روزنامه جمهوری اسلامی خطاب به مدیران دولت رئیسی:
با حقوقهایی که شما می گیرید نمی توانید تاثیر تحریم را درک کنید/ مردم را صدقه خور کرده اید
یک روز که برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدینشاه هوس درشکه سواری به سرش زد. دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و بساط عیش و نوش را هم در آن مهیا کنند. آنگاه در حالی که دو سوگلیاش در دو طرف او نشسته بودند، به درشکهچی دستور حرکت داد.
روزنامه جمهوری اسلامی در ادامه نوشت: کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذلهگویی به سرش زد و برای آنکه سوگلیهایش را بخنداند، با صدای بلند به درشکهچی که از شدت سرما میلرزید، گفت: درشکهچی! به سرما بگو ناصرالدینشاه برای تو تره هم خرد نمیکنه!
درشکهچی بیچاره سکوت کرد...
اندکی بعد ناصرالدینشاه دوباره سرخوشانه فریاد زد: درشکهچی! به سرما گفتی؟
درشکهچی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت پاسخ داد: بله قربان گفتم!
شاه پرسید: خب چی گفت؟
درشکهچی جواب داد: گفت با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو رو درمیارم!
این، دقیقاً حکایت کسانی است که برای تحریمها تره هم خرد نمیکنند و مشغول رجزخوانی و خط و نشان کشیدن برای این و آن هستند در حالی که مردم گرفتار فقرند و در پیچ و خم زندگی روزمره گرفتار و درمانده.
از این بدتر، رفتار کسانی است که با استفاده از حاشیه امنی که دارند و با بهره بردن از مواهب وابسته به کاسبان تحریم بودن، هرکس را که سخن از مشکلات مردم بگوید یا درباره عوارض منفی تحریمها کلمهای به زبان بیاورد، متهم به دشمنی با نظام و انقلاب میکنند و اگر بخواهند قدری تخفیف قائل شوند، آنها را به فقدان درک سیاسی متصف میکنند.
عموم مردم از اینهمه درک سیاسی که کاسبان تحریم و وابستگان به آنها دارند، بطوری که خود را از هرگونه مشاوره با افراد صاحب تجربه بینیاز و عملکرد خود را ممتاز و برای کشور و ملت کارساز میدانند، در عجبند.
مردم، آثار تأخیر در حل مشکلات مردم را در افزایش سرسامآور قیمتها میبینند و فشارهای ناشی از آن را با تمام وجود لمس میکنند و در همان حال از این حضرات میشنوند که میگویند کالاها با قیمت مناسب در اختیار مردم قرار دارند و مشکلات مربوطه را حل کردهایم.
درباره مذاکرات برجامی، مردم هرگز انتظار ندارند مسئولین در برابر خواستههای غیراصولی آمریکا تسلیم شوند ولی دو خواسته روشن و مشخص دارند که اگر عملی شوند انتظاری نخواهند داشت. اول اینکه مسئولان مذاکرات و متولیان امور سیاست خارجی واقعیتهای مذاکرات را به صورت شفاف به مردم بگویند و کاری نکنند که مردم با توسل به رسانههای بیگانه درصدد به دست آوردن اخبار پشت پرده باشند. روشن است که بیگانگان اگر واقعیتی را در رسانههای خود به اطلاع مردم برسانند، همراه با آن، اغراض خود را نیز به خورد آنان میدهند و اهداف شوم خود را دنبال میکنند. چرا اخبار صحیح را بموقع به مردم نمیدهید تا مردم احساس نیاز به رسانههای بیگانه نکنند؟ مردم را محرم بدانید و از این طریق، اعتماد عموم را جلب کنید.
دوم اینکه اگر قرار است مسائل داخلی و معیشت مردم را به مذاکرات گره نزنید که قطعاً فینفسه راهبردی منطقی و مطلوب است، لازمه این کار اینست که قدرت مدیریت مناسبی برای حل مشکلات داخلی و باز کردن گرههای کور مرتبط با معیشت مردم را داشته باشید.
