۱۳ هزار خانواده هنوز پیکر فرزندانشان را از جنگ پس نگرفتهاند
خیلی از مادران و پدران شهدا پیر و زمینگیر شدند، بسیاری از آنها که زنده ماندند، آلزایمر دارند و روزگار رفته را فراموش کردهاند، اما فقط یک چیز یادشان مانده و آن فرزندی است که رفته و دیگر برنگشته است.
۴ دهه از جنگ میگذرد و هنوز پدران و مادران زیادی چشمانتظار فرزندشان هستند.آخرین تصویر آنها جوانی است که او را در آغوش کشیده، از زیر قرآن رد کرده و آب زلال پشت سرش ریختهاند. جوانی که غبار قدمهای رفتهاش هنوز هست اما عطر بازگشتش به مشام نمیرسد.
۲۷ سال همه داشتهاش یک قاب عکس طلایی بود، آن اوایل هر وقت خبر آزادی اسرا را در تلویزیون میدید، آن را همچون نوزادی در آغوش میکشید و از این خانه به آن خانه میبرد و به آزادگان نشان میداد تا شاید ردی یا نشانی از او بیابد، سال ۱۳۸۱ وقتی تبادل اسرا بین ایران و عراق تمام شد، کارش این شد که قاب عکس را به سینه بچسباند و در تشییع پیکر شهدای تازه به وطن برگشته، آن را روی دست بالا ببرد تا شاید بتواند گمگشتهاش را در بین آن تابوتهای مطهر بیجان پیچیده شده در پرچم بیابد. بعدها اما حافظه تهی شده از تصاویر و خاطرات، کمر خم شده زیر بار انتظار، دستان نحیف و لرزان و چشمهای کمسو او را خانهنشین کرد و قاب طلایی همنشین بستر بیماری شد.
۴ فرزند داشتند و مجتبی میوه سرسبد درخت ترد و باریک جوانیشان بود. آن روزگار که همه عزم رفتن و دفاع از وطن داشتند او هم راهی جبهه شد اما بعد از آن عملیات، خیلیها برگشتند، زنده یا خفته در خون خود، اما مجتبی هیچگاه برنگشت؛ نه آن وقت نه حتی سالهای بعد که اسرا به وطن بازگشتند و این سرگشتگی و حیرت پدر و مادر را در آستانه میانسالی تکیده و خموده کرد؛ «پدرم ۲ سال بعد در تصادف کشته شد اما مادرم ماند و تنهایی این انتظار را به دوش کشید. هر پنجشنبه میرفت مزار شهدا، مینشست کنار مادران شهید، بالای سر شهدای گمنام، روبهروی قبر فرماندهان شهید. میگفت آنجا دلم آرامتر است ولی وقتی برمیگشت خانه، همچنان بغض داشت.»
آسیه خانم حتی یکبار سال ۷۸ به مهاباد میرود، با همان قاب عکس که مجتبی در آن چشم از مادر بر نمیدارد، خانه به خانه درها را میزند، پسر را به ریش سفیدان، زنان همسن و سال مجتبی، دختران جوان و مردان همسن و سال او نشان میدهد اما هیچکس مجتبی را به یاد نمیآورد؛ «حتی تا پیرانشهر، سلماس، اشنویه و سردشت هم رفتیم اما دست خالی برگشتیم، به مادر گفتم شاید مجتبی موقع شهادتش خیلی جراحت و زخم برداشته و دوست ندارد تو او را با آن وضع ببینی اما دلش رضا نمیداد. میگفت مجتبی بچه که بود زیاد گم میشد، به او یاد داده بودم که هر جا من را گم کرد، همان جا بایستد تا من بیایم. حالا هم او یک جا ایستاده تا من پیدایش کنم. اما بالاخره مادرم رفت و هیچ وقت مجتبی را پیدا نکرد.» محبوبه وفایی، خواهر مجتبی وفایی، مفقودالاثر تنها بازمانده این خانواده است. مرور آن روزهای پر از انتظار، جستوجو، امیدواری و یاس خط عمیقی بر پیشانیاش گذاشته. روزهایی که هنوز به سر نیامده و گاهی آوار میشود روی وجودش.
