می خواستم از رامین انتقام بگیرم / او با من بازی کرده است
او اصرارداشت خانوادههایمان هرچه زودتر در جریان این آشنایی قرار بگیرند و چون قصد ازدواج داریم باید عقل را با احساسات خودمان برابر کنیم.
در فضای مجازی باهم آشنا شدیم. رامین پسر خوش تیپ و باکلاسی بود. پس از چند روز قرارملاقات گذاشتیم. صحبتهایش خیلی منطقی بود. او اصرارداشت خانوادههایمان هرچه زودتر در جریان این آشنایی قرار بگیرند و چون قصد ازدواج داریم باید عقل را با احساسات خودمان برابر کنیم.
حرفهایش را قبول داشتم و نمیخواستم تصمیم هیجانی بگیرم. با اشتیاق، پیشنهادش را پذیرفتم و ٢هفتهای طول کشید تا جلسه آشنایی و دیدار خانوادههایمان هماهنگ شد. اما درست در لحظهای که غرق رؤیاهایمان بودیم و فکر میکردیم همه کارها بر وفق مرادمان پیش میرود اوضاع جور دیگری رقم خورد. هر دو خانواده به این نتیجه رسیدند که ما به درد همدیگر نمیخوریم و البته دلایلشان هم عقلانی به نظر میرسید. بعد از این ماجرا ،من به پسر مورد علاقهام گفتم باید ثابت کنیم که عاشق و دلباخته همدیگر هستیم و اگر سماجت کنیم میتوانیم حرفمان را به کرسی بنشانیم. ولی او حرفهایم را رد کرد و گفت: ازدواجی که به این شکل سربگیرد آخر و عاقبتی ندارد و از همان لحظه دیگر جوابم را نمیداد. احساس سرخوردگی میکردم و کینه به دل گرفته بودم. یکی از دوستانم نیز با حرفهایش، آتش خشم مرا شعلهورتر میکرد و میگفت: حتما دختری بهتر از تو پیدا کردهاند. با شنیدن این حرفها اعصابم خطخطی میشد. تصمیم گرفتم به حسابش برسم و انتقام بگیرم. موضوع را با دوستم مطرح کردم. گفت در صفحه مجازی یک صفحه ایجاد میکنیم و چند عکس از تو میگذاریم و بعد هم برو و شکایت کن که فردی درصدد است آبرویت را به بازی بگیرد.
ما طبق نقشه پیش رفتیم و بعد هم من به پلیسفتا رفتم و شکایت کردم. در تحقیقات اولیه مدعی شدم که این کار فقط از عهده پسری برمیآ ید که خواستگارم بوده است. درواقع با این نقشه کودکانه میخواستم برای آن پسر جریان درست کنم و آبرویش را ببرم. با خودم میگفتم مجبور میشود بیاید و از من عذرخواهی کند و این طوری غرورش را میشکنم. اما کارشناسان پلیسفتا در همان تحقیقات اولیه و با بررسیهای علمی خود پی به واقعیت بردند و اصلا آن پسر را احضار هم نکردند. در برابر ادله موجود راهی جز بیان حقیقت نداشتم و با پشیمانی و ندامت گفتم چه اشتباهی کردهام. بعد از آن هم با کارشناس مشاوره پلیس گفتوگویی داشتم حرفهای خوبی میزد و متوجه شدم واقعا این ازدواج به صلاح من نبود و آن پسر و خانواده او و پدرو مادرم راست میگویند. در پایان فقط میتوانم بگویم اشتباه کردهام و باید عقل و احساس درکنار هم و با هم مارا در موقعیتهای مختلف زندگی به پیش ببرند.
منبع: رکنا
15