جزییات دزدی عجیب یک آتشنشان!
از حاشیه مقابل باغ ملی در خیابان امام خمینی به سمت دارایی میرفتم. صدا از خیابان میآمد، یک خودرو پیکان را دیدم که وسط خیابان آتش گرفته بود و شعلههای آتش از زیر کاپوت زبانه میکشید.
هراسان به این طرف و آنطرف میزدم تا وسیلهای برای خاموشکردن آتش پیدا کنم، ناگهان قرمزی یک کپسول آتشنشانی پشت شیشه یک خشکشویی در آن طرف خیابان توجهم را جلب کرد. سراسیمه از لابهلای خودروهایی که برای تماشا ایستاده بودند به سرعت خودم را به این مغازه رساندم. فرصت نبود برای صاحبمغازه توضیح دهم و بدون هماهنگی در یک حرکت ضربتی، کپسول ششکیلویی پودر و گاز را از روی دیوار کندم و مثل دزدها از مغازه بیرون زدم. صدای صاحب مغازه را شنیدم که صدا میزد: «دزد، دزد، بگیریدش، کپسول را دزدید...» فرصت نبود تا بایستم و جواب او را بدهم. دوباره از لابهلای خودروها خودم را به خودرو پیکان رساندم.
و در یک حرکت سریع سیم کاپوت را از جلوی صندلی راننده کشیدم و کاپوت را باز کردم، خوشبختانه آتش به سمتم نیامد. آتش از چپ و راست زبانه میکشید. اهرم کپسول را آزاد و عملیات اطفا را شروع کردم. در عرض یک دقیقه آتش خاموش شد.
مردم حاضر در خیابان که تعدادشان بسیار زیاد شده بود با خاموششدن آتش صلوات بلندی فرستادند. خانم راننده که دیگر از خوشحالی گریه میکرد، جلو آمد و گفت: «الهی قربانت شوم، از حضرت ابوالفضل(ع) عوضش را بگیری، اگر تو نبودی عصای دستم میسوخت. من با همین ماشین کار میکنم تا خرج بچههای یتیمم را بهدست بیاورم. الهی هرچه از خدا میخواهی به تو بدهد.»
چند مرد جوان هم دست به گردنم انداختند و صورتم را بوسیدند. در این خلال صاحب مغازه خشکشویی آمد و با سرافکندگی گفت: «آقا تو را به خدا مرا ببخش، من اشتباه کردم و به تو بدوبیراه گفتم.»
خندیدم و گفتم: «مهم نیست عزیزدل، کار من هم درست نبود. شما باید مرا ببخشی که بدون اجازه کپسول را برداشتم.»
با خنده پاسخ داد: «فدای سرت، این کپسول اصلا برای همچین مواقعی است. دوباره میدهم پرش کنند.» پیشانیاش را بوسیدم و خودم را معرفی کردم و از او خواستم تا فردا به ایستگاه بیاید تا کپسولش را پر کنیم. و با یک چایی تازه دم از من پذیرایی کرد.صاحبمغازه بعد مرا به زور به مغازهاش برد.
منبع: رکنا
61