یکی از فرماندهان ارتش در عملیات بیتالمقدس در گفتوگو با خبر فوری:
ایران هیچوقت نگفت خرمشهر سقوط کرده/ عراقیها تانک داشتند و ما نداشتیم
یکی از فرماندهان ارتش در عملیات بیت المقدس میگوید: ایران هیچوقت نگفت خرمشهر سقوط کرده، برای بار روانی ماجرا میگفتیم بخش اشغالی شهر.
مریم محمدپور- حمله عراق به ایران یکی از تلخترین خاطرات در روان جمعی ایرانیهاست، بخشی از مردم به طور مستقیم درگیر این جنگ شدند و برخی خودشان یا عزیزانشان داوطلبانه برای دفاع میرفتند. مردم زیادی بیسرزمین شدند و ایران به طور موقت بخشهایی از خاک خود را از دست داد. یکی از این بخشها شهر خرمشهر بود که یک سال و هفت ماه در اختیار نیروهای عراقی بود، یعنی از چهارم آبان 59 تا سوم خرداد 61. عملیات بازپسگیری خرمشهر نهم اردیبهشت کلید خورد و بیتالمقدس نام گرفت. شکستن این حصر طولانی نقطه عطفی در تاریخ جنگ عراق با ایران بود.
همزمان با سی و هفتمین سالگرد آزادسازی خرمشهر با یکی از فرماندهان عملیات بیت المقدس همکلام شدیم. امیر سرتیپ دکتر مجتبی اصلانی در آن زمان تازه درسش را در دانشگاه افسری به پایان برده بود و امروز در همان دانشگاه و چند دانشگاه دیگر مدیریت استراتژیک تدریس میکند. امیر اصلانی روزهای جنگ را از آغاز تا سوم خرداد 61 روایت کرد، یعنی همان روزی که هم خرمشهر را پس گرفتند و هم او مجروح شد. اصلانی میگوید ارتش ایران نامنظم شده و در موضع ضعف قرار گرفته بود برای همین صدام تصمیم گرفت به ایران حمله کند.
مشروح گفتوگوی خبر فوری با امیر مجتبی اصلانی را بخوانید و ببینید:
خبر فوری: در سالگرد سوم خرداد هستیم که برای ایرانیها حتی برای کسانی که در سال 61 حضور نداشتند تداعیگر خاطرات خوبی است. یکی از مهمترین شهرهای ما که به اشغال عراق در آمده بود، در سوم خرداد 61 آزاد شد و شما در عملیات آن حضور داشتید، میخواهم مروری داشته باشیم بر اتفاقاتی که در خرمشهر افتاد. از حصر این شهر شروع کنیم. پیش از شروع جنگ، ارتشیها زنگ خطرهایی داده بودند اما سیاسیون آن را خیلی جدی نمیگرفتند و فکر نمیکردند یک کشور شیعه بخواهد به ایران حمله کند اما این اتفاق افتاد و خیلی زود ما بخشهایی از خاک کشور را از دست دادیم و ماجرای خرمشهر طولانی شد. ایران چه اشتباهی در زمان جنگ انجام داد که شهرهای مهمش را از دست داد؟
امیر مجتبی اصلانی: ما همیشه با عراق مشکل مرزی داشتیم. این اتفاق فقط برای ما نیست، همه کشورهایی که در جهان سوم قرار دارند، مشکلات مرزی دارند و در کشورهای توسعهیافته کمتر چنین مشکلی وجود دارد. مرزهای آنها صاف و مستقیم است اما مرزهای چنین نیست، مثلا یک تپه مال ماست و یک تپه متعلق به کشور همسایه و حتی تقسیم ارتفاعات را میتوان نوعی بهانه برای جنگ تلقی کرد. ما و عراق حتی در دهه 40 درگیر شدیم و قبل از انقلاب جنگ شروع شد اما شرایط ارتش ایران بهگونهای بود که از نظر نظامی قدرت اول منطقه بود و از هر بعدی که حساب کنیم برتری داشت به همین دلیل جنگ دامنهدار نشد. مهمترین مساله هم در رابطه با اروندرود بود که آنها شط العرب مینامند. شما میدانید که عراق بر خلاف ایران دسترسی کمی به آبهای آزاد دارد. در ایران خلیج فارس و دریای عمان جزو مرزهای جنوبی است که نقطه برجسته و قوت ایران است اما عراق همیشه سعی میکرده خودش را به نحوی به آبهای گرم خلیج فارس برساند.
