سرنوشت سیاه مهسا 17 ساله / 10 ساله بودم که خودم را باختم !
17 بهار را در زندگی اش پشت سر گذاشته است و قصه زندگی اش را سراسر پرفراز و نشیب می داند.
سرش را پایین می اندازد و دستهایش را در هم گره می زند. نفس عمیقی میکشد و میگوید: دو ساله بودم که پدرم از دنیا رفت. وضع مالی ما خوب نبود، پدرم که از دنیا رفت، خانواده اش به کلی رهایمان کردند و مادرم ماند با قرض و بدهی های پدرم و بچهها. به ناچار در خانه مردم آن قدر کار کرد تا این که توانش گرفته و خانه نشین شد.
مهسا میگوید: خواهرم چهار سال از من بزرگتر و دانشجو است اما من تا اول دبیرستان درس خواندم و بعد هم آن را رها کردم، واقعیت این است که هیچ وقت علاقهای به درس نداشتم. نمی دانم شاید چون توی مغزم نمیرفت.
آن موقع به شیشه اعتیاد داشتم و مغزم داغون شده بود. دوستم زهرا شیشه میکشید و به من هم میداد، میخواستم ادای آدم بزرگها را در بیاورم و بی مهابا مصرف می کردم. همه چیز از یک تعارف شروع شد و من از ١٠سالگی تا هفت ماه پیش شیشه مصرف می کردم. بعد از این که از درس خواندن دست کشیدم از همانجا زندگیام عوض شد.تا آن موقع حتی یک شب هم از خانه بیرون نرفته بودم.
کلاس سوم راهنمایی بودم که اولین اتفاق افتاد، یکی از دوستانم دنبالم آمد و گفت برای مصرف مواد مخدر بیرون برویم اما چون شب بود مادرم اجازه نمی داد تا این که از خانه فرار کردم و دوستم مرا به جشن تولد یکی از دوستانش برد و برای اولین بار بود که آن جا مشروب خوردم و حال خودم را نمی فهمیدم. پول کمی که خواهرم کار می کرد و همچنین تحت یک نهاد حمایتی بودیم تمام پس انداز مادر و خواهرم بود که آن را برمی داشتم و از خانه بیرون می رفتم و خرج مصرف مواد مخدر می کردم و وقتی پول ها تمام می شد دوستان رهایم می کردند و دوباره به خانه بر می گشتم. مادرم در مقابل کارهای من کم آورده بود اما نمی دانست باید چه کند.
وقتی خمار می شدم تیپ آدم های عصبی را می گرفتم و هر چیزی به دستم می آمد می شکستم و دوباره با هزاران ترفند زشت از خواهر و مادرم پول می گرفتم و روز از نو شروع می شد. دنیای اعتیاد به شیشه مرا به حالی انداخت که مادر و خواهرم را فراموش کردم و دیگر از همه جا بریده بودم تا این که یکی از همسایه های محل سکونت مادرم مرا به کمپ معرفی کرد، روزهای سختی است اما باید بر می گشتم و حالا تمام سختی ها را به جان خریده و ترک کرده ام. الان هم به کمپ آمده ام تا به افرادی که گرفتار هستند کمک کنم. مهسا با چشمانی پر از اشک می گوید: امیدوارم مادرم مرا حلال کند.
منبع: رکنا
1696