پلانهایی از خون دلی که لعل شد/ روایت سیدعلیرضا شفیعی از آقا سیدمحسن
این سطور، نه مرثیه است و نه توصیه. این سطور، حقایقی است که سالها با سکوت آکنده به صبر حاج محسن مسکوت مانده بود و حالا چونان زخمی قدیمی سر باز کرده تا از خون دلی بگوید که به قول حضرت آقا، «لعل شد.»
خاک سرد شده اما داغ، هنوز تازه است. داغ حاج سید محسن شفیعی. روحانیای که حالا قرار است پلانهایی از روایت حیات و ممات او را از زبان یکی از نزدیکترین افراد و همراهشان یعنی برادرزادهاش، حجتالسلام سید علیرضا شفیعی بخوانیم.
این سطور، نه مرثیه است و نه توصیه. این سطور، حقایقی است که سالها با سکوت آکنده به صبر حاج محسن مسکوت مانده بود و حالا چونان زخمی قدیمی سر باز کرده تا از خون دلی بگوید که به قول حضرت آقا، «لعل شد.»
پلان یک
همین چهارشنبه گذشته باهم اندیمشک بودیم و این آخرین همراهی طولانی مدتم با او بود. دو ساعت رفت و دو ساعت برگشت؛ برای ۳۰ دقیقه حضور در اختتامیه کنگره شعر شهد شهود. بعد از برنامه با خوشحالی میگفت خوب شد آمدیم؛ حسین علیپور (فرزند شهید مدافع حرم) خوشحال شد. حاضر بود این همه رنج سفر را به جان بخرد در ازای لبخند فرزند شهید. صبح همان روز هم بهبهان بود.
او خستگی نمیشناخت. هر وقت خسته بودم به او که نگاه میکردم از خودم خجالت میکشیدم که بخواهم اظهار خستگی کنم.
پلان دوم
در همان چهارشنبهی تکرارنشدنی، شروع کرد به صحبت کردن برایم؛ که: «هرچه جلوتر میرویم کار بیشتر میشود و توانم کمتر.» از حجم زیاد کارهایش گفت. تا رسید به اینجا که بعضی گله میکنند که وقت نمیدهی و پاسخ نمیدهی و.. . اسم عزیزی را هم آورد که تازگی به او گفته: «نکند از ما دلخوری که وقت ملاقات نمیدهی؟»
بعد گفت: «تو شاهد باش که از او دلخور نیستم و به خاطر حجم کارها نشده قرار ملاقات بگذاریم.» آنقدر کار کرد؛ آن قدر خستگی کشید؛ که دیگر جسم آزردهاش توان به دنبال کشیدن روح بلندش را نداشت. امشب اولین شب آرامش اوست.
پلان سوم
حتی با آنها که بسیار بسیار به او جفا کرده بودند گرم میگرفت. دلش دریا بود. یک بار به او گفتم: «این که اینقدر اینها را که به شما بد کردهاند تحویل میگیرید، برای چیست؟ ضرورت صنفی است که حرمت هملباستان را نگه دارید یا..؟» گفت: «روایت است که صل من قطعک (با کسی که با تو قطع ارتباط کرده ارتباط بگیر).»
گفت: «در آن قضایا خدا ما را حفظ کرد و الا چیزی از ما نمانده بود.» بعد ادامه داد: «اوایل برایم سخت بود اما حالا از آنها گذشتهام.»
بله؛ در دریای دل او قطرهای کدورت راه نداشت؛ حتی نسبت به آنها که او را از خانهاش - حوزه علمیه - راندند و تنگنظریهایشان تحمل لبخند همیشگی و آغوش گرم او را نداشت. همانها که سالها به او خون دل دادند و البته امروز در بین هزاران نفری که به تشییعش آمده بودند نیز حضور داشتند. هرچند فرصت حلالیت طلبی را برای همیشه از دست دادند.
پلان چهارم
از روی حسادت و کینه ای که با او داشتند، طی سالیان اخیر گاهی با صراحت و تند، گاهی در خفا و درگوشی گفتند او با ولایت زاویه دارد. فکر او منحرف است. انقلابی نیست و... . اما آقا درباره او فرمود: «بصیر، پرتلاش، خدوم.» او را امید آینده دانست. تعبیری که برای کسی تاکنون به کار نبرده است.
خب حالا مدعیان دیروز و امروز و فردا این گوی و این میدان؛ ثابت کنید ضد ولایت فقیه و بیبصیرت و منحرف نیستید.
پلان پنجم
خیلی حساس بود که مبادا بازیچهی این باند و آن فرقه بشویم یا با آدمهای مسئلهدار مرتبط باشیم. بعضی وقتها توصیههایی به ما میکرد با این پیوست که: «من تعصب شما را دارم.»
در عین حال خیلی از اینکه جاهایی که به اعتبارهای مختلف با هم هستیم حالت فامیلی به خود بگیرد، ابا داشت. یک بار برای شهادت امام باقر (ع) در شبکه خوزستان او به عنوان کارشناس مذهبی و من به عنوان شاعر دعوت بودیم. به مجری گفت: «مبادا حرفی از نسبت فامیلی ما بزنی؛ رسانه جای فامیلبازی نیست.»