آنچه از واقعیتهای موجود در عرصه زندگی روزمره مشاهده میشود، متأسفانه اینست که شما از مدیریت مناسب برای حل مشکلات معیشتی مردم برخوردار نیستید و تصورتان اینست که با اقدامات مقطعی از قبیل توزیع کمکهای موقت که در حکم صدقه دادن است میتوانید اقتصاد کشور را سروسامان بدهید.
اگر در عرصه مذاکرات به هر دلیل حاضر نیستید از نقطهنظرات صاحبان تجربه استفاده کنید، لااقل در عرصه اقتصاد و مدیریت از صاحبنظران این رشته و کسانی که تجربیات موفقی دارند استفاده کنید و مردم را از شرایط بسیار تلخ معیشتی نجات دهید. شما با حقوقهای بالا و مزایای بالاتر، نمیتوانید فشارهای اقتصادی تحمیل شده بر زندگی مردم را درک کنید. مردم ایران انقلاب کردهاند تا فاصله وحشتناک میان درشکهچی و ناصرالدینشاه را از بین ببرند. این فاصله طبقاتی برای مردم قابل تحمل نیست. مسئولان برای آنکه ثابت کنند مردمی هستند، حقوقها و مزایای خود را با مردم تقسیم و مثل مردم زندگی کنند.
امروز فردا درب این روزنامه رو تخته می کنند چون داره حرف دل مرم رو رو می زنه
زَمانی پادِشاهِ بیسوادی
حُکومت کرده بر خلق بلادی
ولی او را وزیری نکته دان بود
که آگاه از مرام مردمان بود
به روزی با وزیرش گفتگو کرد
از احوال خلایق پُرس و جو کرد
که آیا با حکومت این خلایق
مخالف بوده یا اکثر موافق ؟
بگفتش: « خاطرت راحت که ملت
نفهمد فرق بین ارج و ذلت
که این مردم نظیرِ برّه باشند
چه در شهر و چه کوه و درّه باشند
کسی اینجا مخالف با شما نیست
که درک و جرأت این ادعا نیست
به هر سو چون بِرانی، می پذیرند
که همچون گلّه دنبال امیرند »
ولی سلطان دلش نامطمئن بود
که او را ترس و نادانی به ژِن بود
بفرمودش: « یقین در باورم نیست
که ناراضی میان کشورم نیست »
بگفتش : « بی خیال از مردمان باش
خوش و آسوده خاطر هر زمان باش
که با مردم تو هر ظلمی نمایی
کسی هرگز نگوید در خطایی
اگر باور نداری امتحان کن
چنین خود امتحانی رایِگان کن،
بگو هر کس رَوَد از کوچه بیرون
دهد او سکه ای را طبقِ قانون....»
پس از آن حکم قانون آنچنان شد
به هر جا رفت و آمد طبق آن شد
جماعت هم عوارض را بدادند
سپس پا از گذر بیرون نهادند
خبر آمد که آن فرمان شاهی
شود اجرا به هر جایی که خواهی
وزیر اما بگفتش: روی مردم
مضاعف کن فشارت با تورم
برای امتحان از روزِ دیگر
عوارض را بفرما ده برابر»
بفرمود: « این عمل مشکل نگردد؟
عذابی یک زمان بر دل نگردد؟»
بگفتش: « آنچه می گویم عمل کن
اگر دیدی مخالف ، پس جدل کن»
عوارض شد پس از آن ده برابر
دلیلش هم بُوَد ارزِ شناور
جماعت همچنان گردن نهادند
عوارض هر چه تعیین شد، بدادند
خبر آمد که مردم می پذیرند!
کماکان هم دعاگوی امیرند!
خلایق راضی و صندوق دولت!
لذا پُر شد چنین از جیب ملّت
از این رو شاه ظالم با خوشی گفت:
«چه راحت شد فراهم پول هنگفت!
ولی مردم چرا خِنگ و حقیرند؟
که از ما هر فشاری را پذیرند؟!»
بگفتش: «اینکه اینجا امر سهل است،
که بیش از این جماعت رام و اهل است
بفرما هر که رد شد از خیابان
یکی از جمله مأمورانِ سلطان،
کند انگشت خود در گوش آن فرد
به آرامی و یا با سوزش و درد
بدان با این عمل هم در نهایت
نبینی اعتراضی یا شکایت»
بفرمودش: «چرا شوخی نمایی!؟
فراموشت نمی باشد کجایی؟!