۱۳هزار خانواده منتظر
جنگ سال ۶۷ تمام میشود اما زخمهایش هنوز روی تن خیلیها جامانده، روی تن جانبازانی که گوشه خانه یا آسایشگاه با بیماری دست و پنجه نرم میکنند. زنان بیوهای که یکه و تنها بار زندگی را به دوش کشیدند، فرزندان شهدایی که حتی یک تصویر محو از پدرانشان در ذهن ندارند و پدران و مادرانی که جای خالی فرزندشان، حفره عمیقی روی قلبشان ایجاد کرده. اینها را سرهنگ ابراهیم رنگین، رئیس ستاد معراج شهدای مرکز میگوید و آمار مفقودالاثرهای جنگ تحمیلی ایران و عراق را در صفحه رایانهاش مرور میکند؛ «بیش از ۱۳ هزار خانواده داریم که پیکر فرزندانشان را هنوز از جنگ عراق با ایران تحویل نگرفتهاند. البته ۶ هزار پیکر در همان سالهای جنگ بهعنوان شهید گمنام تشییع و تدفین شدند اما ۷هزار شهید همچنان در خاک عراق یا در گورستان اردوگاههای اسیر ایرانی دفن شدهاند که بهدنبال تفحص و شناسایی آنها هستیم. ما این طرف مرز دیگر شهیدی نداریم چون نزدیک به ۹۹ درصد شهدای دفن شده در خاک ایران شناسایی شدهاند و هر چه هست آن سوی مرزهاست.»
خاطرات سرهنگ رنگین از خانواده رزمندگان مفقودالاثر و شهدا در طول ۳۰ سال حضورش در معراج شهدا بیشمار است. مادران و پدرانی که نه فرزند جوان و رشیدشان را بلکه فقط یک نشانی و رد پا از او میخواهند
شهیدی با کتانی سفید
خاطرات سرهنگ رنگین از خانواده رزمندگان مفقودالاثر و شهدا در طول ۳۰ سال حضورش در معراج شهدا بیشمار است. مادران و پدرانی که نه فرزند جوان و رشیدشان را بلکه فقط یک نشانی و رد پا از او میخواهند.
برادر شهید لواسانی تماس گرفت که مادرم اصرار شدید دارد که برویم معراج، بچه من بین شهدایی است که تازه تفحص شده و به تهران آمدند. تیم کارشناسی به او میگویند که نمیشود چون اصلا هنوز شناسایی شروع نشده، اما مادر گوشش به این حرفها بدهکار نبوده که نبوده؛ «آمد اینجا، نشست و پافشاری که من باید پیکرها را ببینم. گفتیم که یکیدوماه صبر کنید و اجازه دهید ما از طریق آزمایشهای دیانای کار را پیش ببریم. با ناراحتی گفت که چرا نمیفهمید بچه من برگشته، به خوابم آمده و گفته نشانیاش هم این است که لباس مشکی و کتانی به تن دارم. توضیح دادم که پسر شما نیروی ارتش بوده و در بین ارتشیها پوشیدن لباس غیرفرم بهطور کل ممنوع است و چیزی که شما میگویید ممکن نیست. با این حال او را بردیم سالن معراج تا دلش رضا بدهد و برود. او رفت سر یک تابوت، در آن را باز کرد، دیدیم شهید لباس مشکی و کتانی دارد. مادر حتی از روی بوی استخوان هم بچهاش را شناخت. همه لال شدیم.»
یاد فرزندی که رفته و برنگشته
قصه مادران رزمندگان مفقودالاثر فقط چشم انتظاری، دلتنگی، جستوجو و نیافتن نیست. قصه دردانهای است در اعماق وجود مادر همچون زمانی که نطفهای بود در رحمی تاریک و حیات را از مادر وام میگرفت. حیات و بودنی که حالا فرسنگها دورتر با بندی به قلب مادر گره خورده است؛ «خیلی از مادران و پدران شهدا پیر و زمینگیر شدند، بسیاری از آنها که زنده ماندند، آلزایمر دارند و روزگار رفته را فراموش کردهاند اما فقط یک چیز یادشان مانده و آن فرزندی است که رفته و دیگر برنگشته است. این کار ما را سخت و دردآور میکند. اخبار مربوط به تفحص برای خانواده شهدا هنوز حیاتی است. کاری هم ندارند که مثلا پیکرهای شناسایی شده برای جبهه غرب بوده و فرزند آنها در جبهه جنوب مفقود شده. آنها تلفن میزنند که پسر من در بین پیکرهای جدید نیست؟ خوب وارسی کردهاید؟ حتی شده یک سر میآیند اینجا تا مطمئن شوند.»
