پشت صحنه یک جنایت و چشمان دختری زیبا
لرزش پاهای دخترک در سرمای صبحگاهی مشهد از فاصله دور هم نمایان بود به گونه ای که حتی صدای به هم خوردن دندان هایش نیز شنیده می شد اما مادرش در کنار دیوار پمپ بنزین جاده کلات کز کرده و سرگرم استعمال مواد مخدر صنعتی (شیشه) بود.
«مصطفی» (مردضایعات فروش) با دیدن دخترک، طاقت نیاورد و به سراغ زن جوان رفت تا او را به درون انبار ضایعات دعوت کند.
زن جوان چشمان خمارش را به «مصطفی» دوخت و درحالی که «یلدا» را به آغوش می گرفت لوازم استعمال مواد مخدر را برداشت و در کنار بخاری ضایعاتی به مصرف این ماده خانمانسوز ادامه داد.
حالا دختر 3ساله که به جای کفش جوراب به پا داشت آرام و بی صدا در گوشه ای نشسته بود که زن جوان راز عجیبی را برای «مصطفی» (مالک ضایعات فروشی) فاش کرد. او گفت: چندساعت قبل با شوهر معتادم درگیر شدم و او را با ضربات چاقو کشتم، حالا هم قرار است ساعت یک شب (بامداد) یکی از دوستان شوهرم که با او آشنا هستم به خانه ما در بولوار بهمن بیاید تا جسد او را به خارج از شهر ببریم!...
مرد ضایعات فروش حیرت زده چشم به دهان زن جوان دوخته بود اما تصور می کرد او به خاطر مصرف شیشه «توهم» دارد و هذیان می گوید. ساعتی بعد زن جوان به همراه دخترش «یلدا» از ضایعات فروشی بیرون رفت اما حرف های او افکار «مصطفی» را به هم ریخته بود. تصمیم گرفت موضوع را به پلیس گزارش بدهد اما گوشی تلفن همراه نداشت تا این که حدود ساعت 3 بعدازظهر وقتی به خانه مادرش رسید ابتدا گوشی تلفن او را گرفت و هر آن چه را شنیده بود برای «اپراتور پلیس 110» بازگو کرد.
بیشتر بدانید: افشای جنایت هولناک در پمپ بنزین
طولی نکشید که با دستور سرهنگ روح الله شجاعی رئیس کلانتری خواجه ربیع مشهد گروهی از افسران تجسس، عازم بولوار بهمن شدند و خانه ای در انتهای یک کوچه 5/1 متری را یافتند که زن جوان نشانی آن را داده بود. نگاه یکی از افسران از شیشه کثیف پنجره به داخل اتاق خیره ماند. پیکر مردی در زیر پتو دیده می شد که اطراف آن خون ریخته بود.
دقایقی بعد ماموران انتظامی با دستور قاضی ویژه قتل عمد، قفل در را شکستند و با جسد مردی 41 ساله روبه رو شدند که «هادی-ص» نام داشت و با ضربات چاقو به قتل رسیده بود.
تعداد زیادی فندک اتمی و زرورق های مصرف هرویین و لوازم استعمال شیشه در خانه کشف شد که حکایت از فاجعه اعتیاد داشت.
طولی نکشید که با دستورات محرمانه قاضی دکتر صادق صفری جست وجوها برای یافتن زن جوان آغاز و مشخص شد او «زهره» نام دارد و همسر هادی (مقتول) است. با توجه به حساسیت پرونده جنایی،2 تن از افسران زبده تجسس ستوان اسدیان وستوان محمدی عازم پاتوق های استعمال مواد مخدر در گوشه و کنار شهر شدند اما اثری از «زهره» نبود به همین دلیل و با دستور مقام قضایی، آن ها دوباره به طور نامحسوس به محل جنایت بازگشتند تا سرنخی از قاتل فراری به دست آورند.
همسایگان نیز از رفت و آمد زنان غریبه و افراد ناشناس زیادی به منزل هادی(مقتول) گلایه داشتند و هر کدام سخنی می گفتند تا این که حدود ساعت 21 شب مرد پراید سواری سر کوچه توقف کرد و راننده به در منزل «هادی» رفت. دراین هنگام افسران تجسس بلافاصله مرد راننده و سرنشین پراید را دستگیر کردند. «حمید» (راننده پراید) که با ماجرای قتل دوستش روبه رو شده بود به نیروهای انتظامی گفت: هادی از همکلاسی های قدیمی من است به همین دلیل به همراه یکی از دوستانم که از او مبلغی پول طلب دارد به در منزلش آمدم ولی از ماجرای قتل اطلاع ندارم. اگر چه همسر هادی را با خودروی پرایدم به منزل یکی دیگر از دوستانم رساندم که رفاقت دیرینه ای با من و هادی (مقتول) دارد.
با اطلاعاتی که «حمید» (راننده تاکسی اینترنتی) در اختیار پلیس گذاشت بلافاصله افسران تجسس به سرپرستی سروان سید قطبی به سوی ابتدای بولوار طبرسی شمالی حرکت کردند و «زهره» را در پاتوق استعمال مواد مخدر به دام انداختند. عقربه ها ساعت 23 نهم دی را نشان می دادند که زن جوان به همراه دخترش «یلدا» به کلانتری خواجه ربیع انتقال یافت و با نظارت مستقیم رئیس کلانتری مقابل افسر بازجو نشست و به قتل شوهرش اعتراف کرد اما پلک های «یلدا» به روی هم افتاده بود. طولی نکشید که یکی از افسران تجسس تکه موکتی را چندلا کرد و دخترک را روی میز گوشه اتاق بازجویی گذاشت.