مگر خواهی سَرِ ما را سَرِ دار؟!
که دعوت می کنی ما را به این کار!
بترسم ناگهان شورش نمایند
به سوی قصر ما یورش نمایند»
در این کشور به پا گردد بلایی
میان فتنه گردد کودتایی
بگفت: « این را من از شوخی نگفتم
مگر من اهل هزل و حرف مُفتم
شما راحت چنین فرمان بفرما،
اگر شد درد سر آن عُهده ی ما....»
به هر صورت به صد اصرار و اکراه
پذیرفت این ستم را حضرتِ شاه
پس از چندی خبر آمد که ملت
کماکان راضی اند از جور و ذلت!
ولی سلطان خبر باور نمی کرد
خیالی هم چنین در سر نمی کرد
که آخر از چه رو اقشار ملّت!
تحمّل می کنند این بار ذلت؟!!......
بفرمودش: « خودم باید ببینم
لذا باید که با مردم نشینم....»
از این رو مردمان را مژده دادند،
تصاویر و بَنِر هر جا نهادند،
که می آید فلان جا در فلان روز
به دیدار عمومی شاه دلسوز!
خلایق را چنان شوری بپا شد
که صدها تن به زیر دست و پا شد!
بیامد شاه و زد در نطق خود لاف
امان از دست آن سلطان حرّاف
بگفت: ای مردمان پاینده باشید
الهی تا قیامت زنده باشید
که من از بهرتان خدمتگزارم
به جز فکر شما کاری ندارم....»
تملّق ها میان گفتگو کرد
سپس از حال مردم پرس و جو کرد
بفرمود: « ....این زمان گر مشکلی هست،
کسی را هم اگر دردِ دلی هست،
برای حلِّ آن مشکل بیاید،
مسائل نزد ما مطرح نماید »
ولی در آن میان از وضع موجود
کسی نا راضی و شاکی نمی بود
جماعت بهر حاکم شد دعاگو
یکایک مُخلص و یار و ثناگو
ولی یک دفعه مردی با جسارت
به عکس دیگران گفت از خسارت!
بگفت: « ای پادشاه پادشاهان
تویی پشت و پناه بی پناهان
یقینا هر که را اهل نجات است
اطاعت از شما از واجبات است
مضافا وضع کشور خوب و عالی است،
مداوم حال ما حالی به حالی است،
فقط چون رفت و آمد ها زیاد است،
ترافیک شدیدی در بلاد است،
لذا مشکل بُوَد کمبود مأمور
برای اَخذِ پول و فعل ناجور
که ساعتها به صف جان می ستانند،
که انگشتی به گوش ما رسانند
لذا خواهش کنم در حدِّ مقدور
دهید افزایش تعداد مأمور،
که با این مرحمت روی ترحم
بگیرید این فشار از دوش مردم
بزد چشمک به سلطان پس وزیرش،
به این معنی که دیدی عیب و گیرش؟!
از این رو شاه از این نقد و تقاضا
تعجب کرد و شد گیج از روعایا
لذا شد کله قندی در دلش آب
ولیکن زد تَشَر با حفظ آداب
بفرمود: « از چه رو کاری نکردید؟
بلا نسبت شما مسئول و مَردید؟!
شما را می دهم این لحظه دستور
کنید السّاعه استخدامِ مأمور
که دیگر مردمان در صف نمانند
سُرود خوشدلی با هم بخوانند »
بگفتش پس وزیر : « ای والی ما
ببخشید از کرم بی حالی ما
که مأموران خود افزون نماییم
از این بُحران وطن بیرون نماییم »
جماعت یک صدا از جا پریدند
هورایی خاطر سلطان کشیدند.
پس از آن مردمان شادان و سرمست
برفتند از حضور حاکم پست
لذا سلطان که مردم را چنین دید،
به هنگام سواری بهترین دید،
بگفت: « این مردمان بی لیاقت،
که باشند اینچنین غرقِ حماقت،
بُوَد لازم که بیش از این بکوشیم
به هر نحوی خلایق را بدوشیم ....»
