شوم ترین تماس تلفنی که با خانه مان گرفته شد!
دلش میسوخت برای مادرش. مادر زنی آرام بود؛ زنی که هیچگاه صدای اعتراضش را نشنیده بود. هر وقت اشکهای مادر را میدید، دیوانه میشد. دلش میخواست کاری کند که به این همه تلخی و ناراحتی پایان دهد.

پدر مردی عبوس و لجوج بود. این را از قصههای کودکیاش به یاد داشت، همان قصههایی که مادر با گریه برایشان تعریف میکرد. حالا برای خودش جوان برومندی شده بود. یک حس تنفر و تضاد در وجودش نسبت به پدر داشت. آن روز عصر وقتی به خانه رسیده بود، متوجه شده بود که جو داخلی خانه آرام نیست. وقتی مادر یکدفعه آرام میشد، وقتی خانه در سکوت میرفت، قلبش فرو میریخت. به مادر نگاه کرده بود. چشمهای قرمز مادر حکایت از اندوهی بزرگ داشت.
ـ چی شده دوباره با بابا زدید به تیپ و قاپ هم؟
مادر سرش را تکان داده بود.
ـ نه مادر! بیا یک چیزی بخور.
لازم نبود مادر حرف بزند. دیگر بچه نبود که متوجه مشکلات زندگیشان نشود. دیگر آن موقعها نبود که نفهمد و بشود چیزی را از او پنهان کرد. برای خودش مردی شده بود. بیآنکه حرفی بزند. از خانه بیرون رفته بود. با خودش فکر کرد هر طور شده باید به این وضعیت پایان دهد. مگر تا چند سال میشد این وضعیت را تحمل کرد. مگر تا چند وقت میشد این طور ادامه داد.
جلوی اداره پدر رسیده بود. ماشیناش را پارک کرد و وارد شد. تصمیم خودش را گرفته بود. حالا که پدر حرمت هیچ چیزی را نگه نمیداشت چرا باید او حرمت پدر را نگه میداشت. وارد اتاق پدر که شد پدر یکه خورده بود.
ـ چیه بابا؟ مظلوم گیر آوردی مادرم را؟ تا چند سال دیگر باید از این رفتار تو و اخلاقت گریه کند؟ آخر بابا انصافت کجاست؟ آخر بابا تا کی من باید وقتی خسته میروم خانه ببینم چشمهای مادرم سرخ و باد کرده است؟ چرا همین قدر که در اداره مراقب این هستی که خوب رفتار کنی توی خانه نیستی؟...
از اداره که بیرون زده بود، نفس عمیقی کشیده بود. هر چه را که باید میگفت گفته بود، حالا دیگر حرمتی برای پدر باقی نمانده بود. شب هر چه که منتظر آمدن پدر شده بودند، پدر نیامده بود. شاید از حرفهای او شرمنده شده بود. شاید متوجه اشتباهش شده بود و شاید باز هم آن غرور احمقانه به سراغش آمده بود.
ـ نیمههای شب وقتی صدای تلفن خانه به گوش رسید باور نمیکرد آنچه میشنود حقیقت داشته باشد.
ـ از اورژانس بیمارستان تماس میگیریم. مردی اینجا مراجعه کرده بود که درد شدیدی در قفسه سینه داشت. تلاش ما به نتیجه نرسید. سکته...
صدای گریهاش تمام فضای اتاق را پر کرده بود. چقدر جای بابا خالی بود.
منبع: رکنا
15