وقتی انقلاب شد به واسطه استفاده غیراصولی و غیرمنطقی از ارتش، ارتش را در موضع ضعف قرار دادند. بچههای ارتش میگفتند عراق تحرکاتی انجام میدهد و در حال شناسایی کردن است. در تابستان سال 59 در قصر شیرین سر پاسگاههای مرزی درگیر شدیم و حتی شهید هم دادیم اما باز هم سیاسیون میگفتند اتفاقی نمیافتد. نظامیون میگفتند در آستانه جنگ هستیم و باید آماده شویم.
صدام دید سربازی در ارتش ایران یکساله شده، نظم و انضباط از بین رفته و فرماندهان برکنار شدند. برخی فرماندهان اعدام شدند و برخی بازنشسته شدند. گفتند از یک درجه ای به بالاتر در ارتش نباشند و بعد از انقلاب در عمل سرتیپی نداشتیم، فقط شهید قرنی و شهید فلاحی بودند که شهید قرنی رئیس ستاد مشترک شد. به جوانترها بها داده شد. در این شرایط عراق در شهریور 59 احساس کرد که قدرتی بیش از ایران دارد و روز 31 شهریور که آغاز جنگ بود، صدام قرارداد 1975 الجزایر را پاره کرد. نیروی هوایی ما قویترین نیروی هوایی منطقه بود. ما تیمیبه نام تیم آکروجت داشتیم...
خبر فوری: حتی در سال 59 قویترین بود؟
امیر مجتبی اصلانی: بله، هواپیماهایی که در اختیار ایران بود را تنها آمریکا داشت و هیچ کشور دیگری هواپیماهای f4، f5 ، f14 را نداشت. قرار بود f16 را نیز به ایران بدهند که به انقلاب خورد. هاورکرافتهایی که در اختیار نیروی دریایی ما بود هیچ کشوری به جز انگلیس که سازنده آن است، نداشت. یا تانکهای چیفتن را هم از انگلیس به ما داده بودند. آن زمان به ما میگفتند ژاندارم خلیج فارس و ما قدرت برتر نظامی منطقه بودیم. ایران یک نگین یا یک الماس درخشان در منطقه بود. همه هم به ایران نظر داشتند و با توجه به شرایط جغرافیایی اش باید قوی میبود.
روز بعد از آغاز جنگ، شهید نامجو به ما که سال آخر دانشگاه بودیم به ما گفت به خانههایتان بروید، وسایلتان را جمع کنید و فردا راس ساعت هشت صبح در دانشگاه باشید. رویش نشد بگوید وصیت کنید اما ما میدانستیم که به جنگ میرویم. بچه بودیم. اما من میخواستم به عنوان یک فرمانده وارد عمل شوم و پیش خودم میگفتم خدایا جنگ چیست؟ ترکش یعنی چه؟ البته ما در آموزشهایمان ترکش دیده بودیم، انفجار مین و اژدر بنگال را دیده بودیم اما ندیده بودیم که ترکش چگونه گردن را قطع میکند. نمیدانستیم وقتی کالیبر50 به کسی میخورد چه قیافه ای میشود.
ما ساعت هشت صبح دوم مهر به دانشکده افسری در خیابان امام خمینی روبهروی مجلس سابق رفتیم. خانوادهها آمده بودند و گریه و زاری راه افتاده بود. ما را از زیر قرآن رد کرده و سوار 20دستگاه اتوبوس کردند و به پایگاه یکم شکاری بردند. 10 فروند C130 شکاری آماده و استندبای بود، بچهها سوار شدند و به سمت خوزستان حرکت کردند. در فرودگاه اهواز هواپیمای خواست بنشیند اما نتوانست، هوایپماهای عراق آمده و شرایط ناامن بود. گفتند وضعیت قرمز است و برگشتیم سمت اصفهان . هواپیما همچنان پرواز میکرد و ما و تجهیزاتمان ساعتها در آن بودیم. برگشتیم تهران و این روند تا شب طول کشید. در نهایت ساعت 10 شب ما دوباره به فرودگاه اهواز برگشتیم و در حالی که هواپیما در حال حرکت بود، در رمپ را باز کردند و دانشجوها وسایلشان را میانداختند و به پایین میپریدند. چرخ هواپیما روی زمین بود اما نمیایستاد. چون ممکن بود یک جنگنده هواپیما را بزند.
ما را بردند لشگر 92 و چون جا نبود در پیادهروها و کنار نخلها استراحت کردیم. صبح تقسیم شدیم. بخشی از بچهها رفتند سوسنگرد، بخشی جاده اهواز و بخشی به دب حردان رفتند و بخشی را هم گذاشتند برای حفاظت از لولههای نفتی و ما هم رفتیم خرمشهر. بخشی از عناصر خودمان ستون پنجم بودند و ممکن بود لولههای نفت را منفجر کرده یا اختلال ایجاد کنند.
