روایت نفس گیر از عملیات نجات ۳ کودک در آتش سوزی بزرگ مشهد
ساعت٣ عصر بود. ناهار را خورده بودیم و درحال استراحت بودیم که ناگهان صدای آژیر، چرت را از سرمان پراند.
به گزارش مشهد فوری ، بعدازظهرها، چون بیشتر شهروندان درحال استراحت هستند و مغازهها نیز نیمهتعطیلاند، معمولا حوادث کمتری رخ میدهد. با گزارش آتشسوزی در یک مغازه رنگفروشی، خیلی سریع با دیگر همکاران بهسمت خواجهربیع رفتیم.
وقتی به محل رسیدیم، مغازه زیر آتش رفته بود. بالای مغازه نیز یک ساختمان دوطبقه مسکونی وجود داشت. با تلاش زیاد وارد مغازه شدیم. با دیدن یک بشکه بزرگ تینر وسط آتش، چشمانم گرد شد. سریع بیرون آمدم تا موضوع را اطلاع دهم. در همین هنگام، مردی برسروصورتزنان از زیر نوارهای هشدار اطراف محل حادثه Incident رد شد و خود را به ما رساند. او فریاد میزد: «آقا کمک کنید، کمک کنید، خانهخراب شدم.» اول گمان کردم صاحب مغازه است، اما وقتی همکاران آرامش کردند مشخص شد که در طبقه بالای این مغازه زندگی میکند و سه فرزند خردسالش درون خانه هستند.
فرصت نبود به جوانب فکر کنیم. باید دل به دریا میزدیم و با مدد از پروردگار بهسراغ این کودکان میرفتیم. پساز کسب اجازه از فرمانده عملیات، با سوراخ کردن دیوار ساختمان مجاور به درون این خانه رفتیم. از شدت دود، چشم، چشم را نمیدید. کورمالکورمال با کشیدن دست روی زمین، خود را جلو کشیدم. هم زمان بچهها را هم صدا میزدم، اما خبری نبود. لحظات نفسگیری بود. باید زودتر به نتیجه میرسیدم. هرآن احتمال انفجار وجود داشت. همانطورکه روی زمین دست میکشیدم، به انبوهی لحاف و تشک رسیدم که روی زمین تلنبار شده بود. دوباره بچهها را صدا زدم. از زیر انبوه لحاف و تشک، صدای ضعیفی به گوشم رسید. همراه همکاران مشغول کنارزدن لحافها شدیم و دو کودک را سالم از زیر آنها بیرون کشیدیم. همکارانم این کودکان را به فضای امن منتقل کردند، اما هنوز کودک سوم پیدا نشده بود.
در پی عملیات اطفای حریق از شدت دود کاسته شده بود و میتوانستم فضای کلی خانه را ببینم. هرچه کودک را صدا زدیم، خبری نبود. نگران شده بودیم. در اتاق خواب و پذیرایی خبری از بچه نبود. همانطورکه بچه را صدا میزدم، وارد آشپزخانه شدم. به ظاهر آنجا هم خبری نبود، اما صدای تقتقی به گوشم رسید. خوب که توجه کردم، متوجه شدم صدا از درون کابینتهاست. درِ تکتک کابینتها را باز کردم که ناگهان متوجه چشمان گرد و سیاه هراسانی شدم که از کابینت زیر سینک ظرفشویی، به من زل زده بود. کودک خیلی ترسیده بود. با لبخندی او را بغل کردم و از همان سوراخی که وارد شده بودیم، به خیابان آوردمش.
پدر خانواده با دیدن فرزندانش، دست به گردن آنها انداخت و نوازششان کرد. بعد هم مرا بوسید و با صحبتهایش حسابی شرمندهام کرد. بعداز عملیات بهسراغ بچهها رفتم و پرسیدم که چرا زیر لحافها و داخل کابینت مخفی شده بودند که پدرشان گفت: «این کار هر روز آنهاست. آنها همیشه با هم قایمباشک بازی میکنند و امروز هم درحال بازی بودهاند که آتشسوزی رخ داده است.»
منبع: رکنا
2222