مقرر شد قوانینی پُر از جور
که ملّت لِه شود هر گونه، هر طور
جرائم شد مُقرر بهرِ هر فرد،
که بند کفش خود درکوچه شُل کرد
دلیلش هم بیان شد اینکه شاید
خطر از بهر آن خاطی بیاید....
به این صورت چنان شد وضع آنان
که از پول هوا نگذشته سلطان
برای هر تَنَفّس در دقایق
طلب شد پول قبضی از خلایق
از این رو چون که مردم در فشارند
کلاهی پس سر هم می گذارند
یکایک جان یکدیگر بگیرند،
که خود از شدّت سختی نمیرند
سه نوبت هم سه جا کاری نمایند
که از انجام خرجی بر بیایند ....
اگر ظلم و جفا در کشوری هست،
تجاوز بر حقوق دیگری هست،
اگر بینی به دقت ؛ مرکز آن
بُوَد در کاخ کج بنیان سلطان
که از خوب و بدی هر جا زیاد است
نشان از حاکمان آن بلاد است
سلاطین هر مسیری را پذیرند
خلایق آن روش را پی بگیرند
در آنجا هم که حاکم شد ستمگر
نیامد از جماعت کارِ دیگر:
.... برادر می رُبود اموال خواهر
همان خواهر بزد تیغی به مادر
غریب و محرم و همسایه و دوست
بکَند از هرکه شد در آن وطن پوست
عجب اوضاع آنان خر تو خر بود
که آتش از وزیر بی پدر بود....
از این رو گوهر انسان بدل شد
میان مردمان ضرب المثل شد:
اگر حاکم کند در کوچه ای « قوز»
کند ملّت پی اش پیوسته «چلغوز»
ولی فواره چون تا حد سر گشت
ندارد چاره ای جز راهِ برگشت
پس از چندی به ظلم و جور و بیداد
بر آمد از خلایق داد و فریاد
جماعت خسته از آن وضعِ موجود
بپا شد یک صدا چون آتش و دود
به سوی حاکمِ ظالم خروشید
کفن بر قامت سلطان بپوشید
پس از آن ماجرای انقلابی
حکومت شد در آنجا انتخابی
لذا مردم کسی را برگزیدند
که جز نیکی از او چیزی ندیدند
مقرر شد در آنجا عدل و انصاف
پس از آن شد جماعت از بدی صاف
به نسبت حاکمان را با خلایق،
مَثَل باشد: « خلایق هر چه لایق »......
روح امواتت شاد .که لااقل عیوب خود ما ملت را به رخمان کشیدی که دیگر اینقدر ادعای فهم وشعور شجاعت وآزادگی ومردانگی نداشته باشیم .که اگر داشتیم نبود این وضعمان .
زَمانی پادِشاهِ بیسوادی
حُکومت کرده بر خلق بلادی
ولی او را وزیری نکته دان بود
که آگاه از مرام مردمان بود
به روزی با وزیرش گفتگو کرد
از احوال خلایق پُرس و جو کرد
که آیا با حکومت این خلایق
مخالف بوده یا اکثر موافق ؟
بگفتش: « خاطرت راحت که ملت
نفهمد فرق بین ارج و ذلت
که این مردم نظیرِ برّه باشند
چه در شهر و چه کوه و درّه باشند
کسی اینجا مخالف با شما نیست
که درک و جرأت این ادعا نیست
به هر سو چون بِرانی، می پذیرند
که همچون گلّه دنبال امیرند »
ولی سلطان دلش نامطمئن بود
که او را ترس و نادانی به ژِن بود
بفرمودش: « یقین در باورم نیست
که ناراضی میان کشورم نیست »
بگفتش : « بی خیال از مردمان باش
خوش و آسوده خاطر هر زمان باش
که با مردم تو هر ظلمی نمایی
کسی هرگز نگوید در خطایی
اگر باور نداری امتحان کن
چنین خود امتحانی رایِگان کن،
بگو هر کس رَوَد از کوچه بیرون
دهد او سکه ای را طبقِ قانون....»