در خرمشهر مسجد پایگاه عملیاتی شد. نیروهایی که به آنجا رفتیم شامل دانشجویان دانشگاه افسری، تکاوران نیروی دریایی، ناخدا صمدی (که قهرمان ملی است) و تعدادی از عناصر سپاه میشد. تاکید کنم که در آن زمان هنوز سپاه تشکیل نشده بود. امام در تیرماه سال 1364 فرمان تشکیل نیروهای سه گانه سپاه پاسداران را صادر کردند و نیروهای پنجگانه یعنی نیروی قدس و بسیج بعدا تشکیل شد. ما در خاک عراق بودیم که از رادیو فرمان تشکیل نیروهای سهگانه را شنیدیم.
خبر فوری: بسیج تشکیل نشده بود؟
امیر مجتبی اصلانی: به این شکل نه. در آن زمان آموزش بسیج برعهده ارتش بود. این آموزش طبق قانون اساسی جزو وظایف ارتش است چون ارتش نمیتواند با نیروهای خودش بجنگد. یک لشگر 20هزار نفری نمیتواند مرز هزار کیلومتری را محافظت کند. از بسیج و نیروهای مردمی استفاده میکند. قبل از انقلاب برای مرزها از عشایر استفاده میکردند. به آنها تفنگهای برنو میدادند. بعدها سپاه را بسیج گرفت.
زمانی که وارد خرمشهر شدیم نیروهای غالب ارتشی بودند به همراه مردمی که در شهر مانده بودند. چون خیلیها رفته بودند. یادم است که ابن الوقتهایی بودند که پول زیادی میگرفتند و مردم را ایستاده در کامیون از آنجا خارج میکردند. آنها از خرمشهر به سمت آبادان و اهواز میرفتند تا از منطقه خارج شوند
خب زمانی که وارد خرمشهر شدیم نیروهای غالب ارتشی بودند به همراه مردمی که در شهر مانده بودند. چون خیلیها رفته بودند. یادم است که ابنالوقتهایی بودند که پول زیادی میگرفتند و مردم را ایستاده در کامیون از آنجا خارج میکردند.
خبر فوری: به کدام سمت میرفتند؟
امیر مجتبی اصلانی: از خرمشهر به سمت آبادان و اهواز میرفتند تا از منطقه خارج شوند.
خب عراق به سمت خرمشهر آمد و از طرفی آبادان را در محاصره قرار داد. درگیریها شروع شد. ما صبحها در قالب تیمهایی میرفتیم جلو، میجنگیدیم، با آرپیجی تانک میزدیم و با تفنگهای ژ3 که در اختیارمان بود تیراندازی میکردیم و غروب به مقر خود برمیگشتیم. آنها هم دو لشگر را برای خرمشهر پیش بینی کرده بودند و فکر نمیکردند مقاومت تا این حد جانانه باشد و تعدادی دانشجوی جوان و بیتجربه تا این حد مقاومت کنند.
خبر فوری: با تجربهترین کسی که در آن زمان خرمشهر بود، چه کسی بود؟
امیر مجتبی اصلانی: فرماندهان ما. ما ستوان بودیم و درجه فرماندهان ما سروان بود. آنها هم جنگ ندیده بودند. بالاترین درجه سرگرد بود. همین امیر حسنی سعدی آن زمان سرگرد بود و فرمانده تیپ ما بودند و کمتر از 40 سال سن داشت. آن طرف فرمانده عراقیها سرلشگر بود.
ما بیتجربه بودیم و چیزی از جنگ نمیدانستیم. بعضی اوقات بچهها میگفتند برویم کنار توپ عکس بگیریم، غافل از اینکه توپ منهدم میکند. درگیریها ادامه داشت و نبرد کوچه به کوچه بود. یکی از دوستان من که شهید شد، یک تکاور عراقی را دید که از در یک خانه پرید داخل و خانهها ویلایی بودند. دوست من رگبار را از پشت در به عراقی بست و وقتی رفتیم در را باز کردیم، دیدیم کف حیاط افتاده است. شرایط خیلی سخت بود. سلاح ما تفنگ ژ3، آرپیجی7، خمپاره 60 و در بهترین حالت خمپاره81 و 120 بود. مسجد جامع یک قرارگاه شده بود که خدمات و امداد هم آنجا انجام میشد و مجروحها را به آنجا میآوردند.
ماشینهای صفر کیلومتر تویوتا که کرونا و کارینا بودند، در گمرک خرمشهر مانده بودند، عراقیها هر چه که توانستند بردند. ما توانستیم 10 تا از ماشینها را بیاوریم و با آنها تردد کنیم. اما عراقیها هرچه نتوانستند ببرند، سوزاندند.
تا روز 24 مهرماه درگیریها به این شدت ادامه داشت. آن روز در خیابان طالقانی خرمشهر آنقدر شهید دادیم که آن روز گفتند خرمشهر شد خونین شهر.
