize Is to Learn How to Die
- 2
On Death and Dying
- 3
On Grief and Grieving
- 4
Grief
- 5
Grief: A Philosophical Guide
- 6
practical identity
- 7
faith envy
- 8
victim statement
- 9
The American Way of Death
- 10
The Loved One
- 11
نوعی سرود روحانی است که در نماز و نیایشهای دین یهود خوانده میشود [مترجم].
- 12
Geometry of Grief
- 13
the human predicament
- 14
The Ancient City
اینکه غصه ای وسوگی نداره خب به درک هرکه که مرد، میخواست کاری نکنه که مرگ حقش باشه. مگرنه اینکه مرگ حق است؟ پس بایدکاری کرد که حق، خوب برسد نه بد.برخی فکرنمیکنند فقط...ناله میکنند.اینجاست که یک ساعت تفکر برابری میکند باهفتادسال عبادت.