پس از آن حکم قانون آنچنان شد
به هر جا رفت و آمد طبق آن شد
جماعت هم عوارض را بدادند
سپس پا از گذر بیرون نهادند
خبر آمد که آن فرمان شاهی
شود اجرا به هر جایی که خواهی
وزیر اما بگفتش: روی مردم
مضاعف کن فشارت با تورم
برای امتحان از روزِ دیگر
عوارض را بفرما ده برابر»
بفرمود: « این عمل مشکل نگردد؟
عذابی یک زمان بر دل نگردد؟»
بگفتش: « آنچه می گویم عمل کن
اگر دیدی مخالف ، پس جدل کن»
عوارض شد پس از آن ده برابر
دلیلش هم بُوَد ارزِ شناور
جماعت همچنان گردن نهادند
عوارض هر چه تعیین شد، بدادند
خبر آمد که مردم می پذیرند!
کماکان هم دعاگوی امیرند!
خلایق راضی و صندوق دولت!
لذا پُر شد چنین از جیب ملّت
از این رو شاه ظالم با خوشی گفت:
«چه راحت شد فراهم پول هنگفت!
ولی مردم چرا خِنگ و حقیرند؟
که از ما هر فشاری را پذیرند؟!»
بگفتش: «اینکه اینجا امر سهل است،
که بیش از این جماعت رام و اهل است
بفرما هر که رد شد از خیابان
یکی از جمله مأمورانِ سلطان،
کند انگشت خود در گوش آن فرد
به آرامی و یا با سوزش و درد
بدان با این عمل هم در نهایت
نبینی اعتراضی یا شکایت»
بفرمودش: «چرا شوخی نمایی!؟
فراموشت نمی باشد کجایی؟!
مگر خواهی سَرِ ما را سَرِ دار؟!
که دعوت می کنی ما را به این کار!
بترسم ناگهان شورش نمایند
به سوی قصر ما یورش نمایند»
در این کشور به پا گردد بلایی
میان فتنه گردد کودتایی
بگفت: « این را من از شوخی نگفتم
مگر من اهل هزل و حرف مُفتم
شما راحت چنین فرمان بفرما،
اگر شد درد سر آن عُهده ی ما....»
به هر صورت به صد اصرار و اکراه
پذیرفت این ستم را حضرتِ شاه
پس از چندی خبر آمد که ملت
کماکان راضی اند از جور و ذلت!
ولی سلطان خبر باور نمی کرد
خیالی هم چنین در سر نمی کرد
که آخر از چه رو اقشار ملّت!
تحمّل می کنند این بار ذلت؟!!......
بفرمودش: « خودم باید ببینم
لذا باید که با مردم نشینم....»
از این رو مردمان را مژده دادند،
تصاویر و بَنِر هر جا نهادند،
که می آید فلان جا در فلان روز
به دیدار عمومی شاه دلسوز!
خلایق را چنان شوری بپا شد
که صدها تن به زیر دست و پا شد!
بیامد شاه و زد در نطق خود لاف
امان از دست آن سلطان حرّاف
بگفت: ای مردمان پاینده باشید
الهی تا قیامت زنده باشید
که من از بهرتان خدمتگزارم
به جز فکر شما کاری ندارم....»
تملّق ها میان گفتگو کرد
سپس از حال مردم پرس و جو کرد
بفرمود: « ....این زمان گر مشکلی هست،
کسی را هم اگر دردِ دلی هست،
برای حلِّ آن مشکل بیاید،
مسائل نزد ما مطرح نماید »
ولی در آن میان از وضع موجود
کسی نا راضی و شاکی نمی بود
جماعت بهر حاکم شد دعاگو
یکایک مُخلص و یار و ثناگو
ولی یک دفعه مردی با جسارت
به عکس دیگران گفت از خسارت!