خبر فوری: این شهدا نظامی بودند یا مردم هم بین آنها بودند؟
امیر مجتبی اصلانی: اکثرا ارتشی بودند اما مردم هم بودند. کسانی که یا پیر بودند و نتوانسته بودند جابهجا شوند یا تعدادی برای دفاع از اموال خود مانده بودند. در آن روز قسمت اعظم شهر را گرفته بودند اما نبرد تن به تن ادامه داشت. شهدایی که گفتم در کنار پل خرمشهر بودند. بهگونهای شده بود که دیگر مقاومت امکانپذیر نبود. ببینید با تفنگ نمیشود در برابر تانک ایستاد.
وقتی یک سرباز جلو میرود حداقل 20 تا 30 نفر باید او را پشتیبانی کنند. غذا، بهداشت، پوشاک و... لازم دارد. کسی نبود این کار را انجام دهد.
خبر فوری: در خرمشهر شما تانک داشتید؟
امیر مجتبی اصلانی: ما اصلا تانک نداشتیم. اما وقتی واحدهای زرهی آنها وارد خرمشهر شد تانک داشت و ما سلاحهای ضدتانک داشتیم. ضدتانک، آرپیجی و بازوکاست و با نارنجک نمیتوان تانک را منهدم کرد.
این وضعیت تا چهارم آبان ادامه داشت. آن روز قسمتی از خرمشهر سقوط کرد. پل تخریب شد و قسمت شرقی دست ما ماند و قسمت غربی را عراق اشغال کرد که قسمت اعظم شهر در دست عراق قرار داشت.
خبر فوری: روزی که خرمشهر سقوط کرد، مهمات ما تمام شد؟ نیروی کمکی نرسید؟ چه اتفاقی افتاد که خرمشهر را از دست دادیم؟
امیر مجتبی اصلانی: ببینید وقتی میخواهید یک مانور نظامی سه روزه اجرا کنید از شش ماه پیش برنامهریزی میکنید اما سیستمهای تدارکاتی ما برای جنگ آماده نبود. یک شب سربازهای من غذای مسموم خوردند. استانبولی پلو درست کرده بودند و 600 سرباز من اسهال گرفتند، چه باید میکردم؟. ما بیمارستان صحرایی نداشتیم یا امکان برگرداندن آنها را نداشتم. وقتی یک گروهان 120 نفره درگیر عملیات میشد، حدود 50 نفر زخمی میشدند، این افراد چگونه باید جایگزین میشدند؟
خبر فوری: برای درمان چه میکردید؟
امیر مجتبی اصلانی: یک سری امدادگر محلی حضور داشتند، اما متخصص نبودند. یک نفر بلد بود و بقیه را آموزش میداد. بین اینها کسی نبود که تزریقات انجام دهد. در حدی بود که فقط خونریزی طرف بند بیاید. خیلیها در این شرایط از بین میرفتند. تخلیه اینها هم مشکل بود.
یا تامین آب مشکل بود. الان ظرفهای یک بار مصرف هست، آن زمان مشکل داشتیم. برای غذا، در دارخوین غذا درست میکردند که فقط استانبولی بود. غذا را در کیسههای فریزر میریختند، با خودروهای آمریکایی زیل و ریو 70کیلومتر غذا را میآوردند، در گرمای 55 درجه غذا را پرت میکرد. خیلی اوقات غذا خراب شده بود و بو میداد.
بالاترین درجه در خرمشهر سرگرد بود. همین امیر حسنی سعدی آن زمان سرگرد بود و فرمانده تیپ ما بودند و کمتر از 40 سال سن داشت. آن طرف فرمانده عراقیها سرلشگر بود
تا چهار سال بعد از جنگ مهمات ما مربوط به زمان شاه بود. اما جیره جنگی را که از قبل انقلاب نمیشد بیاورند. نمیشود هم که همیشه غذای سرد به سرباز بدهی.
شما فکر کنید وقتی سرویس بهداشتی کافی در منطقه نداشته باشیم، بیماریهای عفونی چطور توسعه پیدا میکند. برای همینهاست که میگویم جنگ اتفاق سادهای نیست. یک فرمانده با مشکلات زیادی مواجه است. در جنگ ناگهان به یک فرمانده میگویند همه سربازهایت اسهال خونی گرفته اند، چه باید بکند؟ در شهر با این همه بیمارستان این اتفاق یک بحران است. با این وجود مقاومت جانانهای کردیم. از 31 شهریور ما 35روز مقاومت کردیم و بعد از آن دیگر امکانپذیر نبود.