او در حالی به خواب عمیقی فرو رفت که دیگر آیندهاش در هالهای از ابهام قرار داشت. پدرش چند ساعت قبل به قتل رسیده بود و حالا مادر از صحنه آن جنایت وحشتناک سخن میگفت. آرامش عجیبی در چهره دخترک دیده میشد گویی در عالمی دیگر زندگی میکند و از ماجرای اعتیادهای مرگبار چیزی نمیداند.
زن جوان درباره چگونگی قتل شوهرش ادامه داد: پدر و مادرم در یکی از روستاهای کلات زندگی میکنند من هم چند سال قبل با «هادی» هنگام مصرف مواد مخدر آشنا شدم و او بعد از مدتی مرا به عقد موقت خودش آورد! حالا ۴ سال از آن ماجرا میگذرد و من صاحب دختری سه ساله به نام «یلدا» هستم ولی هر شب زنان غریبه به خانهام رفت و آمد داشتند و من بسیار ناراحت بودم.
او مدام کتکم می زد و مرا مقابل پدر و مادرم تحقیر میکرد تا این که صبح روز حادثه (نهم دی) بعد از یک مشاجره لفظی به سمت آشپزخانه رفت و با چاقو به من حمله ور شد. در همین هنگام عینکش کف اتاق افتاد و من با استفاده از همین فرصت، چاقو را برداشتم و دو ضربه به شکمش زدم.
خون فواره زد و روی زمین افتاد. بعد هم پتو را رویش انداختم و به همراه دخترم از خانه بیرون زدم... هنوز سخنان «زهره» ادامه داشت که «یلدا» از شدت گرسنگی چشمان معصومش را گشود و با جملاتی آرام گفت: «مامان نان نداریم!» این جمله افسران بازجو را تکان داد. یکی از آن ها بلافاصله بیرون رفت و دقایقی بعد با کیک و آب میوه به کلانتری بازگشت. دخترک با حرص و ولع چنان کیک را بلعید که گویی تا کنون در آرزوی چنین لحظهای عمرش را سپری کرده است.
شب از نیمه گذشته بود که بازجوییهای مقدماتی به پایان رسید و زن جوان به کلانتری بانوان انتقال یافت. صبح روز بعد اما ماجرای این جنایت تلختر شد.
«زهره» در حالی که «یلدایش» را در آغوش گرفته بود مقابل قاضی ویژه قتل عمد قرار گرفت. قاضی صفری در حالی که پرونده جنایی را مطالعه میکرد، نگاهی به زن جوان انداخت که از شدت خماری روی صندلی اتاق بازپرسی به خواب عمیقی فرو رفته بود اما در همین حال هم «یلدا» دست مادرش را میفشرد و چشمان زیبایش را به اطراف میچرخاند گویی گمشدهای دارد که قرار است او را درآن سوی نگاهش بیابد!... حالا زن جوان خمار بود و با سختی به سوالات قاضی پروندههای جنایی پاسخ میداد. بنابراین مقام قضایی بازجویی و تحقیقات را تا رهایی زن جوان از این شرایط اسفبار تعطیل کرد و دستور داد تا کارشناسان اجتماعی بهزیستی «یلدا» را با خود ببرند! این صحنه دردناک حتی مقام قضایی را نیز متاثر کرد.
نمیدانم در افکار دختر معصوم چه می گذشت اگرچه فراق مادر برایش دشوار بود اما چارهای دیگر نداشت. این خداحافظی تلخ به چشمان زیبای یلدا و چهره معصومش رنگ اشک داده بود. شاید هم درون قلبش فریاد می زد: «خداحافظ عزیز من!» تو اگر مرا دوست میداشتی من نمیرفتم! کجا برایم عزیزتر و دوست داشتنی تر از کنار مادر بود؟ اگر با من مهربان بودی، کجا گرم تر و زیباتر از آغوش تو بود؟ اگر مرا در بر میگرفتی، کجا امیدبخش تر و روح نوازتر از دامان تو بود؟ اگر چون مادری دلسوز مرا پناه میدادی و میبوسیدی ...! اما حالا که سرنوشتم را تغییر دادی و مرا نمیبوسی! حالا که پناهم نمیدهی و من پناهگاهی ندارم، خداحافظ ای عزیزترین عزیزها! از تو جدا میشوم در حالی که برای همیشه تو را دوست خواهم داشت.
اما اگر روزی بازگشتم و تو بودی، مرا بپذیر و دیگر سراغ مواد افیونی نرو! تو و پدرم آینده ام را به تباهی کشاندید ولی همچنان در قلب من خواهید ماند!...
ای دختر مظلوم ای نفس بی گناه ای طفل معصوم تو چه بی گناه زاده شدی و چه بی پناه و تنها شدی گناه تو چه بود برای بودن در این دنیای اینقدر سرد و سخت و خشن
با حال و روزی که داشتی بچه می خواستی چکار ؟ این چه بدبختیه که آمار زاد و ولد در ندارها و بدبخت ها بیشتره ؟ آینده ی اون بچه بی گناه چی میشه ؟
ای مرثیه آخر چی بود دیگه
واقعا آدم به حکمت خدا می مونه یه نفر رو می بینی ثروت داره اعتبار داره فرزند نداره وبازبلعکس خدایا حکمتتو شکر
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘گل زیبا بهترین ها را از خداوند برایت آرزو مندم