من هم هیچ وقت عشق جنون آمیزم به او را جار نمیزدم؛ چون میدانستم هر حرفی بزنم حمل بر این میشود که چون عمویت است میگویی. آخرین نمونهاش مراسم رونمایی از کتابم بود که با وجود اینکه همیشه کلی ذوق شعرهایم را داشت و تشویقم میکرد، در صحبت هایم از او اسم نیاوردم. به همان دلیل مذکور. بعد از برنامه که از او عذرخواهی کردم گفت دعا دعا میکردم از من اسمی نیاوری.
علامت عشق بی پایانم به او این بود که هیچ فرصتی را برای دیدن و گفتگو با او از دست نمیدادم. و حالا که او را از دست دادهایم، حسرتی ندارم که چرا در فلان جا، فرصت همراهی او را داشتم اما استفاده نکردم. یک عشق جنون آمیزِ مکتوم.
پلان ششم
حب مقام در دل او جایی نداشت. حداقل در دو مورد مدیریت کلان که در سالهای اخیر نام او مطرح شده بود، نه تنها تلاشی برای رسیدن به مقام نداشت، بلکه از آن گریزان هم بود.
این مدت که زمزمهی ورودش برای دوره بعدی مجلس خبرگان بود، به همه پاسخ منفی میداد. یک بار که جدیتر بحث کردیم، گفت ورود در انتخابات و جمعآوری رای از مردم اقتضائاتی دارد که من نمیتوانم به آن تن دهم.
این بود که در مراسم تشییع او مناصب و عناوین رنگ باخته بود. برای کسی مهم نبود که او چه سِمت و مقامی دارد؛ همه او را برای خودش میخواستند. چنانکه کسی کار نداشت چه کسی با چه منصبی به مراسم ختم او آمده است. همه خودشان بودند در قیامت امروز اهواز.
پلان هفتم
بس که با همه صمیمی بود هرکسی فکر میکرد نزدیکترین فرد به اوست. در عین صمیمیت، ابهتی بیمانند داشت؛ به گونهای که حرف زدن با او سخت مینمود.
لطف او به دیگران بسیار و زحمتش برای آنها ناچیز بود. اگر پیش میآمد که به کسی کاری بگوید، کلی عذرخواهی میکرد.
چتر محبت او آنقدر گسترده بود که همه را دربرمیگرفت؛ خصوصا کودکان و خصوصا دختربچهها را. میگفت دخترها در آینده در جایگاه مادری و همسری بسیار سختی خواهند کشید. منش او یادآور سیره رسول اکرم (ص) بود.
پلان هشتم
یک بار به او گفته شد: «چقدر به خودتان فشار میآورید؟ بروید قدری استراحت کنید.» جواب داد: «من مثل اسب عربیام که بسیار بسیار میدود و ناگهان تمام میشود و از حرکت میایستد.» و همین هم شد. آنقدر کار کرد و دوید تا ناگهان از پا درآمد.
پلان نهم
در آزاداندیشی کم نظیر بود. ۱۱ سال پیش که هنوز حرفی از کتابهای مرحوم صفایی حائری در اهواز نبود و اینقدر گسترده تبلیغ نمیشد، از او پرسیدم «صفایی کیست؟ میگویند حرفهایش با آقای مطهری تضاد دارد.»
بعد از معرفی صفایی به اینکه دغدغهاش مسائل تربیتی بوده، گفت: «او متفکری بوده و مطهری متفکری دیگر. امام راحل هم درباره آقای مطهری گفت همه آثارش خوب است؛ نگفت همه آثارش درست است. آثار هر دو را بخوانید و خودتان قضاوت کنید.»
به معنای واقعی کلمه اهل گفتگو بود؛ در عین این که هیچگاه از اصول فکری و اخلاقی و سیاسی خود عقب نشینی نمیکرد.
پلان دهم
منصف بود. خط و ربطهای سیاسی برایش مهم نبود و محتواها را میدید؛ تنها چیزی که برایش مهم بود اصول امام و آقا بود. در رفتار با همه آدمها به کرامت آنها توجه داشت؛ گوناگونی تشییعکنندگان و داغداران او سند رفتار کریمانهاش با همه بود.
پلان یازدهم
او تجسم کدام آیه بود؟ «من یتق و یصبر فان الله لا یضیع اجرالمحسنین»، او تصویر کدام روایت بود؟
«خالطوا الناس مخالطه ان متم معها بکوا علیکم و ان عشتم حنوا الیکم»
سوره یوسف، آیه۹۰: «هرکه صبر و تقوا پیشه کند، خداوند اجر محسنین را ضایع نمیکند.»
نهج البلاغه، حکمت ۹: «به گونهای با مردم زندگی کنید که اگر از دنیا رفتید بر شما بگریند و اگر زنده ماندید با اشتیاق به سویتان بشتابند.»