خبر فوری: پل را خودتان تخریب کردید؟
امیر مجتبی اصلانی: نه، عراقیها به خاطر تیراندازیهای مداوم تخریب کردند. عراقیها آمده بودند کل شهر را نابود کنند. پل تنها راه دسترسی ما بود که تخریب شد. بعد از آن آیت الله خلخالی آمده بود، گفتند خرمشهر سقوط کرده؟ اما ایشان پشت رادیو گفت نه سقوط نکرده. البته شرق خرمشهر سقوط نکرده بود اما غرب شهر سقوط کرده بود. در آن شرایط آبادان هم در معرض سقوط بود. خدا حفظ کند سرتیپ منوچهر کهتری که ناجی آبادان شد. بچههای ارتش را که در عملیات ثامن الائمه محاصره آبادان را شکستند و نگذاشتند شهر سقوط کند. جاده آبادان - اهواز و خرمشهر در اختیار عراقیها بود.
خبر فوری: بعدها بخش شرقی شهر سقوط کرد؟
امیر مجتبی اصلانی: نه. سقوط نکرد. ایران هیچ وقت نگفت خرمشهر سقوط کرده است. به لحاظ روانی ما میگفتیم که بخش اشغالی خرمشهر. نگفتیم سقوط کرده است.
در آن بخش خرمشهر که ما بودیم، دیوار خانهها را خراب کرده بودیم و از این خانه به آن خانه فرار میکردیم تا ما را نزنند. در خرمشهر یک بانک ملی خیلی بزرگ بود. من مدام با خودم میگفتم که میشود دوباره این بانک ملی در اختیار ما قرار بگیرد؟
در عملیات آزادسازی خرمشهر ما از دانشگاه افسری 17 شهید دادیم. اینها افسرهای ارتش بودند که شهید شدند. افسر، سرباز عادی نیست. هر لحظه اش هزینه دارد. همین الان برای تربیت یک افسر، دستکم 400میلیون تومان هزینه دارد. همان موقع میگفتند یک هلیکوپتر برای اینکه بلند شود از روی زمین، نیاز دارد به هر دقیقه یک میلیون تومان هزینه. حالا که خیلی بیشتر است.
هر افسر باید 120 نفر را اداره کنند. ما را بردند خرمشهر فقط به خاطر اینکه نیاز به یک واحد منظم داشتند که ارتش این کار را کرد.
خبر فوری: از 4 آبان 59 تا 9 اردیبهشت 61 که عملیات بیت المقدس آغاز شد، چه بر شما و خرمشهر گذشت؟
امیر مجتبی اصلانی: هشت یا نهم آبان که مراسم فارغ التحصیلی ما انجام شد و بنی صدر بالاترین مقام نظامی کشور درجه ما را اعطا کرد. آن زمان رئیس جمهور فرمانده کل قوا بود. من ابتدا رفتم به تفنگداران دریایی و بعد هم رفتم گروه مخصوص (نوهد). این گروه مخصوص نفوذ در دشمن است. شبیه فیلمهای کماندویی. اینها هوایی، زمینی یا دریایی میروند به دشمن ضربه میزنند. ما ابتدا رفتیم به ایلام و بعد که برگشتیم تهران، یکسال بعد از سقوط خرمشهر گفتند که میروید خوزستان. تا بحث خوزستان شد، گفتیم که قرار است خرمشهر آزاد شود. واحد ما در مدرسه دخترانه جلال آل احمد مستقر شد. تیم ما فقط افسر بودند.
خبر فوری: یعنی فقط کلاه سبزها بودید؟
امیر مجتبی اصلانی: بله. گردان ما بعد رفت اروندکنار. رفتیم شناسایی تا فاو. آنجا دیگر انتهای ایران بود. حدس میزدیم عملیات بزرگی در پیش است.
خبر فوری: به شما نگفته بودند ماجرا چیست؟
امیر مجتبی اصلانی: میدانستیم خرمشهر هدف است اما بخش وسیعی از خوزستان در اختیار دشمن بود. بنابراین نمیتوانستیم مستقیم سراغ خرمشهر برویم.
همان زمان شهید صیاد شیراز ی که فرمانده نیروی زمینی بود، دافوس را تعطیل کردند و فرماندهان دافوس را بردند در منطقه برای اینکه طراحی کنند. اساتید دافوس، کسانی بودند که علم طراحی جنگ کلاسیک را داشتند. عملیات فتح المبین اینگونه طراحی شد.
تا روز 24 مهرماه درگیریها به این شدت ادامه داشت. آن روز در خیابان طالقانی خرمشهر آنقدر شهید دادیم که آن روز گفتند خرمشهر شد خونین شهر
به من ماموریت دادند و با 10نفر از نیروهای مخصوص و 10نفر از بچههای سپاه رفتیم کنار کارون و از کارون به آن سو در اختیار عراق بود. سوار قایقهای بادی شدیم و به آن سوی آب رفتیم.