شناسایی پیکر شهدا از طریق آزمایش دیانای از سال ۱۳۸۲ آغاز میشود و بعد از آن هیچ پیکری بدون نمونهگیری دفن نمیشود. همزمان نمونهگیری از خون والدین شهید و اگر در قید حیات نبود، فرزندان آنها و درصورت نداشتن فرزند، خواهر و برادرانشان انجام شده است و طی این سالها بانک اطلاعات ژنتیک همه تهیه شده اما هنوز هم تعداد قابل توجهی از شهدا بهصورت گمنام دفن میشوند؛ «آمار شهدای تفحص شده در این سالها بالاست و بررسی دیانای آنها زمانبر است، به همین دلیل مجبوریم که آنها را تدفین کنیم تا جواب ارسال شود. البته ما از روی عملیات، منطقه عملیاتی، گروهان و دسته و دوستان شهید میتوانیم حدس بزنیم که این پیکر کدام شهید مفقودالاثر است اما چون اطلاعاتمان کامل نیست، مجبوریم به قانون احترام بگذاریم و شهید را گمنام به خاک بسپاریم. البته تعدادی از آنها چند سال بعد شناسایی شدند و ما به خانوادهها اطلاع دادیم که تعدادشان زیاد است.»
بازگشت ۲ پسرعمو در یک روز
شهیدان حسین و عبدالحسین عربنژاد، ۲ پسر عموی شهید کرمانی، مصداق این شکل از شناسایی هستند. حسین سوم خرداد ۱۳۶۱ در روز آزادسازی خرمشهر، شهید و مفقود میشود و عبدالحسین در عملیات بیتالمقدس در سال ۱۳۶۷. سرهنگ رنگین با تعجب، نحوه شناسایی و تدفین این ۲ را شرح میدهد؛ «سال۱۳۸۵ بدون اینکه ما از هویت این ۲شهید خبر داشته باشیم، هر دو در مسجد فائق تهران در یک روز تشییع و تدفین شدند. بعدها که جواب آزمایشها آمد، متوجه شدیم که این مزار ۲ پسرعمو کنار هم است. شاید برای خیلیها باور این روایتها سخت باشد اما برای ما که معتقدیم شهدا زنده و عند ربهم یرزقوناند، این اتفاقات طبیعی است.»
منبع: همشهری
66
با سلام بر شهدا وخانواده شهدا ولى متاسفانه اقازاده ها سهمشان را از سفره انقلاب خوب برداشتند
بعد عراق شد دوست وبرادر.
مگر در جنگ با عراق چقدر کشته و شهید داده ایم که هنوز که هنوز است از سال 1367 یعنی سال پایان جنگ تاکنون که قریب به 33 سال است هنوز شناسایی و تشییع پیکر برخی کشته ها و شهیدان ما به پایان نرسیده است؟! خداوند به خانواده های شهدا صبر جزیل عطا فرماید.
با خانواده شهدا ابراز همدردی میکنم و در برابر اسم و نام شهدا سر فرود می آورم و به شهدا افتخار میکنم.شاهد بودم که چگونه مخلصانه و صادقانه به استقبال شهادت رفتند.اما حالا شاهد آن هستم که چاپلوسان و دورویان فراریان جبهه ی جنگ آن روز، چه گونه بر سفره انقلاب نشسته و دو لُپی میخورند.
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون هرچند ما جوانان بسیار عزیزی را ازدست دادیم که قلبهای آنان سرشار از عبودیت وصداقت وپاکی ایمان بود لیکن فراموش نباید کرد که هیچگاه دولت بملت آمار درستی نداد وهرروز با روز دیگرش فرق داشت .