پلان دوازدهم
راستی من چطور دارم حرف میزنم؟ چرا قالب تهی نمیکنم؟ مگر ستون خانه ما فرو نریخته؟ مگر من چشمهای بستهی تو و خواب آرام ابدیات را ندیدم؟ مگر خسارت ندیدهایم؟ مگر امید آیندهمان را به خاک نسپردهایم؟
میگویند آدم به امید زنده است. پس ما بی تو به چه زنده ایم؟ میگویند خاک سرد است اما نمیدانند گرمای محبتی که تو در دل ما ایجاد کردی تا ابد از بین نمیرود. یادت هست؟ همه چیز من، همهی برنامههایم تنظیم بود تا هر شب که به دیدار والدینت میآیی تو را ببینم؛ هرشب، ولو چند دقیقه. حالا چطور باور کنم دیدار بعدیمان به قیامت است؟
پلان سیزدهم
او یک آخوند واقعی بود. هیچگاه مسئولیت رسمیاش مانع نشد که به امور سنتی روحانیت که هماره در طول تاریخ جریان داشته، بپردازد. او مسئولیت رسمی داشت، اما از خیلی از ائمه جماعات برای مسجد و رتق و فتق امور مردم بیشتر وقت میگذاشت.
خواندن خطبه عقد، خواندن نماز میت، خواندن اذان و اقامه در گوش نوزاد، پاسخگویی به مسائل شرعی، مقتل خوانی در محرم و.. از اموری بود که همیشه به آنها اهتمام داشت.
او مسئول نهاد رهبری در دانشگاههای خوزستان بود، اما هیچوقت به استخدام نهاد درنیامد و کارمند رسمی نهاد نشد.
پلان چهاردهم
او واقعگراترین آرمانخواه و آرمانخواهترین واقعگرایی بود که دیده بودم. همیشه این ویژگیاش برایم عجیب بود؛ که او چگونه در عین اینکه روحیه انتقادی و عدالتخواهی دارد اما ساختارها برایش محترماند و خودش بخشی از این ساختار است.
عدالتخواهی او همیشه در کنار حمایت همه جانبهاش از حضرت آقا و نظام جمهوری اسلامی دیده میشد؛ چنانکه دلبستگی عمیقش به نظام هیچوقت مانع از دیدن کاستیها نمیشد. او واقعگرایی و آرمانخواهی را با هم جمع کرده بود.
پلان پانزدهم
کافی بود فقط یک جلسه با او بنشینی تا شیفتهاش شوی؛ فرقی نداشت نویسنده باشی یا شاعر یا خبرنگار یا... . و البته او از مردم کوچه و خیابان هم دل میبرد؛ با سلام کردنهایش ، با گشادهرویی و لبخندش.
با اینکه مجموعهای از کمالات را داشت اما وقتی با مردم عادی حرف از اخلاق حسنهاش میشد میگفتند: «او همیشه اول خودش سلام میکند.»
پلان شانزدهم
هیچ کدام از مسئولیتهای سنگین اجتماعی او باعث نشد که در خدمت به والدینش کم بگذارد.
هرشب قبل از اینکه به منزل خودش برود، به والدینش سر میزد؛ خصوصا در این سه سال آخر که هم پدر و هم مادرش مریض احوال بودند.
کارهای بیت آیتالله شفیعی بین او و پدرم تقسیم شده بود. از پیگیری امور درمانی تا خرید منزل را خودشان انجام میدادند. حتی منزل را هم خودشان جارو میزدند.
پلان هفدهم
با اینکه سالها از تدریس حوزه فاصله گرفته بود اما هنوز نسبت به درسها استحضار ذهنی عجیبی داشت. ذوق فقهیاش در تدریس شرح لمعه و مکاسب در اواخر دهه ۷۰ و اول دهه ۸۰ هنوز در اذهان شاگردانش هست.
ادبیات عرب نیز ملکه ذهنیاش بود؛ چنان که در گفتگوهای طلبگی به ابیاتی از الفیه استناد میکرد و با توجه به تسلطش به ادبیات از برخی روایات فهمهای متفاوتی ارائه میداد. درسهایش را خوب خوانده بود؛ خوب تدریس کرده بود؛ و خوب به یاد داشت. اما درس و بحث حجاب او نبود.
پلان آخر
می بینید؟ او مجموعهای از صفات گوناگون و متضاد را در شخصیت خود جمع کرده بود.
وقتی میشود «امید آینده» بودن او و «خسارت فقدانش» را فهمید که با ویژگیهایش آشنا شویم.
نمیدانم خمینی کبیر در ناصیهی او چه دیده بود که وقتی او را معمم کرد در گوشش خواند: «ان شاالله خداوند شما را از علمای مجاهد قرار دهد.»
فعالیتهای گوناگون و تلاشهای خستگیناپذیر او استجابت دعای امام راحل؛ و پیام سراسر مِهر امام خامنهای در سوگ او، مُهر تاییدی بر زندگی مجاهدانهاش بود.
والسلام.
روحش شاد. هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
مگه شهید نشده؟
متن و محتوی بسیار زیبا و دلنشین
کاش میشد مجموعه ای از سلوک و منش این مجاهد بزرگ را جمعآوری و در اختیار عموم خصوصاً جوانان قرار داد
امااگرمردمی بود این همه پلان نداشت .