خبر فوری: یعنی رفتید سمت عراقیها؟
امیر مجتبی اصلانی: بله ما کماندو بودیم. باید میرفتیم. غروب بود که رفتیم. در جنوب، از صبح تا ظهر ما عراقیها را نمیدیدیم، از ظهر به بعد آنها ما را نمیدیدند. ماموریت ما این بود که عصر میرفتیم و با استفاده از قطب نما حرکت میکردیم، شناسایی میکردیم برای عملیات بیت المقدس. ما البته نمیدانستیم جزئیات و حتی اسم عملیات چیست. ما باید تعداد نیرو و تجهیزات دشمن را برآورد میکردیم.
من چون نقشهخوانی خوانده بودم، راهنما بودم و براساس قطبنما حرکت میکردم. من گرا را روی قطب نما میبستم و به عنوان ناوبر حرکت میکردم و بچهها پشت سر ما بودند تا نرویم بین دشمن یا برگردیم پیش خودیها. ما 12 شب این کار را کردیم. غروب میرفتیم تا ساعت 4 و 5 صبح شناسایی میکردیم و برمیگشتیم.
جالب بود در یکی از این شبها، دیدیم که عراقیها مینها را به دلیل حجم زیاد، دیگر در خاک نمیکاشتند، مینها را مثل بذر کشاورزی روی زمین میپاشیدند. آنها شنیده بودند که ارتش نیروی مخصوص آورده است، متوجه شده بودند هدف خرمشهر است. دشت خوزستان را پر از مین کرده بودند. مانع برای چتربازی گذاشته بودند. همزمان نیروی هوایی ارتش هم عکس میگرفت. این اطلاعات در اختیار اساتید دافوس قرار گرفتند تا طرح ریزی کنند. طرح عملیاتی بیت المقدس را آنها ریختند.
این عملیات در 4 مرحله پیش بینی شد. ارتش و سپاه به طور مشترک عملیات را انجام دادند. روز نهم اردیبهشت عملیات شروع شد. مهندسان نیروی زمینی ارتش چهار پل زدند. اینها نقش مهمی در پیروزی عملیات شد. عراق خیلی تلاش کرد اینها را از بین ببرد اما نمیتوانست. ایران نیروها و تانکها را عبور داد و عراق نتوانست کاری بکند. عملیات رسما نهم اردیبهشت 61 شروع شد. گردان ما جوان بود. من هم ناوبر بودم. بنابراین من پیشروتر از همه رفتم. 500 نفر از بسیجیان ساوه و 100 نیروی مخصوص با ما بودند. ما دو ساعت جلوتر از دیگران حرکت کردیم.
وقتی میخواهید یک مانور نظامی سه روزه اجرا کنید از شش ماه پیش برنامهریزی میکنید اما سیستمهای تدارکاتی ما برای جنگ آماده نبود. یک شب سربازهای من غذای مسموم خوردند. استانبولی پلو درست کرده بودند و 600 سرباز من اسهال گرفتند، چه باید میکردم؟. ما بیمارستان صحرایی نداشتیم یا امکان برگرداندن آنها را نداشتم
تیپ 22 بدر که شهید بحرالعلوم فرمانده آن بود در سمت چپ ما بود و تیپ 55 هوابرد شیراز هم سمت راست ما بود. هر آن میگفتیم که مین منفجر شود. میدانستم آنجا پر از مین است. من به جرات میگویم که این امداد غیبی بود که از این همه کسانی که رد شدند، حتی یک مین منفجر نشد. ما نماز صبح را در حال حرکت خواندیم. در حرکت تفنگ به دست نماز میخواندیم. این زیباترین عبادت ما بود. همه ما تیمم کردیم و در حال پیاده روی نماز خواندیم.
در طول مسیر بودیم که من جلوتر بودم. ناگهان دیدم که پایم به یک سیم خورد. دیدم که سیم تلفن است. سیمها اینطور بود که وقتی قطع میشد، یک چراغ هشدار در اتاق فرماندهی عراقیها روشن میشد که نشان میداد طرف مقابل در حال عبور است. تا من دیدم، به همه هشدار دادم که کسی این را قطع نکند. اما در طول راه متاسفانه یکی از بچهها سیم را قطع کرد. تا این قطع شد، دشت خوزستان ناگهان با منورها مثل روز روشن شد. آنها فهمیدند ما آنجا هستیم. بعد از آن، شروع کردند به تیراندازی. طوری بود که اگر نخوابیدی بودی، تیر میخوردی. ما دیدم که بچهها مثل برگ خزان میریزند زمین. سریع بیسیم زدیم و گفتیم درگیر شدیم. تا قبل، ارتباط رادیویی نداشتیم. بعد دو تیپ کنار ما هم درگیر شدند.
