خنده دختر زیبا در هیاهوی مرگ !
زن گریه میکرد. از آن همه زیبایی، از آن همه خاطره، از آن همه سال زندگی چیزی باقی نمانده بود.
سرش را در میان دستانش گرفته و گریه میکرد.
ـ تمام زندگیام نابود شد. سقف خانهام فروریخت. قلبم به درد آمد. حالا چطور دوباره باید سالهای سال با جان کندن زندگی بسازم. تازه پس از این همه سال بدبختی توانسته بودیم وسایل ضروری زندگیمان را تهیه کنیم.
زن میگفت و میگریست.
آن طرفتر مویههای زن همسایه غریبانهتر بود. زن زیر آوار پسرش را از دست داده بود و با صدای بلند ضجه میزد.
ـ کجا رفت پسرم. چقدر خوشحال بودم که روز به روز بزرگتر میشود و با رشد و بالندگیاش میتوانم به او تکیه کنم.
عصای پیریام شکست. دیگر تکیهگاهی ندارم.
از این پس هر عصر منتظر چه کسی بمانم که از مزرعه به خانه بیاید. برای چه کسی نان بپزم.
خانه روبهرویی حس و حال غریبانهای داشت. مردی میان آوار نشسته بود و به روبهرو با بهت نگاه میکرد. سکوت مرد حکایت تلخی داشت.
مرد همه اعضای خانوادهاش را از دست داده بود. قلبش پر از درد بود. انگار دیگر هیچ آرزویی نداشت. به یاد هیاهوی بچهها افتاد و غرولندهای زنش.
ـ خسته شدهام. کاش یک سفر میرفتیم.
زن با بچهها به سفر رفته بود، سفری بیبازگشت.
کاش آنها را به سفر برده بود. چقدر خجالتزده بود که نتوانسته بود خواسته زنش را اجرا کند. دخترک چهار سال بیشتر نداشت. با دستهای کوچکش آوارها را جابهجا میکرد. وقتی رادیوی کوچک را پیدا کرد با لبخند بلند شد. دخترک به اطراف نگاه کرد. لبخند دخترک آنقدر عمیق و زیبا بود که از کنار هر خانهای عبور میکرد غمها را به باد میسپرد. زندگی جریان داشت. چه فرقی میکرد دیوارها فرو ریختهاند یا نه. مهم این بود که دیوار دلها زنده بود، مهم این بود که سهم زیستن هنوز در میان آنها تقسیم میشد. زندگی واژه زیبایی بود و مرگ تلخ. باید به سوی زیباییها حرکت کرد. این را دخترک به آنها آموخته بود.
منبع: رکنا
15