بگفت: « ای پادشاه پادشاهان
تویی پشت و پناه بی پناهان
یقینا هر که را اهل نجات است
اطاعت از شما از واجبات است
مضافا وضع کشور خوب و عالی است،
مداوم حال ما حالی به حالی است،
فقط چون رفت و آمد ها زیاد است،
ترافیک شدیدی در بلاد است،
لذا مشکل بُوَد کمبود مأمور
برای اَخذِ پول و فعل ناجور
که ساعتها به صف جان می ستانند،
که انگشتی به گوش ما رسانند
لذا خواهش کنم در حدِّ مقدور
دهید افزایش تعداد مأمور،
که با این مرحمت روی ترحم
بگیرید این فشار از دوش مردم
بزد چشمک به سلطان پس وزیرش،
به این معنی که دیدی عیب و گیرش؟!
از این رو شاه از این نقد و تقاضا
تعجب کرد و شد گیج از روعایا
لذا شد کله قندی در دلش آب
ولیکن زد تَشَر با حفظ آداب
بفرمود: « از چه رو کاری نکردید؟
بلا نسبت شما مسئول و مَردید؟!
شما را می دهم این لحظه دستور
کنید السّاعه استخدامِ مأمور
که دیگر مردمان در صف نمانند
سُرود خوشدلی با هم بخوانند »
بگفتش پس وزیر : « ای والی ما
ببخشید از کرم بی حالی ما
که مأموران خود افزون نماییم
از این بُحران وطن بیرون نماییم »
جماعت یک صدا از جا پریدند
هورایی خاطر سلطان کشیدند.
پس از آن مردمان شادان و سرمست
برفتند از حضور حاکم پست
لذا سلطان که مردم را چنین دید،
به هنگام سواری بهترین دید،
بگفت: « این مردمان بی لیاقت،
که باشند اینچنین غرقِ حماقت،
بُوَد لازم که بیش از این بکوشیم
به هر نحوی خلایق را بدوشیم ....»
مقرر شد قوانینی پُر از جور
که ملّت لِه شود هر گونه، هر طور
جرائم شد مُقرر بهرِ هر فرد،
که بند کفش خود درکوچه شُل کرد
دلیلش هم بیان شد اینکه شاید
خطر از بهر آن خاطی بیاید....
به این صورت چنان شد وضع آنان
که از پول هوا نگذشته سلطان
برای هر تَنَفّس در دقایق
طلب شد پول قبضی از خلایق
از این رو چون که مردم در فشارند
کلاهی پس سر هم می گذارند
یکایک جان یکدیگر بگیرند،
که خود از شدّت سختی نمیرند
سه نوبت هم سه جا کاری نمایند
که از انجام خرجی بر بیایند ....
اگر ظلم و جفا در کشوری هست،
تجاوز بر حقوق دیگری هست،
اگر بینی به دقت ؛ مرکز آن
بُوَد در کاخ کج بنیان سلطان
که از خوب و بدی هر جا زیاد است
نشان از حاکمان آن بلاد است
سلاطین هر مسیری را پذیرند
خلایق آن روش را پی بگیرند
در آنجا هم که حاکم شد ستمگر
نیامد از جماعت کارِ دیگر:
.... برادر می رُبود اموال خواهر
همان خواهر بزد تیغی به مادر
غریب و محرم و همسایه و دوست
بکَند از هرکه شد در آن وطن پوست
عجب اوضاع آنان خر تو خر بود
که آتش از وزیر بی پدر بود....
از این رو گوهر انسان بدل شد
میان مردمان ضرب المثل شد:
اگر حاکم کند در کوچه ای « قوز»
کند ملّت پی اش پیوسته «چلغوز»
ولی فواره چون تا حد سر گشت
ندارد چاره ای جز راهِ برگشت
پس از چندی به ظلم و جور و بیداد
بر آمد از خلایق داد و فریاد
جماعت خسته از آن وضعِ موجود
بپا شد یک صدا چون آتش و دود
به سوی حاکمِ ظالم خروشید
کفن بر قامت سلطان بپوشید
پس از آن ماجرای انقلابی
حکومت شد در آنجا انتخابی
لذا مردم کسی را برگزیدند
که جز نیکی از او چیزی ندیدند
مقرر شد در آنجا عدل و انصاف
پس از آن شد جماعت از بدی صاف
به نسبت حاکمان را با خلایق،
مَثَل باشد: « خلایق هر چه لایق »......
لعنت به کسانی که رییسی را به صحنه آوردند.
دشمن ما همین جاست دروغ میگن امریکاست ....