اولین کسی که شهید شد، بیسیمچی من بود. تیر خورد به وسط پیشانی اش. نمیتوانستیم پیش برویم. از میانه یک دیوار شبیه دیوار چین داشتند شلیک میکردند. شهیدهاشمیان که دو فرزند داشت و فرزند دومش را که در روز عملیات به دنیا آمد را هیچ وقت او را ندید، خوابید کنار ما و گفت که اگر بمانید همه شهید میشوید. بروید در خاکریز. یکی از نیروهای ما آر پی جی را برداشت و شلیک کرد. او شهید شد. زد و سنگر مهمات آنها منفجر شد. ما رفتیم در درون خاکریز آنها. صحنه انفجار را که دیدند بچهها، هجوم بردیم. جنگ تن به تن شروع شد. آنها فرار میکردند و ما تعقیب میکردیم. این تا صبح طول کشید و ما به جاده اهواز - خرمشهر رسیده بودیم. ما تا مرحله سوم از چهار مرحله عملیات پیش روی کرده بودیم. اما حجم آتش بالا بود. یکی از دوستانم آمد پیش من که حرکت را ادامه بدهیم، من سر اسلحه ام در گل و لای گیر کرده بود، به او گفتم شما بروید، من میآیم، با هفت نفر دیگر، آنها دو متر جلوتر رفتند که ناگهان یک خمپاره به آنها خورد. من دیدم به چشم خودم که این دوستم از کمر، نصف شد.
آیت الله خلخالی آمده بود، گفتند خرمشهر سقوط کرده؟ اما ایشان پشت رادیو گفت نه سقوط نکرده
تلفات ما زیاد شد. ساعت شش صبح دهم اردیبهشت، زیر آفتاب گرم خوزستان در خاکریزی که 50 متر با عراقیها فاصله داشت بودیم، آنها با تک تیرانداز میزدند. از سمت راست دیدم که عدهای میآمدند. فکر کردیم ایرانی هستند اما عراقی بودند. آنها ساعت و انگشتر و پلاک شهدا را جدا میکردند. شهدایی که شناسایی نشدند اینها بودند. آنها تیر خلاص میزدند به بچههای ما.
ما تنها راهمان این بود که سه کیلومتر وسط دشت و زیر آتش دشمن بدویم. فقط دویدیم. اگر آن دو را در مسابقات المپیک انجام میدادیم، اول میشدیم. ما میدویدیم و در بین راه جنازههای سوخته را میدیدم که بر اثر اصابت خمپاره جزغاله شده بودند. ما موفق شدیم که از این مراحل عبور کنیم.
به فاصله چهار، پنج شب، مراحل دوم و سوم هم طی شد و دوم خرداد 1361 مرحله نهایی عملیات انجام شد و روز سوم خرداد من وارد شهر خرمشهر شده و در داخل شهر مجروح شدم.
روز سوم خرداد وقتی که من رسیدم به کنار کارون، دیدم، شاید 500 تا 1000 عراقی به آب زده بودند، کلاه آهنی و پوتین آنها کنار آب بود. آنها میگفتند ایرانیها برای انتقام آمدهاند. حاضر بودند کوسههای کارون آنها را ببلعند اما دست ما نیفتند.
یکی از عراقی ها از خانه مردم یک بشقاب با تصویر حضرت علی دستش گرفته بود و میگفت دخیل دخیل...
خبر فوری: او اسیر شد؟
امیر مجتبی اصلانی: بله، آنها همه وسایل مردم را غارت کرده بودند. فرشهای مردم را تکه تکه کرده بودند. بعضیها احساساتی شده بودند و میگفتند بکشید اینها را اما ما گفتیم مسلمانیم. آب نداشتیم اما به آنها آب میدادیم. 19 هزار اسیر گرفتیم. آنها را که بردیم تهران، تهران جشن گرفته بود. اینها دست بالای ما در پایان جنگ شد که برای مبادله اسرا پیش افتادیم.
اینها واقعیتهای جنگ است. نباید این واقعیتها فراموش شود. ما نسبت به برخی بیتوجهیها و نسبتهای ناروا که مثلا در کتاب «دا» به برخی نظامیان داده شده بود، ناراحت هستیم. ما از فرمانده شهید در ارتش داشتیم تا درجه داران و افسران شهید که متاسفانه درباره برخی از آنها آنطور که باید سخن گفته نشده است.
18
منهم خرمشهر بودم سال۱۳۶۵
خدا شهدا مارو با امام حسین محشور کند
من سال 80خرمشهر خدمت میکردم بعداز اینهمه سال هنوز خرابه های جنگ پابرجاست
خدا بیامرزد پیشگامان دفاع از خرمشهر دانشجویان دانشکده افسری ارتش ،تکاوران بی نام نشان نیرودریایی و تنی چند از مردم دلیر خرمشهر نیروهای پادگان دز ارتش ومرزداران ژاندارمری وقت که جانانه از خرمشهر دفاع کردن و فرصت را ارتش تا دندان مسلح عراق را که قصد دلشت یک شبه به اهواز برسه را ازانها سلب نمودن و ۲۳روز با جنگ و گریز انها درگیر نگه داشتند روحشان شاد یادشان گرامی وتشکر از امیر اصلانی همدوره عزیزم که مختصر ومفید ایثار گری واز خودگذشتگی همرزمان خود بویژه دانشجویانیان سال اخر دانشکده افسری را که در طول هشت سال دفاع مقدس همچنان گرداندگان میدان های جنگ بودن را بیان نمودن سپاس بیکران از جنابعالی دلاور علاالدین حیدری از همرزمان امیر اصلانی در سال ۵۹
باسلام خدمت جناب سرتیب اصلانی می خواستم از نامبرده گلایه کنم که در مصاحبه ایشان اصلا از واحد رزمنده گردان سلحشور دژ خرمشهر صحبتی به میان نیاورده اند گویا اصلا ایشان رزمندگان گردان دژ خرمشهر را ندیده اند زمانیکه گردان دانشجواین دانشکده افسری به خرمشهر رسیدند به هنرسرای خرمشهر وارد شدند ومن سروان جعغر ایازی گروه دانش را که به دانشجویان دانشکده افسری مشهور بودن بین مناطق جنگی تقسیم کردم عده ای را به پلیس راه خرمشهر عده ای را به کشتارگاه ،وتعدادی را هم به صابونسازی روانه کردم من فرمانده ارشد گروهانهای گردان دژ بودم واحدهای گروهانهای گردان دژ قبل از امدن دانشجوان دانشکده افسری از مرز شلوچه تا کوشک وطلاییه که ۶۳ کیلومتر نوار مرزی بود با مزدوران بعثی در نبرد بودنواز تعداد ٨۳۰ نفرافسر ودرجه دار وسرباز گردان دژ خرمشهر تعداد ۶۲۰نفر شهید ومجروح شدند وگردان برابر امریه ودستورالعمل نیروی زمینی می بایستی ۷۲ ساعت در نوار مرزی مقاومت کندتا قوای کمکی به ان برسد ولی متاسفاته گردان دژ خرمشهر ۳۴روز مقاومت کرد نه نیرو ونه سلاح ومهمات به ما نرسید نمدانم چرا استقامت وپایداری رزمندگان گردان ۱۵۱ دژ خرمشهر را عدهای نادیده میگیرند واز ان نام نمی برند ملت شریف ایران اگر بخواهند به واقعیتها وفداکاریهای وازجان گذشتنهای گردان دژ خرمشهر پی ببرند باید کتاب ازنوهد تا خرمشهر را بخوانند تلفن تماس من09122602962
سلام حق با شماست،من به واسطه تراكم وقت مصاحبه و طرح سؤالات به صورت باز و نه از پیش تعیین شده فراموش کردم از گردان دژ و شهیدان دلاور و شجاع این گردان به ویژه شهید گرانقدر سرلشکر مصطفی کبریایی که در دانشکده از فرماندهان ما بودند، نام ببرم که پوزش می طلبم،اما در جای جای مصاحبه ام از دلاورمردی های ارتشیان سخن گفتم تا بلکه راوی ذره ای از ایثار آنان باشم.ان شاءالله بقيه عزيزان عذر تقصير من را پذیرا باشند ودر چنین مواردی جبران بفرمایند هم چون شما برادر ارجمند.
سلام من از هم رزمان امیر مجتبی اصلانی هستم خاطرات ایشان رو خواندم ضمن تایید صحبتهای ایشان مخصوصا خاطرات مربوط به خرمشهر تاکید میکنم که اگر جان فشانی اون تعداد اندک دانشجویان دانشگاه افسری و ... نبود شاید با توجه به اوضاع و احوال اون روزهای ارتش و سایر نیروهای مسلح هیچ نیروی دیگری در اون مقطع زمانی قادر به سد نمودن نیروهای دشمن و زمین گیر کردن او نبودو معلوم نبود بر سر این ملت مظلوم و این مملکت چه میآمد و چه حیف ،چه حیف که این جان نثاران نادیده گرفته شده اند
این خاطراتی که خواندم واقعا منو برد تو حال وهوای انروزها .من زمان جنگ درل۸۴ خرماباد بودم فرمانده گروهان پیاده بودم نگارش خاطرات خیلی نامناسب ودارای اشکالان مفهومی جمله بندی هست لطفا بازنگری شود